نوع دوستی و غیرت روباه
محمد درویش از فعالان محیط زیست در وبلاگش نوشته است:
نامش اصغر درخشان
است، هفت سالی
میشود که
میشناسمش.
نخستین بار در
ارتفاعات بالادست
تنگ زندان واقع
در شمال منطقه
حفاظت شده سبزکوه
دیدمش … او یکی
از محیطبانهای
پاسگاه چهارتاق
در جنب ناغان
بود؛ محیطبانی
که افتخار میکند
به رسالتی که
برعهده گرفته است
…
چندی پیش دوباره
او را دیدم،
این بار در کنار
زاینده رود و در
نزدیکیهای منطقه
حفاظت شده شیدا …
برایم داستانی را
تعریف کرد که
تکانم داد و اشک
از چشمانم جاری
ساخت … قرار است
یک گروه فیلمساز،
ماجرایی را که او
دیده است، تبدیل
به یک فیلم کند …
اما تا آن زمان،
فکر میکنم
کمترین قدردانی
از او و از روح
بلند آن روباه
شیدا، آن است که
شما خوبان روزگار
و مخاطبان عزیز
دلنوشتههایم را
هم از آن آگاه
کنم.
خواهشم این است
که شما هم پس از
خواندن این
داستان، آن را با
دوستانی که بیشتر
دوستشان دارید،
به اشتراک نهید
تا ایرانیان
بیشتری بدانند که
یک حیوان، یک
روباه هم ممکن
است چنان در
برابر همنوعانش
شرمنده و
خجالتزده و
شرمسار شود که
نتواند به زندگی
برگردد و تمام
کند …
اصغر میگوید:
روزی که مشغول
گشت زنی در منطقه
حفاظت شده شیدا
بوده است، متوجه
انباشت مقداری
لاشه مرغ میشود
که احتمالاً از
طریق مرغداریهای
محل و پنهانی در
آن ناحیه تخلیه
شده بودند. وی
میگوید:
در همان
لحظه که
میخواستم به سمت
لاشهها حرکت
کنم، دیدم یک
روباه به سرعت به
سمت آن ها رفته و
میکوشد تا
لاشهها را
استتار کند و سپس
از منطقه دور
میشود …
اصغر هم بلافاصله خود را به محل استتار رسانده و جای مرغها را عوض میکند …
از او میپرسم:
چرا این کار را
کردی؟ میگوید:
میخواستم ببینم
آیا واقعاً آنقدر
که میگویند:
روباهها باهوش
هستند، درست است
یا خیر؟
خلاصه اصغر
گوشهای کمین
میکند تا روباه
دوباره برگردد …
منتها این بار با
کمال تعجب،
درمییابد که
روباه قصهی ما
تنها نیست و با
خود چند روباه
دیگر را هم آورده
است. آن ها اما هر
چه میگردند،
لاشه مرغها را
نمییابند … تا
سرانجام، همهی
روباهها خسته
شده و به دور
روباه اصلی، حلقه
میزنند …
اصغر میگوید:
آنچه که داشتم
میدیدم، برایم
باورکردنی نبود و
اگر با چشم خودم
نمیدیدم، امکان
نداشت که قبول
کنم … زیرا
روباهی که در
مرکز حلقه
ایستاده بود،
نخست به تک تک
روباهها نگاه
کرد و آن گاه،
ناگهان مانند یک
لاشه بر زمین
افتاد و بیحرکت
ماند …
اصغر خود را
بلافاصله به محل
رساند که سبب شد
تا دیگر روباهها
منطقه را ترک
کنند … اما به
این نتیجه رسید
که حقیقتاً انگار
روباه مرده است!
او حتا به سرعت
دام پزشک منطقه،
آقای دکتر تراکنه
را هم خبر کرد؛
اما او نیز
نتوانست کاری
بکند … زیرا
واقعاً روباه
مرده بود …
حیرتانگیزتر آن
که پس از معاینه
و کالبدشکافی
لاشه حیوان،
معلوم شد که
روباه قصه ما در
اثر ایست قلبی،
جانش را از دست
داده است!
آری … روباهها
هم ممکن است چنان
در پیشگاه رفقای
خود، احساس
شرمساری و خجالت
کنند که توان از
دست داده و سکته
کنند.
روباه شیدا، بی
شک روباه بامرامی
بود که دلش
نمیخواست به
تنهایی آن همه
غذا را بخورد و
برای همین رفقایش
را خبر کرد … و
بیشک، من اگر
جای اصغر بودم،
آن آزار را روا
نمیداشتم و
میگذاشتم تا
آن ها از آن غذا
بی هیچ ترسی نوش
جان کنند … اما
عملکرد اصغر سبب
شد تا دریچهای
دیگر به سوی جهان
حیوانات گشوده
شود و ما دریابیم
که چه قوانین و
سلوکی در بین
آن ها جاری است …
روباهها، انگار
جوانمردی و رفاقت
و مرام و شرمندگی
را خوب میفهمند؛
باید به آن ها
احترام نهاد و
این جوانمردانه
نیست تا عدهای
سنگدل به نام
شکارچی، این
حیوانات محترم را
نامحترمانه آزار
رسانند و یا حتا
هدف گلوله مرگبار
خود قرار دهند.
دوستان من:
ماجرای این روباه
بامرام و شیدا را
تا میتوانید
انتشار دهید،
شاید سبب شود که
یک شکارچی برای
همیشه تفنگش را
به دیوار منزلش
آویزان کند.
و بالاتر از آن
انسان ها یاد
بگیرند با به دست
آوردن هر روزی ای
به فکر هم نوعان
خود هم باشند.
عکسی از زلزله آذربایجان که جهانی شد
برای لبخندت می نویسم....
لبخندی که حتی برای لحظه ای شیرین کرد خاطر ما را....خاطر آشفته و دل پر درد ما را....
گلم.... نفس مادر.....باغچه احساس پدر....برای لبخندت می نویسم....
نمی دانم در ان قوطی جادویی چه داری ؟
شاید از تمام خاطرات زندگی 5 ، 6 ساله ات همین برایت مانده باشد
که این چنین محکم در آغوشت گرفته ای آن را
شاید هم بوی مادرت را بدهد .. که ظهر ها در کنار پختن غذای گرم برای تو
به نوایی آرامش بخش گوش می داد.......
فدای لبخندت........ شاید یادگار پدرت می باشد........ .. و شاید .......!هم جای پدرت باشد...و هم مادرت!!
فدای لبخندت....... دلم را آب کرده ای با آن حس شیرینی که با گرفتن آن جعبه کوچک گرفتی......برای لحظه ای یادم رفت صدای ناله های شبانه را.........برای لحظه ای یادم رفت صدای زوزه گرگان گرسنه را.........
فدای لبخندت..... خواهری داری که شب ها برایت لالایی بخواند؟!
عزیز دلبندم... برادرت هست برایت عروسک پارچه ای بخرد؟!!!
آخ... کودک آذربایجان..... بگو پدرت زنده است تا شب ها از شوق دیدارش تو بیدار بمانی
و او هم زودتر به خانه برگردد؟!!!! بگو که زنده است!!!!!
آخ.... کودک آذربایجان..... خدا کند که جوابت آری باشد........بگو که مادرت زنده است تا برایت از آن ماکارونی های خوشمزه بپزد...از همان هایی که بعد از خوردنش تمام دور لبت قرمز می شد
و مادرت با گوشه چادرش لبان قرمزت را پاک می کرد
و می گفت:مادر فدایت شود!!!!
کودکم... بگو که دعای مادر اجابت نشده است.....بگو!بگو که مادر فدایت نشده است!!!!!!!!!!!!!!
کودک آذربایجان........ برای لبخندت می نویسم.....
سرت سلامت باد
و لبخندت همیشه شیرین
که بی تاب کرده است دل هر انسانی را ، آن لبخند معصومانه ات......آخ ....کودک آذربایجان
آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت وکتاب” حیل النساء ” (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفر به قبیله ای رسید و به خانه ای مهمان شد.
مرد ِخانه حضور نداشت، ولکن زنی داشت در غایت ظرافت و نهایت لطافت . زن
چون مهمان را پذیرا شد، با او ملاطفت آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود
بگشود و عصا بنهاد،به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت:
خواجه ! این چه
کتاب است که مطالعه می کنی؟ گفت:
حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید و گفت :
آب دریا به غربیل نتوان پیمود و حساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان
آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید .
پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد و از در مغازلت و معاشقت در آمد؛ چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید..
زن گفت : شویم آمد و همین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر
چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل
کرد . چون شوهر در آمد، پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان
دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود
خبر هست؟ گفت: نه، بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد، جوانمردی لطیف ظرایف و
خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه می کرد. من چون آن را بدیدم ،
خواستم که او را بازی دهم، به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چینه
دید و دام ندید. به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی
بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم
آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و عیش ما منغض
کردی!
زن این می گفت و شوهر او می جوشید و می خروشید و آن بیچاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود، هیچ یک نمی باخت. مرد چون درخشم بود، به یاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید: *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت :
” لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.”
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ،
درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی،هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.
امروز
سالروز شهادت جانگداز حضرت امام جعفر صادق(ع) امام ششم ماست.ضمن عرض تسلیت
سبوی تشنگی خود را برمی گیریم و لحظاتی می كوشیم جرعه هایی زلال از چشمه
سار معارف ناب آن پیشوا بنوشیم.
در كتاب "مجموعه شهید اول (ره)" از امام صادق (ع) روایت شده است كه فرمودند:
1- طلبتُ الجنة، فوجدتها فى السخاء :
بهشت را جست وجو كردم، پس آن را در بخشندگى و جوانمردى یافتم.