منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 31 شهریور 1390 06:10 ق.ظ نظرات ()

     

    دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۷۳)

     

    من اختاپوسی را دیدم که نه هفت پا که هفتاد دست و پا داشت و سایه سرد و سنگین خود را بر همه ارکان و اجزای یک دیار افکنده بود.

     

    من شهری را اسیر قفس و مردمانی را گرفتار عسس دیدم. ...و شگفت این که استمرار اسارت باعث شده بود تا شهر با قفس خو بگیرد و مردم از عسس، نیرو.

     

    من دست های سبز زمین را دیدم که کنجکاوانه سر از خاک برآورده و روی به افلاک آورده بودند .من دل خاک را تیره و سردی و سیاهی را بر آن چیره می پنداشتم؛ اما نمی دانم این سر سبزی و طراوت را از كجا  و این صفا و لطافت را از كه وام گرفته است!

    تصاویر واقعی و غیر عادی (۱) 

    من مردی را دیدم . آن مرد نه مایه ، كه تنها سایه داشت. همه ارزش شخصیتی او در سایه اش خلاصه می شد.

    تصاویر واقعی و غیر عادی (۱) 

    من آدم هایی را دیدم كه آنان را چون مهره می ساختند و كنار هم می چیدند. هیچ انسانی دارای هویتی مستقل نبود. هویت هر كس در قالب عددی خلاصه می شد كه روی سینه اش می نگاشتند. 

    ادامه دارد.... 

                                        شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 30 شهریور 1390 06:16 ق.ظ نظرات ()

    شما مردم شایسته‌ اعتماد نیستید....




    می‌گویند روزی درویشی از جلوی یك مغازه‌ كبابی رد می‌شد.

    دید كه شخصی تعدادی گنجشك را كشته و به سیخ كشیده و بر آتش كباب می‌كند.

    درویش از آن شخص خواست كه یكی از گنجشك‌های كباب‌شده را به او بدهد.

    آن فرد خودداری كرد. درویش «كیشی» كرد. ناگهان گنجشك‌ها زنده شدند و پریدند و رفتند.

    مردم شهر وقتی آن كرامت را از درویش دیدند، دور او جمع شدند و از او شفا و شفاعت خواستند.
     
    درویش بی‌اعتنا می‌رفت و مردم هم به دنبال او می‌رفتند.

     ناگهان درویش به ‌سمت مردم برگشت و شلوارش را پایین كشید و به‌سمت آنان ادرار كرد.

     مردم از او روی گردانیدند و او را دیوانه خواندند.

     درویش گفت: شما مردم به كیشی می‌آیید و به جیشی می‌روید؛

    پس شایسته‌ اعتماد نیستید.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 29 شهریور 1390 06:56 ق.ظ نظرات ()

    قوانین زندگی

       

    Angel_of_Light.jpg

     

    قانون یكم: به شما جسمی داده می‌شود. چه جسمتان را دوست داشته یا از آن متنفر باشید، باید بدانید كه در طول زندگی در دنیای خاكی با شماست.


    قانون دوم: در مدرسه‌ای غیر رسمی و تمام وقت نام‌نویسی كرده‌اید كه "زندگی" نام دارد. در این مدرسه هر روز فرصت یادگیری دروس را دارید. چه این درس‌ها را دوست داشته باشید، چه از آن بدتان بیاید،
     پس بهتر است به عنوان بخشی از برنامه آموزشی برایشان طرح‌ریزی كنید.


    قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. رشد فرآیند آزمایش است، یك سلسله دادرسی، خطا و پیروزی‌های گاه گاهی، آزمایش‌های ناكام نیز به همان اندازه آزمایش‌های موفق بخشی از فرآیند رشد هستند.

    قانون چهارم: درس آنقدر تكرار می‌شود تا آموخته شود. درس‌ها در اشكال مختلف آنقدر تكرار می‌شوند، تا آن ها را بیاموزید. وقتی آموختید، می‌توانید درس بعدی را شروع كنید، بنابراین بهتر است زودتر درس‌هایتان را بیاموزید.


    قانون پنجم: آموختن پایان ندارد. هیچ بخشی از زندگی نیست كه در آن درسی نباشد. اگر زنده هستید، درس‌هایتان را نیز باید بیاموزید.

    قانون ششم: قضاوت نكنید، غیبت نكنید، ادعا نكنید،سرزنش نكنید،تحقیرو مسخره نكنید، وگرنه سرتون میاد. خداوند شما را در همان شرایط قرار می‌دهد تا ببیند شما چكار می‌كنید.


    قانون هفتم: دیگران فقط آینه شما هستند. نمی‌توانید از چیزی در دیگران خوشتان بیاید یا بدتان بیاید، مگر آن كه منعكس كننده چیزی باشد كه درباره خودتان می‌پسندید یا از آن بدتان می‌آید.


    قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگی كردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نیاز را در اختیار دارید، این كه با آن ها چه می‌كنید، بستگی به خودتان دارد.


    قانون نهم: جواب‌هایتان در وجود خودتان است. تنها كاری كه باید بكنید این است كه نگاه كنید، گوش بدهید و اعتماد كنید.


    قانون دهم :
    خیرخواهِ همه باشید تا به شما نیز خیر برسد
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • پیرزن و پیرمرد ۶۰ ساله
     

    زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آن ها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. درمورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز : یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و درمورد آن هم چیزی نپرسد. 

    در همه این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود، اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از وی قطع امید کردند. درحالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردندریال پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.

    پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ ۹۵ هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال نمود.
    پیرزن گفت : هنگامی که ما قول و قرار
    ازدواج گذاشتیم، مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنند. او به من گفت که هروقت از دست تو عصبانی شدم، ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.

    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بود؛ پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد؛ پس رو به همسرش کرد و گفت: 

      این همه پول چطور؟ پس این ها از کجا آمده؟

    پیرزن در پاسخ گفت: 

      آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام!!!

    منبع:جوک 20
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   

    دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۷۲)

    من منطق را دیدم که مرا از «الف» به « ب» می برد...

    و تخیل را دیدم که مرا به همه جا می برد. 

     

    من روشنفکر دردآشنایی را دیدم که عصایی از عصیان در دست و انبانی از آفتاب بر دوش داشت. او به هر شهروند به عنوان یک مخاطب مسئول می نگریست و به هر ره گم کرده ظلمت زده، خوشه ای از نور و شاخه ای از شعور می بخشید. 

     من دنیای مجاز را دیدم و چون نگاه را عمق بخشیدم، از دل مجاز، حقیقت و از درون راز، اشارت را یافتم.نفوذ نگاه و رسوخ نگرش ازعمق مجاز،حقیقت ساخت و از ژرفای راز ، رمز اشارت. 

    من الطاف خداوند را دیدم که چه بی حساب و بی دریغ هز لحظه و هر زمان از هر سوی ساری و جاری بود...

    و بندگان خدا را دیدم که حتی سپاس نعمت های بی کران خدا را حسابگرانه با تسبیح می شمردند!! 

    من خدای آفرینشگر را دیدم. به خدا گفتم : « بیا جهان را قسمت کنیم ؛ آسمان مال من و  ابرها مال تو،  دریا مال من، موج ها مال تو ، ماه مال من، خورشید مال تو» ...

     خدا خندید و گفت : « تو انسان باش ، همه دنیا مال تو.» 

    ادامه دارد... 

                                          شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  
    چند سخن ناب 
    تا هنگامی که مجردی ،هرکی بهت می رسه می گه:
    تو که همه چی داری، چرا ازدواج نمی کنی؟
    وقتی ازدواج کردی، هرکی بهت می رسه، می پرسه:
    تو که همه چی داشتی، واسه چی ازدواج کردی؟!

    www.iranvij.ir| گروه اینترنتی ایران ویج‌
    سال ها گذشت و کسی ندید که انسانی با قاشق چای خوری ،چای بخورد

    www.iranvij.ir| گروه اینترنتی ایران ویج‌
    وقتی ارزش ها عوض می شوند، عوضی ها با ارزش می شوند!

    www.iranvij.ir| گروه اینترنتی ایران ویج‌
    وقتی تبر به جنگل آمد ، درختان فریاد زدند و گفتند :
    نگاه کنید! دسته اش از جنس ماست !!

     
    www.iranvij.ir| گروه اینترنتی ایران ویج‌
    وقتی تمام شیرها پاکتی اند
    وقتی همه 
    پلنگ ها
     صورتی اند
    وقتی 
    پهلووناش دوپینگی اند
    ایراد مگیر که عشق ها ساعتی اند!

    www.iranvij.ir| گروه اینترنتی ایران ویج‌
    فقر یعنی در خیابان آشغال بریزیم و از تمیزی خیابونای اروپا تعریف کنیم!
     
    www.iranvij.ir| گروه اینترنتی ایران ویج‌
    لباس ها در آب کوتاه می شوند و برنج ها دراز. در درازای زندگی لباس باش و در پهنای آن، برنج. واگر عمق این پند را نفهمیدی, بدان که تنها نیستی !
    قوم آریا
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 24 شهریور 1390 06:14 ق.ظ نظرات ()

    هردمبیل و آیینه سحرآمیز

    قصه های شهر هرت - قصه بیست و چهارم

    لطفا قصه را در ادامه مطلب بخوانید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 23 شهریور 1390 06:40 ق.ظ نظرات ()

    محبت مادر هیچ وقت پژمرده نمی شود 

    در یک روز آرام ، روشن ، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به این دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت ، جنگل ، شهر و دهکده گشتی زد. هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود، او بال هایش را باز کرد و گفت: 

      حالا که دیدار من از زمین پایان یافته ، باید به دنیای روشنایی برگردم. اما قبل از رفتن باید چند یادگاری از اینجا ببرم. 

      فرشته به باغ زیبایی از گل ها نگاه کرد و گفت: چه گل های دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد! 

     او بی نظیرترین گل های رز را چید و یک دسته گل درست کرد و با خود گفت: من چیزی زیباتر و خوشبوتر از این گ لها در زمین ندیدم، این گل ها را همراه خود به بهشت خواهم برد. 

    اما اندکی که بیشتر نگاه کرد، کودکی را با چشم های روشن و گونه های گلگون در حال خندیدن به چهره مادرش دید. فرشته با خود گفت: آه! خنده این کودک زیباتر از این دسته گل هست. من آن را هم با خود خواهم برد. 

      سپس فرشته آن طرف گهواره کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت که مانند یک رودخانه در حال فوران به سوی گهواره و به سوی کودک سراریز می شد.  

     فرشته با خود گفت: آه! محبت مادر زیباترین چیزی است که من تا به حال بر روی زمین دیده ام. من آن را هم با خود به بهشت خواهم برد.  به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها؛ فرشته بالی زد و به سمت دروازهای مروارید مانند بهشت پرواز کرد. خارج از بهشت رو به روی دروازه ها فرود آمد و با خود گفت: قبل از این که وارد بهشت شوم، یادگاری ها را ببینم.

    به گل ها نگاه کرد. آن ها پلاسیده شده بودند!
    به لبخند کودک نگاه کرد ، آن هم محو شده بود! فقط یکی مانده بود ... به محبت مادر نگاه کرد. محبت مادر هنوز آنجا بود با همه زیبایی همیشگی اش! فرشته گل ها و لبخند محو شده کودک را به گوشه ای انداخت و به سمت دروازه های بهشت پرواز کرد. تمام بهشتیان را جمع کرد و و گفت: 

      من چیزی در زمین یافتم که زیبایی بی نظیرش را در تمام راه ، تا رسیدن به بهشت حفظ کرد و آن محبت یک مادر است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 22 شهریور 1390 06:46 ق.ظ نظرات ()
     

    دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۷۱)

     

     من مردی را دیدم که در عرصه پیکار با زمان می کوشید تا زمان را از گذر و عقزبه ها را از گذار بازدارد؛ اما ارابه بی رحم زمان آرزوهای موهوم او را زیر پیكر وزین و چرخ های سنگین خود له كرد. 

    من کسانی را دیدم که همیشه زیر سایه دیگران راه می رفتند؛ بنابراین هیچ گاه خودشان سایه ای نداشتند... 

    من غرور و فروتنی را دیدم كه اولی از فرشته ، شیطان ساخت، و دومی از خاك، انسان ! 

    من هر چه افق های تازه دیدم ، در حركت و پویایی یافتم، نه در سكون و ایستایی.

     

    من آدمک هایی را دیدم یخین ، نشسته بر پله هایی سنگین .هرم داغ آفتاب ، هستی شان را می مكید و گوهر وجودی آنان هر لحظه آب می شد. آنان همچنان ناظر آینده و منتظر شتاب فزاینده بودند. شگفتا كه چه همانندی جالبی با گذشت عمر ما آدم ها داشتند...

    ادامه دارد.... 

                                   شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

     تا توانی درون کس مخراش

    با طایفه ای از بزرگان به کشتی در نشسته بودم ، زورقی در پی ما غرق شد!

    دو برادر به گردابی درافتادند ، یکی از بزرگان به ملاح گفت :

    بگیر این هر دو نفر را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم !

    ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید ، آن دیگری هلاک  شد .

    گفتم : عمرش باقی نمانده بود ، از این سبب در گرفتن او تاخیر کرد و در آن دگر تعجیل.

     ملاح بخندید و گفت :

     آنچه تو گفتی یقین است و دگر ، میل من به رهانیدن این بیشتر بود ، که وقتی در بیابانی

    مانده بودم، مرا بر شتری نشانده بود و از دست آن دگر در کودکی تازیانه یی خورده بودم.

     

    تا توانی درون کس مخراش          کاندرین راه خارها باشد

     کار درویش مستمند برآر             که تو را نیز کارها باشد

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات