منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • داستان موش

     موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفند و گاو خبرداد، همه گفتند: تله موش مشکل توست. به ما ربطی ندارد. 

     ماری درتله افتاد و زن خانه راگزید، برای خوب شدنش سرمرغ را بریدند و برایش سوپ درست کردند . 

     سپس برای پذیرایی ازعیادت کنندگان سرگوسفند را بریدند و غذا درست کردند ؛ وچون درمان افاقه نکرد و بانو فوت کرد، برای غذای عزاداران گاو را سربریدند.

    در تمام این مدت موش درسوراخ دیوار بود و می نگریست ومی گریست!!

     

     

     

    در جهان تنها  یك  فضیلت وجود  دارد و آن  آگاهی است .

    و  تنها  یك  گناه و  آن  جهل  است!!

     

    عارف بزرگ - مولانا

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • كوك كن ساعتِ خویش !

     

    كوك كن ساعتِ خویش !

    اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

    دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

    كوك كن ساعتِ خویش !

    كه مـؤذّن، شبِ پیـش

    دسته گل داده به آب

    و در آغوش سحر رفته به خواب

    كوك كن ساعتِ خویش !

    شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

    كه سحر برخیزد

    شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

    دیر برمی خیزند

    كوك كن ساعتِ خویش !

    كه سحرگاه كسی

    بقچه در زیر بغل،

    راهیِ حمّامی نیست

    كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه او برخیزی

    كوك كن ساعتِ خویش !

    رفتگر مُرده و این كوچه دگر

    خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

    كوك كن ساعتِ خویش !

    ماكیان ها همه مستِ خوابند

    شهر هم . . .

    خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

    كوك كن ساعتِ خویش !

    كه در این شهر، دگر مستی نیست

    كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد

    از صدای سخن و زمزمه زیرِ لبش برخیزی

    كوك كن ساعتِ خویش !

    اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر

    و در این شهر سحرخیزی نیست

    (شاعر؟)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان زندگی

    لطفا در ادامه مطلب مطالعه فرمایید

    آخرین ویرایش: یکشنبه 29 خرداد 1390 06:54 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  دیدنی های شهر سرب و سراب(۳۷)

     من كسی را دیدم كه می خواست با زندگی كردن قیمت بیابد .... او چون « چرای زندگی » را یافته بود، بنابراین « چگونه » آن را می ساخت.

     و نیز كسی را دیدم كه می خواست به هر قیمتی زندگی كند.. او « چگونه » را می ساخت، اما « چرا » را می باخت. 

     من درخت شکست را دیدم و از آن میوه موفقیت چیدم...زیرا از آن درس گرفتم. من موفقیت را پریدن از شکستی بر شکستی دیگر یافتم بدون خستگی.

      من درفش کاوه را در دست ضحاک دیدم... و شگفتا كه این قصه در هر صفحه از صحیفه تاریخ تكرار می شد. كاوه های نستوه از ستم به ستوه می آمدند و بر قصرهای قساوت و قیادت ضحاك ها برمی شوریدند .آن گاه كه نهضت به نصرت می رسید،باز ضحاك ها با نیرنگ و تغییر رنگ دوباره بر صدر می نشستند و قدر می دیدند! 

     من مردمی را دیدم خفته بر فراز کوهی از زر نهفته ، خواب ها بسی سنگین و خفتگان در ژرفای رویاهای رنگین. هر كه نغمه بیداری سر می داد ، سر را به باد صرصر می داد. 

      ادامه دارد....                                                               

                                                                    شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بزرگ ترین گنج

    امام علی علیه السلام فرمودند:

    اَلعِلمُ کَنزٌ عَظیمٌ لایَفنی

    علم گنج بزرگی است که با خرج کردن تمام نمی شود.

    (غرر الحکم و در الکلم)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • قیاس ابلیس

     خداوند به همه فرشتگان و ابلیس که جزء فرشتگان بود، فرمان داد که آدم (ع)را سجده کنند .فرشتگان اطاعت کردند، ولی ابلیس با قیاس خود از این فرمان سرپیچی نمود. قیاسش این بود که من از آتش آفریده شده ام ،ولی آدم از خاک!

     

    گفت نار از خاک بی شک بهتر است

     من ز نار و او  زخــــــاک اکدر است

     

    پس قیاس فرع ، بر اصــــلش کنیم

     او ز ظلـمت ما ز نور روشــــــــنیم

     

    خداوند به او پاسخ داد که ملاک فضیلت حسب و نسب نیست،بلکه تقوا و فرمانبری از

     خداست.بر همین اساس می بینیم فرزند حضرت نوح گنهکار شد، ولی فرزند ابوجهل

     (عکرمه)مومن مخلص.

     

    پور آن بوجــــــهل شد مومن عیان

     پور آن نوح نبـــــــی از گمـــــرهان

     

    زاده خــــــــاکی مــنور شد چو ماه

     زاده آتـــــــش تویی ای روســــیاه

     

    این قیــــــاســــات و تحـــری روز ابر

     یا به شب مر قبله را کرده است حبر

     

    لیک با خورشــــــــید و کعبه پیش رو

     این قیاس و این تحـــــــــری را مجو

     

    وبه راستی چه بسیار گمراهی هایی که بر پایه این قیاس های باطل به وجود آمده است.

     قیاس هایی که در عصر حاضر هم  متاسفانه صورت می گیرد و بدعت هایی را به وجود می آورد.

    (منبع- فرزانگان كویر http://farzanegan-kd.blogfa.com)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 25 خرداد 1390 05:58 ق.ظ نظرات ()

    می خواهم بدكاره شوم!!

    لطفا ادامه مطلب را بخوانید...

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 25 خرداد 1390 05:59 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  شیطان وجود دارد یا نه؟

    استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.

     آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:

     "بله او خلق کرد"

    استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

    شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

    استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"

    شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد .استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

    شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد می توانم از شما سوالی بپرسم؟"

    استاد پاسخ داد: "البته". شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

    استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است ؟البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

     مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم ،در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را می توان مطالعه و آزمایش کرد .وقتی که انرژی داشته باشد، یا آن را انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث می شود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یانبود کامل گرماست. تمام - f آن را دارا باشد. صفر مطلق  460 مواد در این درجه بدون حیات و بازده می شوند.

    . سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای این که از نبودن گرما توصیفی داشته باشد، خلق کرد . شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

    استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد".

    شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که می توان آن را مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمی توان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن می توان نور را به رنگ های مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آن را روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد".

    در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همان طور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم .او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده می شود. او در جنایت ها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد، وجود دارد. این ها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست".

    و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد.شیطان را به سادگی می توان نبود خدا دانست .درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد .خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست، خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

    نام آن مرد جوان.................................. آلبرت انیشتین بود.

     

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ...حتی مرا بزن!

    بیگانه ، آشـــنا ، همه را ، را به را بزن

    فرقی نمی کند ، همه ، حتی مرا بزن

     

    با جان ودل حواس خودت را به من بده

    فـــرق است بین هر بزنِ بنـــده با بزن

     

    با مرد ، جنگ تن به تن و فارغ از دغل

    نا مرد را به سبک خودش بی هوا بزن

     

    با دختران به پاس شریعت طرف مشو

    یا گر شدی ز روی کـــــرم با عصا بزن

     

    مقصود از عصــــــا به خدا جـــــــز عصا نبود

    مشتی به ذهن فاسد خود ، بی حیا ، بزن

     

    هر جا کسی مشاهده گردید با سگش

    سگ را جدا و صاحب ســگ را جدا بزن

     

    آن دین فروش مفسد مــــــردم فریب را

    محض رضــــــایت هـــــمه   انبــــیا بزن

     

    در خلوتی مــدیر به چنگت گـــــر اوفتاد

    یا فحـــــش های بد بده او را و یا بـــزن

     

    کیفیت کتک زدن امــــــری است ثانوی

    از روبه رو نشد ، لگــــدی از قفــــا بزن

     

    "در کارخیر حاجت هیچ استخاره نیست"

    یک لحظه هم درنگ مـــکن ، مرحبا! بزن

     

    بعد از غذا به ویژه پس از صــــــرف لوبیا

    حتما سری به مقصــــــد بیت الخلا بزن

     

    در راه یا نشــــــــسته، تفاوت نمی کند

    با قـــــــــــــــدرت تمام بزن ، چند تا بزن

     

    چون ممکن است بعد غذا منفجر شوی

    بعد از غــــــــذا به نیت دفــــــــع بلا بزن

     

    گر در میان جمع گـــــــــرفتار آمـــــدی

    در اوج گفت و گو وســـط خنده ها بزن

     

    در جمع های ساکت و خلوت بزن ولی

    آرام و با وقار ، بدون صــــــــــــــــدا بزن

     

    هر چند این چنین زدنی کار مشکلی است

    در حد وسع خویــــــــــش در این راستا بزن

     

    عِرضت اگر به باد رود بهــــتر است یا

    ناگاه منفجر بشوی؟ پس هــــلا بزن

     

    شاعر چقدر بوی بد از شعر می وزد

    خوشبو کننده ای وسط بیت ها بزن

     

    سید! چنین فکاهه ای از تو ، بعید بود

    پس در تلافیش دو سه بیتی جدا بزن

     

    واعظ! سپاه کفر همین پیش روی توست

    اینک اگر که واقــــــفی ، از ادعــــــــا بزن

     

    آن مشت را که بر بدن خویش می زنی

    بر دشــــــــــــمن مسلم خون خدا بزن

     

    وقتی فسرد شور همـــــایون نشان ما

    بیداد را در اوج مخـــــــــــــالف رها بزن

     

    سید عبدالجواد موسوی

    آخرین ویرایش: دوشنبه 23 خرداد 1390 05:55 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • کرم شب تاب 

    روز قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت :

    « چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد، شما را خواهم داد . سهمتان را از هستی طلب کنید؛ زیرا خدا بسیار بخشنده است . »

    وهر که آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن ، یکی پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و دیگری چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را .

    در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت :

     « من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم . نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرک . نه بالی و نه پایی . نه دریا  و نه آسمان . تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت به من بده . وخدا کمی نور به او داد . »

    نام او کرم شب تاب شد .

    خدا گفت : آن که نوری با خود دارد، بزرگ است ، حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی .

    ...و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست ؛  زیرا از خدا جز خدا نباید خواست .

    ***

    هزاران سال است که می تابد . روی دامن هستی می تابد . وقتی ستاره ای نیست ، چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا به کرمی کوچک بخشیده است .

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات