منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  گرگ نباید باشد!!

    در ایام صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود، به تهران آمد و به حضور میرزاتقی خان رسید. امیر از احتشام الدوله پرسید: 

     خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟حاکم لرستان جواب داد: 

    قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب می خورند !

    امیر برآشفت و گفت: من می خواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم، آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو می گویی گرگ و میش از یک جوی آب می خورند؟

    خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت...

    نتیجه اجتماعی:

    هنگامی که میش در کنار گرگ آب می خورد، قطعا باج می دهد و ستم را تحمل می كند. در جامعه اصلا نباید ستم و تبعیض باشد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   

    دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۵۱)

                                   

     من دارونامه ای را دیدم فرازمین، نگاشته حكیمی فرازمان كه بیماران به جای عمل و اجرای « باید» ها و « نباید» های آن ، اقدام به حفظ مواد آن می كردند. بارها آن را با خطوط زرین بر لوح های سیمین می نگاشتند و بر سر می گذاشتند ؛ و چون با این شیوه ها دردها را شفا نمی بخشید، گروهی آن را فروگذاشتند و جمعی آن را فراعمل انگاشتند ......و چنین شد كه آورنده این نامه به ناله درآمد كه :

    «وقال الرسول یارب ان قومی اتخذوا هذا القرءان مهجورا» (فرقان/۳۰) 

       من کنشگرانی را دیدم که فریاد برمی داشتند و دیگران را به انتقاد از خود فرامی خواندند . چون نرم ترین نقاد، گرم ترین انتقاد را مطرح می كرد ، با شدت و حدت بر او می تاختند و از گردونه بیرونش می انداختند. آنان با منتقد به مجادله و منازعه سر برمی داشتند و انتقادها را توهین و تضعیف می انگاشتند. با اصرار، همگان را به انتقاد فرامی خواندندو با انكار، منتقدان را می راندند. 

     من توانا ترین انسان ها را قابل انتقادترین آنان یافتم ...و چه ناتوان و درمانده دیدم قدرتمداران و زورمندانی را كه كوچك ترین انتقاد و دلسوزانه ترین ارشاد را برنمی تابیدند و بر منتقدان برمی خروشیدند. 

     من مردمی را دیدم كه كوهساران فلك فرسای « آسایش» را درمی نوردیدند ، اما به قله های ملك آسای« آرامش » نمی رسیدند. آنان چهارنعله به سوی مهد آسایش می شتافتند ، اما شهر آرامش را در نمی یافتند. غافل از این كه آرامش نه در مكنت ، كه در قناعت است.

       آن كه را خیمه به صحرای قناعت زده اند          

       گر جهان زلـــزله گیرد غم ویرانی نیست  

    من مسخ شدگانی را دیدم كه همه آسایش و آرامش خود را درمی باختند تا ابزار آسایش و آرامش را به دست آورند. آن گاه این ابزار رفاه برای دل های بی تكیه گاه نه آسایشی در بر داشت و نه آرامشی! 

    ادامه دارد...

                                                   شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان بسیار خنده دار کلاغ و روباه

    کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.

    روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت: …

    ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری! چه شانسی آوردم!  اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …

    کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:

    این حرف های مسخره را رها کنِ؛ اما چون گرسنه نیستم ،حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.

    روباه گفت:

    ممنونت می شوم ، به خصوص که خیلی گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم.

    کلاغ گفت:

    باز که شروع کردی . اگر گرسنه ای ، به جای این حرف ها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.

    روباه دهانش را باز باز کرد.

    کلاغ گفت :

    بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.

    روباه گفت :

    بازیه ؟ خیلی خوبه ! بهش می گن بسکتبال .

    خلاصه … بعد روباه چشم هایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.

    روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :

    بی شعور ، این چی بود؟

    کلاغ گفت :

    کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد! 

     

     

    ورژن پیشین این قصه در ادبیات پارسی

    زاغكـی قـــالب پنیـــــــری دیـد            

     به دهان بر گـــرفـت و زود پرید 

    بر درختی نشــــست در راهی         

     كه از آن می گـذشت روباهـی

     روبـــــــه پر فریـب وحیلت ساز            

      رفـت پـای درخــــــت كــرد آواز

     گـفت بـه بـه چقــــــــدر زیبـایی            چـه سـری چه دمی عجب پایی

     پرو بالت ســـــیاه رنگ و قشنگ            نیست بـالاتر از ســیـاهـی رنگ

     گرخوش آواز بودی و خوش خوان            نبودی بهـــــــتر از تو در مـرغان

      زاغ می خواســــــت قارقار كند             تـا كــــه آوازش آشــــكـار كنـد

     طعمه افتاد چون دهــان بگشود              روبهك جسـت و طعمه را بربود 

    http://up.iranblog.com/7/1263546692.jpg

    آخرین ویرایش: شنبه 8 مرداد 1390 11:59 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  

    دیدنی های شهر سرب و سراب(۵۰)

     

    من خدا را تنها معشوقی دیدم كه عاشقانس به یكدیگر حسادت نمی ورزیدند. 

    من خوشبختی را دیدم. آن را نه یافتنی ، كه ساختنی یافتم. 

    من سرنوشت خود را دیدم در حالی كه سر رشته آن در دست تصمیم خودم بود. 

    من آتش فریاد نادان را با آب سكوت خاموش كردم. 

     

    من باران را دیدم كه بی دریغ می بارید، فارغ از آن كه بداند یا بپرسد که پیاله های خالی از آن كیست. 

    من زندگی را چون جدولی دیدم كه هر كس در صدد حل آن بر آمد، جایزه اش مرگ بود.  

    ادامه دارد...

                                            شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    دیدنی های شهر سرب و سراب(۴۹)

                   ویژه نیمه شعبان 

    من مکتب انتظار را دیدم و دانستم:

    با جور و جمود و جـــهل باید جنگید
    تاپاک شودجهان از این هرسه پلید
    یا ریشه هر سه را بباید خشـــکاند
    یا سرخ به خون خویــش باید غلتید  

    من در قاب انتظار، سیمای زیبای عشق و امید را دیدم و فهمیدم:

    بنیان كاخ هستــــــی انســــان پاكــــزاد          

      بر عدل و عقل و علم بنا می توان نهاد

     با این سه«عین»بکن ریشه سه«جیم»

    جور و جمود و جهل سه عفــریت بدنهاد  

    من در قاموس انتظار ظهور، صد اقیانوس سرشار نور را دیدم و آگاه شدم كه:

    من قطره ام اما به سر سودای اقــــیانوس دارم

    من واژه ام اما به دل صد دفــــتر قامــــوس دارم

    در عرصه اندیشه می رزمم سلاحم كلك و كاغذ

    در ظلمت جور و جمود و جهل یك فــــانوس دارم 

    من منتظر ظهور و چشم به راه نور را دیدم كه چونان شمع می سوخت ، اما هماره و همیشه نور می افروخت . مشتاقانه به او گفتم:

    بسوز امروز ای ققنوس مظلوم

    كه از سوز تو عــدل و داد خیزد

    به فـــــردا از دل خاكــــستر تو

    هــــزاران خوشـــه فریاد خیزد 


     من منطق انتظار و قانون بهار را دیدم و یقین كردم كه:

    حتی اگر حجم عظیم ظلمت در تمام طول شب از هر حنجره باریك و پنجره تاریك فریاد برآورد: مرگ بر آفتاب!!  ...اما آفتاب طلوع خواهد كرد به گاه خویش و از بارگاه خویش!

    سحر گه هر مناره داد می زد

    طلــــوع نور را فـــــریاد می زد

    همین فریاد را شــــمع دل من

    همه شب بر سر بیداد می زد 

    فرخنده زادروز منجی حق باوران و رهبر ستم ستیزان تاریخ بر همه انسان های امیدوار و منتظران بهار مبارك باد! 

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • شکسپیر گفت : 

     ؟I always feel happy, you know why

     من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟

     Because I don't expect anything from anyone,

     برای این که از هیچ کس برای چیزی انتظاری ندارم،

     Expectations always hurt .. Life is short .. So love your life ..

     انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات عشق بورز ..

     Be happy .. And keep smiling .. Just Live for yourself and .. 

    خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..

     Befor you speak » Listen  قبل از این که صحبت کنی ، گوش کن.

     Befor you write » Think    قبل از این که بنویسی ، فکر کن .

     Befor you spend » Earn    قبل از این که خرج کنی ، درآمد داشته باش.

     Befor you pray » Forgive    قبل از این که دعا کنی » ببخش

     Befor you hurt » Feel         قبل از این که صدمه بزنی » احساس کن

     Befor you hate » Love      قبل از تنفر » عشق بورز

     That's Life … Feel it, Live it & Enjoy it. 

      زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر !

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

     دیدنی های شهر سرب و سراب(۴۸)

    من بخیلی را دیدم كه برای ثروت خود حصار بود و برای وارثان، انباردار. 

     

    Mona Lisa.jpg

     من زندگی را چون لبخند ژوكوند دیدم كه در نگاه نخستین به رویت تبسم می كند ، اما در واقع می گرید. 

    من «مشكلات » و « موفقیت ها » را دیدم. اولی را بر ماسه های روان نوشتم و دومی را بر مرمرهای دوران نگاشتم. 

    من اصلاحگر اندیشمندی را دیدم كه اصلاح نهال را از ریشه ها ، و اصلاح خصال را از اندیشه ها آغاز می كرد، نه از شاخه های سرگردان و احساسات لرزان.

     

    من شكست های زیادی را دیدم. هر شكستی بیانگر بن بست بودن راهی ، و خود تجربه گرانبهایی بود.  

    ادامه دارد....

                                 شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • عشق به رسوا شدنش می ارزد
     
    به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
     و به مجنون و به لیلا شـــدنش می ارزد

    دفتر قلب مرا وا کن و نامی بـــــــنویس
    سند عشق، به امضا شـدنش می ارزد
    ...

    گر چه من تجربه ای از نرســــیدن هایم
    کوشش رود به دریا شـــــدنش می ارزد

    کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
    حتم دارد که به اِحیا شــــدنش می ارزد

    با دو دستِ تو فرو ریخــــــتنِ دم به دمم
    به همان لحظه برپا شــــــدنش می ارزد

    دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
    نگهش دار، به موســی شدنش می ارزد

    سال ها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
    صبرِ این کرم به زیبا شـــــدنش می ارزد

    علی اصغر داوری
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    دیدنی های شهر سرب و سراب(۴۷)

    من درخت حكمت را دیدم كه ریشه در دل داشت و میوه هایش از سرشاخه های زبان می رویید. 

    من كوهساران فلك فرسا و ملك آسا را دیدم پر از چشمه های زلال آب ، و دل های بزرگ را پر از اشك ناب . 

    من خاطره های شکوهمند را در خاطرهای نژند دیدم كه چون تیغ تیز بود .آن تیغ رگ ها را نمی برید، اما دل را زخمی می كرد. 

     

    من دلی را دیدم كه در لحظه ای كوتاه شكست، اما بازسازی آن در عمری به هم نمی پیوست. 

    من اشتباهات زیادی را دیدم. چون نمی توانستم جبران كنم ، نام آن ها را تجربه نهادم.  

    ادامه دارد.....

                                             شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • از بیل گیتس پرسیدند: از خود ثروتمندتر هم دیده ای ؟
    پاسخ داد : آری . پرسیدند : چه كسی؟
    بیل گیتس ادامه داد: سال ها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه را بخرم. دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشوم که دیدم پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید، گفت: 
      این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

    گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
    گفت: برای خودت! بخشیدمش!

    سه ماه بعد بر حسب تصادف باز در همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یك مجله خورد. دست کردم در جیبم .باز دیدم پول خرد ندارم. باز همان بچه به من گفت: این مجله را بردار برای خودت.

    گفتم: پسرجان ! چند وقت پیش من آمدم یك روزنامه به من بخشیدی. تو هر کسی كه به اینجا می آید دچار این مسئله می شود، به او می‌بخشی؟!

    پسرك گفت: آره ، من دلم می خواهد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.

    به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر در ذهن من ماند که با خودم فکر کردم :
     خدایا ! این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید؟!

    بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم، تصمیم گرفتم این فرد را پیدا کنم تا گذشته را جبران بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه چه كسی روزنامه می فروخته است...
    یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتر است. خلاصه دعوتش کردند اداره؛

    از او پرسیدم: مرا می شناسی؟
    گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروف هستید که دنیا شما را می شناسند.

    گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی ،دو بار چون پول خرد نداشتم ،به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
    گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.

    گفتم: حالا می‌دانی با تو چه کار دارم؟ می‌خواهم آن محبتی که به من کردی ، آن را جبران کنم.
    جوان پرسید: چطوری؟
    گفتم: هر چیزی که بخواهی به تو می‌دهم.
    (خود بیل‌گیتس می‌گوید: این جوان وقتی صحبت می‌کرد، مرتب می‌خندید.)

    جوان سیاه پوست گفت: هر چه بخواهم ،به من می دهی؟
    گفتم: هرچه که بخواهی!
    آن جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چه بخواهم؟
    بیل گیتس گفت: آره ، هر چه بخواهی، به تو میدهم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.

    جوان گفت: آقای بیل گیتس ! نمی توانی جبران کنی!
    گفتم: یعنی چه؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
    گفت: می‌خواهی، اما نمی‌توانی جبران کنی!
    پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟

    جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در این است که من در اوج نداشتنم، به تو بخشیدم، ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی را جبران نمی‌کند. اصلا جبران نمی‌کند. با این کار نمی‌توانی آرام بشوی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!

    بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست.

    منبع: عصر ایران 2

    باز نشر: مجله اینترنتی Bartarinha.ir

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات