منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 31 فروردین 1391 05:41 ق.ظ نظرات ()

     خدا گم شده !

    دو تا برادره آخر شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن. دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی می شد، ملت می دونستن زیر سر این دوتاست.

    خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن:‌

    تورو خدا یه کم این بچه‌های ما رو نصیحت کنید،‌ پدر مارو درآوردن.

    کشیشه میگه: ‌باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا قد نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون.

     خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش می پرسه:

    پسرم، ‌می‌دونی خدا کجاست؟

    ... پسره جوابشو نمی‌ده، همین جور در و دیوار ر و نگاه می‌کنه.

    باز یارو می‌پرسه: پسرجان، می‌دونی خدا کجاست؟

    دوباره پسره به روش نمیاره.

    خلاصه دو سه بار کشیشه همینو می‌پرسه و پسره هم بروش نمیاره.

    آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!

    پسره می‌زنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش می‌بنده.

    داداش بزرگه ازش می‌پرسه: چی شده؟

    پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر می‌کنن ما برش داشتیم!!

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 30 فروردین 1391 05:55 ق.ظ نظرات ()
    *آزادی بیان*

    فردریک کبیر ،که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد، معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می دانست.
    او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت،
    گروهی از مخالفان اعلامیه تند و تیزی علیه او بر دیوار چسبانده بودند.
    فردریک آن را به دقت خواند و گفت: “بی انصاف ها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند!
    ما که سوار اسب هستیم، آن را به راحتی خواندیم ؛ ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند. آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود”.
    یکی از همراهان با حیرت گفت: 
      “اما این اعلامیه بر ضد شما و اساس امپراتوری است”.
    فردریک با خنده پاسخ داد: “اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه چند خطی ساقط شود، همان بهتر که زودتر برود و حکومت بهتری جای آن را بگیرد،
    اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و نیک خواهی و عدالت اجتماعی و آزادی بیان وقلم است، مسلم بدانید آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 29 فروردین 1391 08:08 ق.ظ نظرات ()
    عشق....و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم!


    روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟


    پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم ؛اما از اعماق قلبم دوستت دارم.

    دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی، چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!

    پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم؛ اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم.

    دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد؛ اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!

    پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم، 
     چون زیبا هستی!
    چون صدای تو گیراست!
    چون جذاب و دوست داشتنی هستی!
    چون باملاحظه و بافکر هستی!
    چون به من توجه و محبت می کنی!
    تو را به خاطر لبخندت دوست دارم!
    به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم!

    دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد.

    چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت.

    پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت.

    نامه بدین شرح بود :
    عزیز دلم !!! تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... 
    اکنون دیگر حرف نمی زنی، پس نمی توانم دوستت داشته باشم.
    دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... 
    چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی، نمی توانم دوستت داشته باشم.
    تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... 
     آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم!
    اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد، در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم!

    آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دارد؟
    نه !!

    و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم!
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 28 فروردین 1391 06:35 ق.ظ نظرات ()
    گهرپاره های سخن 
    http://ravabet.com/img/oscar/1321453335.gif
     
    با کسی یزندگی کن که مجبور نباشی
    یه عمر برای راضی نگه داشتنش فیلم بازی کنی .
     
    نایت اسکین
     
    انسان مجموعه ای از آنچه که دارد نیست؛
    بلکه انسان مجموعه ای است از آنچه که هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد .
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 27 فروردین 1391 06:08 ق.ظ نظرات ()
    جهنم ایرانی ، جهنم غیر ایرانی

     

    مردم رفتند به اون دنیا .بهشون گفتن که:

    دو تا راه دارید.  یکی جهنم ایرانی و یکی جهنم غیر ایرانی.

    گفتن :فرقشون چیه؟

    - در جهنم ایرانی "هر روز" به دهان شما قیر داغ می ریزن، ولی

    در جهنم غیر ایرانی هفته ای یه دفعه این کار رو می کنن.

    مردم عاقل دنیا همه رفتن به جهنم غیر ایرانی؛ چون بالاخره هفته ای یه باره .

    ایرانیان باهوش همه رفتن به جهنم ایرانی !!!!

    خلاصه

    بعد از یک سال که شب نشینی شد، اومدن از غیر ایرانی ها پرسیدن: 

     چند دفعه قیر داغ به دهنشون ریختن؟ گفتن: 52 بار ؛ برای این که هر هفته بود.

    از ایرانیان که پرسیدن، اونا گفتن: هیچی !!!!!

    پرسیدن: چطور شده هیچی ؟

    میگن: آخه یه روز قیر نبود ، یه روز داغ نبود ، یه روز قیف نبود، یه روز کارگرش نبود ، یه

    روز .......

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • انواع دروغ!

    «دروغ» هم مثل خیلی دیگر از احتیاجات روزمره اجتماع ما انواع و اقسام دارد!

    «نوع اول دروغ» این است که من دروغ می گویم. من می دانم که دروغ می گویم. ولی شما نمی دانید که من دروغ می گویم.

    این یک دروغ طبیعی است که در همه ی کشورها هم همین طور است.

    نایت اسکین

    «نوع دوم دروغ» این است که من دروغ می گویم. من می دانم که دروغ می گویم. شما هم می دانید که من دروغ می گویم.

    این دروغ هم باز قابل هضم است.

    نایت اسکین

    «نوع سوم دروغ» این است که من دروغ می گویم. من می دانم که دروغ می گویم. شما هم می دانید که من دروغ می گویم. من هم می دانم که شما هم می دانید که من دروغ می گویم !!!

    این احمقانه ترین نوع دروغ است. دروغی که همه می دانند و کسی را فریب نمی دهد و فقط گوینده را مفتضح می کند و مردم را عصبانی. ولی ازاین نوع دروغ مفتضحانه تر و احمقانه تر هم وجود دارد.

    نایت اسکین

    «نوع چهارم دروغ» این است که من دروغ می گویم. من می دانم که دروغ می گویم. شما هم می دانید که من دروغ می گویم. من هم می دانم که شما می دانید که من دروغ می گویم. شما هم می دانید که من هم می دانم که شما هم می دانید که من دروغ می گویم !!!!

    امروزه درکشور ما در اغلب زمینه ها این نوع دروغ رایج شده و هر که را که بیشتر در این رشته از دروغ دست داشته باشد؛  استادتر و سیاستمدارتر می شناسند. خدا به همه ما رحم کند.

     

    ( نوشته دکترعباس توفیق ، مجله توفیق ، شماره 9 ، منتشر شده درسال 1350 )

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    راست و دروغ

      

    کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ، فیلسوف است.

     کسی که راست و دروغ برای او یکی است، متملق و چاپلوس است.

     کسی که پول می گیرد تا دروغ بگوید، دلال است.

     کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد، گداست.

     کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد، قاضی است.

     کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد، وکیل است.

     کسی که جز راست چیزی نمی گوید، بچه است.

     کسی که به خودش هم دروغ می گوید، متکبر و خود پسند است.

     کسی که دروغ خودش را باور می کند، ابله است .

     کسی که سخنان دروغش شیرین است، شاعر است.

      کسانی که علی رغم میل باطنی خود دروغ می گویند، زن و شوهر هستند.

     کسی که اصلاً دروغ نمی گوید، مرده است.

     کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد، بازاری است.

     کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد، آدم پر حرفی است.

     کسی که دروغ می‌گوید و مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند، سیاستمدار است.

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 24 فروردین 1391 06:37 ق.ظ نظرات ()

    آن ها را که نمی فهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار



    می گویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود.

     از خود می پرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند، حکومت کنم؟ 

    یکی از مشاوران می گوید: «کتاب هایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش .. و دستور بده به آزار و اذیت زنان و کودکانشان بپردازند».

    اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ می دهد:

    «نیازی به چنین کاری نیست. 

    از میان مردم آن سرزمین، آن ها را که نمی فهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. 

    آن ها که می فهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. 

    بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچ گاه توانایی طغیان نخواهند داشت.

     فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ،در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد. ... 

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 23 فروردین 1391 07:24 ق.ظ نظرات ()
     نکته ای در مورد شیوه تعقل از بودا

     

     می گویند بودا هر گاه با بی احترامی یا بد رفتاری کسی مواجه می شده ،از او تشکر می کرده است!

     وقتی علت را می پرسیدند.. بودا می گفته است: 

      زندگی آینه ای است که ما خود را در آن می بینیم. نوع رفتار دیگران با ما نشانه وجود منشاء آن نوع رفتار در خود ماست که به عنوان همسان جذب شده است و بدین گونه می توان عیوب خود را یافت.   

      اگر مخالفان خود را به‌ پای چوبه‌ی اعدام می کشانی ! بدان‌ صاحب عقلی هستی بسان طناب .  

      اگر مخالفان خود را به‌ زندان می فرستی! بدان صاحب عقلی هستی بسان قفس .   

      اگر با مخالفان خود به‌ جنگ درمی افتی! بدان صاحب عقلی هستی بسان چاقو . و اما اگر با مخالفان خود به‌ بحث و گفتگو می پردازی و آن ها را متقاعد می سازی و به‌ سخنان حق آن ها قناعت می کنی! بدان صاحب عقلی هستی‌ بسان عقل !! 

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 22 فروردین 1391 06:46 ق.ظ نظرات ()

    ...تا جوانمردی نمیرد! 

     

     

     

    مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

    بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

    حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.

    باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.

    روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.

    او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...

    مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد و به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

    مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

    مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض این که مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

    مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: 

     صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.

    بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

    مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.

    "برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..."

    بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!

    مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.

    بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون این که حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...

    برگرفته از کتاب بال‌هایی برای پرواز (نوشته: نوربرت لایتنر)

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات