خدا گم شده !
دو تا برادره آخر شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن. دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی می شد، ملت می دونستن زیر سر این دوتاست.
خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن:
تورو خدا یه کم این بچههای ما رو نصیحت کنید، پدر مارو درآوردن.
کشیشه میگه: باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا قد نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون.
خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش می پرسه:
پسرم، میدونی خدا کجاست؟
... پسره جوابشو نمیده، همین جور در و دیوار ر و نگاه میکنه.
باز یارو میپرسه: پسرجان، میدونی خدا کجاست؟
دوباره پسره به روش نمیاره.
خلاصه دو سه بار کشیشه همینو میپرسه و پسره هم بروش نمیاره.
آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!
پسره میزنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش میبنده.
داداش بزرگه ازش میپرسه: چی شده؟
پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر میکنن ما برش داشتیم!!