۱- مقام رضا و خوشنودی
«الرِّضا بِمَکْرُوهِ الْقَضاءِ أَرْفَعُ دَرَجاتِ الْیَقینِ.»:
خشنودى از پیشامدهاى ناخوشایند، بلندترین درجه یقین است.
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۰۲)
من گوهر معرفت را در رسوباتی دیدم كه پس از فراگرفتن همه چیز و فراموش كردن همه چیز ، در بستر ذهن به جای می ماند.
من باورهای آزاد را در آزادی از باورها دیدم. آن گاه پویش راه رشد و رویش را آغازیدم كه همه گیاهان باورهای پیشاپژوهشی را از باغ اندیشه بركندم و به جایش نهال باورهای پساپژوهشی را نشاندم.
من زمانی و زمینی را دیدم که برای کرم ابریشم پایان دنیا بود، اما برای پروانه آغازین روز حیات. این گردونه گردان همچنان می گردد و زادن و مردن ، و مرگ و زندگی پشت و روی یك صفحه است.
من كسی را دیدم كه خود سایه ای نداشت ؛ زیرا زیر سایه دیگری راه می رفت!
من هر افق تازه ای را كه دیدم در گردش گردونه گردون دیدم، نه در سایه سكون.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
پس از نوشتن داستان « آیا شما عضو گروه ۹۹ هستید؟» دوست فاضل و فرزانه من جناب آقای مهرنوش جمشیدی داستانی مشابه مرقوم فرمودند . ضمن عرض سپاس از دقت ایشان آن داستان را ذیلا برای شما عزیزان فرهیخته نقل می کنم:
۹۹ تومان یا صد تومان؟!
انسان عامی وساده دلی بود كه ۱۰۰نومان مقروض بود .در همسایگی آن مرد خانواده ای ثروتمند از اهل كتاب زندگی می كردند. آن فرد عامی در راز و نیاز های دائمش با پروردگار آمرانه چنین می گفت :
خدایا ! گرفتارم. ۱۰۰تومان می خواهم باید حواله كنی. اگر یك تومان كمتر باشد، قبول نمی كنم . بیشتر هم باشد، نمی پذیرم .
همسایه اهل كناب این مناجات ها را می شنید . شبی پیش خود فكر كرد كه این مرد كه می گوید از ۱۰۰تومان كمتر قبول نمی كنم، بیشتر هم نمی پذیرم .پس ۹۹تومان در كیسه ای گذاشت و از روزنه اتاق ان بنده خدا هنگام مناجات اویزان كرد .مرد خوشحال شد .آن را برداشت و هرچه شمرد، دید ۹۹تومان است .حرص هم مددكرد. نمی توانست از خیر پول ها بگذرد. به یك مرتبه از جا پرید و به درگاه خدا چنین گفت : شنیده بودم حسابگر عجیبی هستی، ولی تا این اندازه باورم نمی شد ..می دانم یك تومان كسری را هم بابت پول كیسه حساب كرده ای !
سرانجام آن مرد پول هارا تصاحب و همسایه را شگفت زده كرد.
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۰۱)
من چشمه ساری جوشان در درونم خفته و نهفته دیدم . دانستم که روزی خواهد جوشید و بر زمانه خواهد خروشید و با نی و نغمه به سوی دریا رهسپار خواهد شد.
من شهریاری را دیدم كه خود را می فرسود و بر باد توپ می افزود . از معمولی بودنش خوشم آمد، ولی با خود گفتم: خدا کند که آنقدر بر باد نیفزاید تا توپ بترکد!!! ....ولی شهریاران خودكامه معمولا چون نظارتی را بر خود برنمی تابند، آن قدر بر باد می افزایند تا به سر درمی آیند!!
من کسانی را رسواتر از دروغگویان ندیدم ؛ زیرا دروغگو بیش از دیگران خود را فریب می دهد. دروغگو در همان حال كه فكر می كند دارد دیگران را فریب می دهد، خود احمق ترین فریب خورده است!
من چه بسیار مرشدانی را دیدم که جرعه های زلال دیانت را با گنداب های ضلال سیاست می آمیختند و در کام جوانان می ریختند. این چنین بود که شهد شیرین دین در کام جوان نازنین، تلخ می نمود و ناگزیر راه های تاریک مکتب های بی بنیان را می پیمود.
من چه بسیار برده و بنده دیدم آزادی خواهانی را که ظاهرا از هفت دولت آزاد بودند؛ اما در عرصه اندیشه سخت اسیر و منقاد بودند. آنچه بر دست و پای آنان بند می نهاد و به هر سوی می كشاند، نه غل و زنجیر ، كه باورهای دگم و حقیر بود. ومغزهای سنگواره، آنان را از پویش راه های سبز رشد و رویش بهاره باز می داشت.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۰۰)
من گاه فریادی را بلندتر از سكوت ، و قوتی را ارزشمندتر از قنوت ندیدم.
من برای نیل به اهداف روزگار و میل به طواف كعبه یار ، دلی را به دریا زدم كه از آب می هراسید و از گرداب می ترسید. اما ژرفای دریا را سرشار از صدف های صفا و مرواریدهای معنا یافتم.
من تعامل بین نسل ها را نه تقابل ، كه عین تكامل دیدم.
من انسان های والا را دیدم كه دو دست داشتند؛ دستی به سوی عالم بالا و دست دیگر برای دستگیری از خلق خدا.
من تنگناهای امروز را به گونه ای ندیدم كه انسان را از پای درآورد؛ بل كه چیزی كه همه را نگران می كند، افسوس دیروز و هراس از فرداست.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
مورخان میگویند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله میکند. ولی با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازه آن شهر باز است و با این که خبر آمدن او در شهر پیچیده بود، مردم بدون هیچ هراسی مشغول زندگی عادی خود بودند.
این آرامش غیر عادی باعث حیرت اسکندر شد؛
بقیه در ادامه مطلب...
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند و ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم :
آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت:
آقا از شما ممنونم . پرسیدم :بابت چی ؟ گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم؛ اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید، بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم؛ در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم!!
منبع :نکات ناب
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۹۹)
من قله دماوند را گاه بلند و گاه كوتاه، گاهی بزرگ و گاهی كوچك دیدم. چون علت تغییر را پرسیدم، گفت: تغییر در نگاه توست ، نه در گناه من!
من همه مورچه های سیاه را سوگوار لقمه نانی دیدم كه ما انسان ها بی رحمانه و غافلانه زیر پا له می كنیم!
من روح و روان انسانی خود را دیدم كه هر لحظه و در هر برخورد با القای هر دروغ و تبلیغ ایده های بی فروغ، تحقیر و زیر پا له می كنند؛ به یاد آوردم كه اگر كسی پایم را له می كرد ، چه قیامتی به پا می كردم! به راستی ما را چه شده است؟!
من عاشق را دیدم كه چون نغمه وصال معشوق را می نیوشید، زلال عشق از چشمه جانش می جوشید . عشق زبان سخن گفتن با خداست و رمز راز نهفتن از ماسوا.
من چه بسیار افرادی را همدرد پنداشتم که چون نیک نگریستم نه همدرد ، كه خود هم درد بودند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
آیا شما عضو گروه ۹۹ هستید؟
پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت آن را نمی دانست! روزی پادشاه در کاخ امپراتوری خود قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
بقیه در ادامه مطلب...