لطیفه های زن و شوهری در غرب
لطفا در ادامه مطلب بخوانید
لطیفه های زن و شوهری در غرب
لطفا در ادامه مطلب بخوانید
مرگ حتمی است!!
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق می کنه.
گفت: حاج آقا ! یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.
گفتم: چشم ، اگه جوابشو بدونم خوشحال می شم بتونم کمکتون کنم.
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم می میرم.
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمی شه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاءالله که بهت سلامتی میده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!
یه چرتکه انداختم .دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم:
مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار می شدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: می تونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم ،کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد... .
ارسال کننده omid2011
سفرنامه من از
شهر سرب و سراب(۲۷)
من نیایشگری را دیدم که « خدا » را از دل می راند و « دعا » را به جایش می نشاند.
من عابدی را دیدم که « فکر » را از ذهن می زدود تا « ذکر » را جایگزین کند.
من حاکمی را دیدم که « اعتماد مردم » را ارزان می فروخت و « خودکامگی » را گران می خرید.
من سدی پر آب دیدم که قرن ها قطره قطره آب را در خود گرد آورده بود....
و جمعی را دیدم که بی پروا و بی امان با هر ابزاری به جان سد افتاده بودند تا ...
... و سرانجام سد را شکستند و همه را سیلاب برد!!!
من خدایی را دیدم بی نهایت بزرگ، اما در عین حال چنان كوچك كه در ذهن كودكی پنج ساله می گنجید و باز به اندازه ایمان و آرزوی او بزرگ بود ، در رویایش روان بود و در نگاهش، نگران.
ادامه دارد....
تصمیم قاطع مدیریتی
روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می کرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی ۲۰۰۰ دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود ۶۰۰۰ دلار را در
آورده و به جوان داد و به او گفت:
«این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود! ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند؛ نه این که یک جا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که
در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد:
«او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»
سفرنامه از
شهر سرب و سراب(۲۶)
من شهری را دیدم سیراب از سرب و سراب و تشنه یك جرعه از آفتاب!
من گوی گردی را دیدم بدون شعور که ۲۲ انسان باشعور به دنبالش می دویدند و نگاه میلیون ها با شعور دیگر به دنبال آن ۲۲ نفر می دویدند. چنین می نمود كه میزان شعور میلیون ها نفر باشعور را یک گوی گرد بی شعور رقم می زند!!
من مردی را دیدم که با مصالح قدرت ، كاخ مصلحت می ساخت. ....و شگفتا این مصالح چقدر با این مصلحت همخوانی دارد!!
من فرعونی را دیدم كه از دیار دیرباز تاریخ آمده و صندوقچه ای پر از سخنان كهن به عنوان سوغاتی آورده بود. وقتی در صندوقچه باستانی را گشود، همه جا پر از سخن های كهن شد و دیگر جایی برای سخن های نوین نماند.
من باورمندی را دیدم كه تنگ شیشه ای باورش را در حفاظی پولادین نهاده و از نزدیك شدن هر شكی به خود می لرزید؛ زیرا تنگ بلورین باورش بسی ترد بود و از هر ریزه سنگ خرد می هراسید.
شفیعی مطهز
ادامه دارد...
آینده نگری
در یک روز سرد و مرطوب زمستانی، حلزونی از درخت گیلاسی بالا می رفت. پرندگانی که روی درخت مجاور نشسته بودند، او را به استهزا گرفتند. یکی از آن ها با صدای بلند گفت:
ای حیوان زبان بسته کجا می روی؟ دیگری فریاد زد: چرا از آن درخت بالا می روی؟ و بعد همهمه ای شد و هر یک از پرندگان شروع کردند به مسخره کردن حلزون! و همه به اتفاق نظر گفتند: مطمئن باش که آن بالا خبری از گیلاس نیست.
حلزون با آرامش پاسخ داد: زمانی که من به بالای درخت برسم، چندتایی گیلاس پیدا خواهد شد.
چینی ها ضرب المثل جالبی دارند که می گوید:
فقیر از لقمه ای به لقمه ای دیگر فکر می کند، و کارگر از روزی به روز دیگر، کارمند از سالی به سال دیگر می اندیشد و فرمانروا به ۱۰ سال بعد، ولی امپراتور به یک قرن آینده می اندیشد!
شهر سرب و سراب(۲۵)
من « آرزومندی» را دیدم که با آرزوی مرگ، مرگ آرزوها را می گریست و باز در خیال آرزوهای دیگر غافلانه می زیست.
من « شجاع» ی را دیدم که می ترسید، می هراسید و می لرزید؛ اما با همه این ها گامی هم به جلو برمی داشت. ...و همین رمز كامیابی و راز شادابی او بود. ...و من دانستم که ترسیدن و لرزیدن گاه ناگزیر است، اما گام نهادن به پیش تنها تدبیر است.
من گردونه زمان را دیدم كه چالاك و شتابناك می گذشت، و ما را بی بهره می گذاشت. در این گشت و گذار نه ما او را ، كه او ما را تلف می كرد!
من مردان كوچكی را دیدم كه در آرزوی یافتن آسایش مردان بزرگ افسردند ...
و مردان بزرگی را دیدم كه در رویای یافتن آرامش مردان كوچك مردند!
من در آغازین گام در هر جاده ، می كوشیدم پایان آن را ببینیم . دیدن پایان راه نه در گروی پیمودن همه جاده ، كه در دمی نگریستن به پشت سر است ، چون زمین گرد است و هدف رفتن است ، نه رسیدن!!
من كودك فال فروشی را دیدم كه جار می زد: من :« فردا » را به آنانی می فروشم که در « دیروز» خود مانده اند. ....و من سیمای فردا را در آیینه دیروز می دیدم.
من « داور» ی را دیدم که هرگاه می خواست درباره رهروی داوری کند، نخست چند گام با كفش های او راه می رفت!
ادامه دارد...
قالی بزرگی است زندگی...
قالی بزرگی است زندگی...
هرهزارسال یک بارفرشته ها قالی جهان را درهفت آسمان می تکانند
تا گرد وخاک هزارساله اش بریزد وهرباربا خود می گویند:
این نیست قالی ای که انسان قرار بود ببافد.
این فرش فاجعه است...
با زمینه سرخ خون...
و حاشیه های کبود معصیت ...
با طرح های گناه و نقش بر جسته های ستم...
فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند
و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.
رنگ در رنگ ... گره در گره ... نقش در نقش ...
قالی بزرگی است زندگی...
که تو می بافی ومن می بافم و او می بافد
همه با فنده ایم
می بافیم و نقش می زنیم
می بافیم و رج به رج بالا می بریم
می بافیم و می گستریم
دار این جهان را خدا به پا کرد.
و خدا بود که فرمود: ببافید وآدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.
هر که آمد گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.
چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد
آمیزه ای از زیبا و نا زیبا...
سایه روشنی از گناه و صواب...
گره تو هم بر این قالی خواهد ماند
طرح و نقشت نیز...
وهزارها سال بعدآدمیان برفرشی خواهند زیست که گوشه ای ازآن را تو بافته ای
کاش گوشه را که سهم توست زیبا تر ببافی..........
عرفان نظرآهاری
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود، سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید :
دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر گفت:
می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ،ولی پولم کم است.
مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند، دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود، لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
ای دبستانی ترین احساس من
متن این شعر زیبا را در ادامه بخوانید