منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 29 شهریور 1391 06:27 ق.ظ نظرات ()

     

    کلماتی که از دهانتان بیرون می آیند ، ویترین فروشگاه شعور شماست  . 

    نایت اسکین

    یک انسان منفی به دنبال مشکل است در هر فرصت

    و یک انسان مثبت به دنبال فرصت است در هر مشکل . . .

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 28 شهریور 1391 06:28 ق.ظ نظرات ()

      نوع دوستی و غیرت روباه

    محمد درویش از فعالان محیط زیست در وبلاگش نوشته است:



    نامش اصغر درخشان است، هفت سالی می‌شود که می‌شناسمش. نخستین بار در ارتفاعات بالادست تنگ زندان واقع در شمال منطقه حفاظت شده سبزکوه دیدمش … او یکی از محیط‌بان‌های پاسگاه چهارتاق در جنب ناغان بود؛ محیط‌بانی که افتخار می‌کند به رسالتی که برعهده گرفته است …
    چندی پیش دوباره او را دیدم، این بار در کنار زاینده رود و در نزدیکی‌های منطقه حفاظت شده شیدا …
    برایم داستانی را تعریف کرد که تکانم داد و اشک از چشمانم جاری ساخت … قرار است یک گروه فیلمساز، ماجرایی را که او دیده است، تبدیل به یک فیلم کند … اما تا آن زمان، فکر می‌کنم کمترین قدردانی از او و از روح بلند آن روباه شیدا، آن است که شما خوبان روزگار و مخاطبان عزیز دل‌نوشته‌هایم را هم از آن آگاه کنم.
    خواهشم این است که شما هم پس از خواندن این داستان، آن را با دوستانی که بیشتر دوست‌شان دارید، به اشتراک نهید تا ایرانیان بیشتری بدانند که یک حیوان، یک روباه هم ممکن است چنان در برابر هم‌نوعانش شرمنده و خجالت‌زده و شرمسار شود که نتواند به زندگی برگردد و تمام کند …


    اصغر می‌گوید: روزی که مشغول گشت زنی در منطقه حفاظت شده شیدا بوده است، متوجه انباشت مقداری لاشه مرغ می‌شود که احتمالاً از طریق مرغداری‌های محل و پنهانی در آن ناحیه تخلیه شده بودند. وی می‌گوید:

     در همان لحظه که می‌خواستم به سمت لاشه‌ها حرکت کنم، دیدم یک روباه به سرعت به سمت آن ها رفته و می‌کوشد تا لاشه‌ها را استتار کند و سپس از منطقه دور می‌شود …

     اصغر هم بلافاصله خود را به محل استتار رسانده و جای مرغ‌ها را عوض می‌کند …

    از او می‌پرسم: چرا این کار را کردی؟ می‌گوید: می‌خواستم ببینم آیا واقعاً آنقدر که می‌گویند: روباه‌ها باهوش هستند، درست است یا خیر؟
    خلاصه اصغر گوشه‌ای کمین می‌کند تا روباه دوباره برگردد … منتها این بار با کمال تعجب، در‌می‌یابد که روباه قصه‌ی ما تنها نیست و با خود چند روباه دیگر را هم آورده است. آن ها اما هر چه می‌گردند، لاشه مرغ‌ها را نمی‌یابند … تا سرانجام، همه‌ی روباه‌ها خسته شده و به دور روباه اصلی، حلقه می‌زنند …
    اصغر می‌گوید: آنچه که داشتم می‌دیدم، برایم باورکردنی نبود و اگر با چشم خودم نمی‌دیدم، امکان نداشت که قبول کنم … زیرا روباهی که در مرکز حلقه ایستاده بود، نخست به تک تک روباه‌ها نگاه کرد و آن گاه، ناگهان مانند یک لاشه بر زمین افتاد و بی‌حرکت ماند …
    اصغر خود را بلافاصله به محل رساند که سبب شد تا دیگر روباه‌ها منطقه را ترک کنند … اما به این نتیجه رسید که حقیقتاً انگار روباه مرده است! او حتا به سرعت دام پزشک منطقه، آقای دکتر تراکنه را هم خبر کرد؛ اما او نیز نتوانست کاری بکند … زیرا واقعاً روباه مرده بود … حیرت‌انگیزتر آن که پس از معاینه و کالبدشکافی لاشه حیوان، معلوم شد که روباه قصه ما در اثر ایست قلبی، جانش را از دست داده است!
    آری … روباه‌ها هم ممکن است چنان در پیشگاه رفقای خود، احساس شرمساری و خجالت کنند که توان از دست داده و سکته کنند.
    روباه شیدا، بی شک روباه بامرامی بود که دلش نمی‌خواست به تنهایی آن همه غذا را بخورد و برای همین رفقایش را خبر کرد … و بی‌شک، من اگر جای اصغر بودم، آن آزار را روا نمی‌داشتم و می‌گذاشتم تا آن ها از آن غذا بی هیچ ترسی نوش جان کنند … اما عملکرد اصغر سبب شد تا دریچه‌ای دیگر به سوی جهان حیوانات گشوده شود و ما دریابیم که چه قوانین و سلوکی در بین آن ها جاری است …
    روباه‌ها، انگار جوانمردی و رفاقت و مرام و شرمندگی را خوب می‌فهمند؛ باید به آن ها احترام نهاد و این جوانمردانه نیست تا عده‌‌ای سنگدل به نام شکارچی، این حیوانات محترم را نامحترمانه آزار رسانند و یا حتا هدف گلوله مرگبار خود قرار دهند.
    دوستان من:
    ماجرای این روباه بامرام و شیدا را تا می‌توانید انتشار دهید، شاید سبب شود که یک شکارچی برای همیشه تفنگش را به دیوار منزلش آویزان کند.
    و بالاتر از آن انسان ها یاد بگیرند با به دست آوردن هر روزی ای به فکر هم نوعان خود هم باشند.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بی شرمانه زیستن

    ازمرحوم نادر ابراهیمی چند کتاب خوانده ام.
    چند خط زیر را که از کتاب ابوالمشاغل او انتخاب کرده ام به نظرم یکی از بهترینِ نوشته های اوست.

     
    روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت:
     
    آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
     
    گفتم: خیر، قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
    حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت:
      بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچ کس نزد. حرف تندی هم به هیچ کس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچ کس را فراهم نیاورد. هیچ کس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت
    ...
     
    گفتم: این، به راستی که بی شرمانه زیستن است و بی شرمانه مردن.
    با این صفات خالی از صفت که جناب عالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بی شرمانه مردن" تعریف می کنند.
     
    آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد  منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
    آقای محترم ! ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدم های عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.
     
    ما آمده ایم  که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلوم تر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...
     
    ما نیامده ایم فقط به خاطر آن که همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...
     
    گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    عکسی از زلزله آذربایجان که جهانی شد


    زلزله

     برای لبخندت می نویسم....

    لبخندی که حتی برای لحظه ای شیرین کرد خاطر ما را....خاطر آشفته و دل پر درد ما را....

    گلم.... نفس مادر.....باغچه احساس پدر....برای لبخندت می نویسم....

    نمی دانم در ان قوطی جادویی چه داری ؟

    شاید از تمام خاطرات زندگی 5 ، 6 ساله ات همین برایت مانده باشد

    که این چنین محکم در آغوشت گرفته ای آن را

    شاید هم بوی مادرت را بدهد .. که ظهر ها در کنار پختن غذای گرم برای تو

    به نوایی آرامش بخش گوش می داد.......

    فدای لبخندت........ شاید یادگار پدرت می باشد........ .. و شاید .......!هم جای پدرت باشد...و هم مادرت!!

    فدای لبخندت....... دلم را آب کرده ای با آن حس شیرینی که با گرفتن آن جعبه کوچک گرفتی......برای لحظه ای یادم رفت صدای ناله های شبانه را.........برای لحظه ای یادم رفت صدای زوزه گرگان گرسنه را.........

    فدای لبخندت..... خواهری داری که شب ها برایت لالایی بخواند؟!

    عزیز دلبندم... برادرت هست برایت عروسک پارچه ای بخرد؟!!!

    آخ... کودک آذربایجان..... بگو پدرت زنده است تا شب ها از شوق دیدارش تو بیدار بمانی

    و او هم زودتر به خانه برگردد؟!!!! بگو که زنده است!!!!!

    آخ.... کودک آذربایجان..... خدا کند که جوابت آری باشد........بگو که مادرت زنده است تا برایت از آن ماکارونی های خوشمزه بپزد...از همان هایی که بعد از خوردنش تمام دور لبت قرمز می شد

    و مادرت با گوشه چادرش لبان قرمزت را پاک می کرد

    و می گفت:مادر فدایت شود!!!!

    کودکم... بگو که دعای مادر اجابت نشده است.....بگو!بگو که مادر فدایت نشده است!!!!!!!!!!!!!!

    کودک آذربایجان........ برای لبخندت می نویسم.....

    سرت سلامت باد

    و لبخندت همیشه شیرین

    که بی تاب کرده است دل هر انسانی را ، آن لبخند معصومانه ات......آخ ....کودک آذربایجان

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • دوستـی خـاله خـرسـه!

    یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.
    شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.  سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.
    گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net
    آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما بدنش ضعیف و بال هایش چروک بود. آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد. چون انتظار داشت که بال های پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.

    هیچ اتفاقی نیفتاد!

    در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

    چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بال هایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.


    آموزه های داستان

    - گاهی اوقات تلاش تنها چیزی است که در زندگی نیاز داریم.

    - اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم ،فلج می شدیم ، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.

    - من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.

    - من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.

    - من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.

    - من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آن ها غلبه کنم.

    - من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.

    - من محبت خواستم و خدا به من فرصت هایی برای محبت داد.

    - من به هر چه که خواستم نرسیدم ...اما به هر چه که نیاز داشتم، دست یافتم.

    - بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر تمام آن ها غلبه کنی.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • انـدر ترسیـم نقـش بر قـالی زنـدگی

    گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

    زندگی یک قالی بزرگ است،

    هر هزار سال یک بار فرشته‌ها قالی جهان را در هفت آسمان می‌تکانند،

    تا گرد و خاک هزار ساله‌اش بریزد و هر بار با خود می‌گویند:

    این قالی ای نیست که قرار بود انسان ببافد، این فرش فاجعه است .
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 23 شهریور 1391 06:40 ق.ظ نظرات ()

      کتاب مکر زنان حیل النساء(طنز)

    آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت وکتاب” حیل النساء ” (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفر به قبیله ای رسید و به خانه ای مهمان شد.

    مرد ِخانه حضور نداشت، ولکن زنی داشت در غایت ظرافت و نهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد، با او ملاطفت آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود و عصا بنهاد،به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت:

     خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه می کنی؟ گفت:

    حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید و گفت :

     آب دریا به غربیل نتوان پیمود و حساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید .

     پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد و از در مغازلت و معاشقت در آمد؛ چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید..

    زن گفت : شویم آمد و همین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد، پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت: نه، بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد، جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه می کرد. من چون آن را بدیدم ، خواستم که او را بازی دهم، به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و عیش ما منغض کردی!

     زن این می گفت و شوهر او می جوشید و می خروشید و آن بیچاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود، هیچ یک نمی باخت. مرد چون درخشم بود، به یاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید: *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت :

    ” لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.”

    پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی،هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
    گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.


    منبع http://tanziran.com
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 22 شهریور 1391 06:19 ق.ظ نظرات ()

    كلمات قصارامام صادق (ع)

    امروز سالروز شهادت جانگداز حضرت امام جعفر صادق(ع) امام ششم ماست.ضمن عرض تسلیت سبوی تشنگی خود را برمی گیریم و لحظاتی می كوشیم جرعه هایی زلال از چشمه سار معارف ناب آن پیشوا بنوشیم.

    در كتاب "مجموعه شهید اول (ره)" از امام صادق (ع) روایت شده است كه فرمودند:


    1- طلبتُ الجنة، فوجدتها فى السخاء :

     بهشت را جست وجو كردم، پس آن را در بخشندگى و جوانمردى یافتم.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 21 شهریور 1391 07:24 ق.ظ نظرات ()
    گزیده ه‏ای از سخنان امام صادق (ع)
    فردا سالروز شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع)است. ضمن عرض تسلیت گزیده ای از رهنمودهای ارزنده ایشان را تقدیم می دارم.

    گذر عمر 

    جوانى (فرصت نیكو ) و (نسیم رحمت) است كه باید به خوبى از آن بهره جست و با زیركى , ذكاوت و تیز بینى آن نعمت خداداد را پاس كه این فرصت, (ربودنى) و (رفتنى) است و ضایع ساختن آن, چیزى جز غم, اندوه و پشیمانى را براى دوران پس ازآن به ارث نمى گذارد. 

    زندگى كوتاه است و راه كار دراز و فرصت زودگذر! تنها سرمایه گرانبهاى ما وقت است كه بازگشتى ندارد, از این رو بزرگ ترین فن بهتر زیستن, بهره جستن از فرصت هاى بى نظیرى است كه برما مى گذرد; این سخن امام صادق(ع) را باید جدى گرفت:
     (من انتظر عاجله الفرصه مواجله الاستقصإ سلبته الایام فرصته, لان من شإن الایام السلب و سبیل الزمن الفوت)  

    به هركس فرصتى دست دهد و او به انتظار به دست آوردن فرصت كامل آن را تإخیر اندازد, روزگار همان فرصت را نیز از او برباید, زیرا كار ایام, بردن است و روش زمان, از دست رفتن. 
    آخرین ویرایش: سه شنبه 21 شهریور 1391 07:35 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی





    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات