داستان بسیار خنده دار کلاغ و روباه
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.
روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت: …
ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری! چه شانسی آوردم! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:
این حرف های مسخره را رها کنِ؛ اما چون گرسنه نیستم ،حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.
روباه گفت:
ممنونت می شوم ، به خصوص که خیلی گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم.
کلاغ گفت:
باز که شروع کردی . اگر گرسنه ای ، به جای این حرف ها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.
روباه دهانش را باز باز کرد.
کلاغ گفت :
بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت :
بازیه ؟ خیلی خوبه ! بهش می گن بسکتبال .
خلاصه … بعد روباه چشم هایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :
بی شعور ، این چی بود؟
کلاغ گفت :
کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد!
ورژن پیشین این قصه در ادبیات پارسی
زاغكـی قـــالب پنیـــــــری دیـد
به دهان بر گـــرفـت و زود پرید
بر درختی نشــــست در راهی
كه از آن می گـذشت روباهـی
روبـــــــه پر فریـب وحیلت ساز
رفـت پـای درخــــــت كــرد آواز
گـفت بـه بـه چقــــــــدر زیبـایی چـه سـری چه دمی عجب پایی
پرو بالت ســـــیاه رنگ و قشنگ نیست بـالاتر از ســیـاهـی رنگ
گرخوش آواز بودی و خوش خوان نبودی بهـــــــتر از تو در مـرغان
زاغ می خواســــــت قارقار كند تـا كــــه آوازش آشــــكـار كنـد
طعمه افتاد چون دهــان بگشود روبهك جسـت و طعمه را بربود