منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • داستان سید مهدی قوام و زن روسپی

     


    شفقنا (پایگاه بین المللی همکاری های خبری شیعه):

    چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.

    آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ملانصرالدین؛ از افسانه تا واقعیت! +تصویر

    ملانصرالدین کیست و در چه زمانی می‌زیسته است، چگونه شخصیتی بوده و اساساً چنین شخصی وجود حقیقی داشته است یا ساخته و پرداخته ذهن ملت‌هاست. این ها سوالاتی است که ذهن بسیاری از مردم، چه عادی و چه کارشناسان و فولکولورشناسان در سرتاسر دنیا را به خود مشغول داشته است.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آیا ملانصرالدین را می شناسید؟داستان های ملانصرالدین را دوست دارید؟حکایات پندآموز و زیبا هرگز خواندنشان خالی از لطف نیست درست است. در قرن 21 بسر می بریم؛ ولی این حکایات همچنان دوست داشتنی و جذاب هستند. 

     ملانصرالدین شخصیتی داستانی و بذله گو در فرهنگ های عامیانه ایرانی ، افغانی، ترکیه ای، عربی ، قفقازی ، هندی ، پاکستانی و بوسنیایی است  که در یونان هم محبوبیت زیادی دارد .این شخصیت در بلغارستان هم شناخته شده است.ملا نصرالدین در ایران و افغانستان بیش از هر جای دیگر به عنوان یک شحصیت بذله گو، اما نمادین محبوبیت دارد.قلب

    درباره وی داستان‌های لطیفه‌آمیز فراوانی نقل می‌شود. این که وی شخصی واقعی بوده یا افسانه‌ای مشخص نیست. برخی منابع او را واقعی دانسته و معاصر با تیمورلنگ (درگذشته ۸۰۷ ق.) یا حاج بکتاش (درگذشته ۷۳۸ ق.) دانسته اند.
    آخرین ویرایش: جمعه 28 مهر 1391 08:29 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • طنز؛ نحوه عاشق شدن شهروندان مختلف!

     

    شهروند دانشجو (دختر): برای گرفتن نمره آن قدر به استادش سیریش می شود، تا سرانجام با او ازدواج می کند.

    شهروند دانشجو (پسر): در سال اول دانشگاه، برای گرفتن جزوه از دختر همکلاسی اش آن قدر به او سیریش می شود، تا این که حراست دانشگاه او را احضار می کند. به ناچار تعهد می دهد دیگر از هیچ دختری درخواست جزوه نکند. با پشتکار فراوان، در سال دوم از تمام دخترهای همکلاسی اش خواستگاری می کند.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • هیچ کس کامل نیست



    روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید :
     ملا ، آیا تا به حال به فکر ازدواج افتادی ؟

    ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم ،به فکر ازدواج افتادم.دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
    ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود، ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود.
    به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود؛ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همین که ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم.دوستش کنجكاوانه پرسید : چرا ؟
    ملا گفت : برای این که او خودش هم به دنبال چیزی می گشت ، که من می گشتم.


    NOBODY IS PERFECT
    هیچ کس کامل نیست


    این گونه نگاه کنید...

    مرد را به عقلش،نه به ثروتش

    .
    زن را به وفایش، نه به جمالش

    .
    دوست را به محبتش، نه به کلامش

    .
    عاشق را به صبرش ،نه به ادعایش

    .
    مال را به برکتش، نه به مقدارش

    .
    خانه را به آرامشش، نه به اندازه اش

    .
    اتومبیل را به کارایی اش، نه به مدلش

    .

    دانشمند را به علمش، نه به مدرکش

    .
    مدیر را به عمل کردش، نه به جایگاهش

    .
    نویسنده را به باورهایش، نه به تعداد کتاب هایش

    .
    شخص را به انسانیتش ،نه به ظاهرش

    .



    در انتشار آنچه خوبی است،
    آخرین نفر نباشید.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • گزیده ای از سخنان امام محمد تقی (ع)

    امروز سالروز شهادت اندوهبار امام جواد(ع) در سن 25 سالگی است. ضمن عرض تسلیت گزیده ای از رهنمودهای ارزنده ایشان را تقدیم می دارم. امید كه چراغ راهمان قراتر گیرد.

    امام جواد (علیه السلام)  : فرزندم هر کسی که از تو درخواست خیر و خوبی نماید، به وی نیکی کن؛ چه اگر در خواست کننده شایسته تر آن نیکی باشد، تو به واقع رسیده ای و کار خوبی را در موردش انجام داده ای و اگر شایسته آن نیکی نبوده است، تو با انجام درخواست او ، مراتب شایستگی خود را در کار خیر ابراز کرده ای . (الحدیث، جلد 3 ،صفحه 332)

     امام جواد (علیه السلام) : از رفاقت با شرور بپرهیزید که مانند شمشیر ظاهری خوب و اثری بد دارد .               ( الحدیث، جلد 3 ،صفحه 234)

     امام جواد (علیه السلام) : كسی كه به سخن گوینده‌ای گوش فرا دارد، با این عمل وی را بندگی كرده است. اگر گوینده سخن از خدا می‌گوید، او خدا را بندگی كرده و اگر ناطق ( سخن گو ) از زبان شیطان و افكار شیطانی سخن می‌گوید ، شیطان را بندگی نموده است.( الحدیث، جلد 2 ، صفحه 129)

     امام جواد (علیه السلام): كسی كه بر مركب شهوات خویش سوار است و خودسرانه می‌تازد، هرگز از لغزش و سقوط رهایی نخواهد داشت. 

    (الحدیث ،جلد 2  ،صفحه 215)


     امام جواد (علیه السلام) : دین شناسی ، قیمت هر متاع گرانقدر و نردبان ترقی برای وصول به هر مقام بلندی است . (الحدیث، جلد 2 )

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چوپان دروغگو به روایت احمد شاملو

    احمد شاملو» که یادش زنده است در ارتباط با مقوله‌ای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح می‌کرد. می‌گفت:

     تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ می‌گفت، حال این که شاید واقعا دروغ نمی‌گفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که:

     گله‌ای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمی‌آورند که در پس پشت تپه‌ای از آن جوانکی مشغول به چراندن گله‌ای از خوش‌ گوشت‌ترین گوسفندان وبره‌های که تا به حال دیده‌اند. پس عزم جزم می‌کنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت می‌طلبند.



    گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آن سوترک مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده می‌گوید: می‌دانم که سختی کشیده‌اید و گرسنگی بسیار و طاقت‌تان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که می‌گویم را عمل، قول می‌دهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که می‌گویم، انجام دهید. مریدان می‌گویند: آن کنیم که تو می‌گویی. چه کنیم؟

    گرگ پیر باران دیده می‌گوید: هر کدام پشت سنگ و بوته‌ای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌ای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌ای چنگ و دندان برید. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیه‌گاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید. گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌ای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.

    چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار می‌کردند، به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقب‌نشینی کنند و پنهان شوند. گرگ‌ها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند.

    ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خون ریزی! را صادر کرد. گرگ‌های جوان باز از مخفی‌گاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیدند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.

    ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حمله‌ای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمک‌خواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش می‌داد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماق‌دار خبری نبود.

    گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که می‌بایست.

    از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتاب ها بی‌آن که به این «تاکتیک جنگی» گرگ‌ها بیندیشند، یک قلم در مذمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بی‌چارۀ بی‌گناه را برای ما طفل معصوم‌های آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفی کرده‌اند.

    خب این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما می‌شود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شده‌ایم! چه؟ اگر هنوز هم فکر می‌کنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید. حالا دیگر بهانه‌ای ندارید.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • اما چوپـان ِ دروغگو،هنوز دروغ می گوید!! 

    *پتروس، فرار می کند
    * کبری، تصمیـم نمی گیرد
    * دهقان، فداکاری نمی کند
    * پسر ِ شجـاع، ترسو شده است
    *لوک، بــدشانسی می آورد
    * پلنگ ِ صورتی، زرد شده است
    *میتـی کومان، استعفـا داده است
    *پروفسور بــالتازار، جعلی مدرک گرفته است
    *ای کیــو ســان، مـُـدل ِ مو عوض می کند
    *دو قلـــوها، دست ِ هــم را نمـــی گیــرند
    *رابین هـود، بــا دزد ها رفیق شده است
    *پینوکیـو، به فکر ِ جرّاحی بینی است
    * یـوگی، دوستـانش را مـی فروشـد
    *پـت و مـت، پُست وزارت گرفته اند
    * دخترک ِکبریت فروش، رفته دوبی
    ولی ....
    اما... چوپـان ِ دروغگو، هنوز دروغ می گوید!
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماه ها پیش شنیده بودند. زمین ها را می خرید. خانه ها را ویران می کرد و ساختمان هایی مدرن بر آن ها بنا می کرد.
    پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه می کرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری...
    همه می دانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.
    ***
    کدخدا آمد. روبه روی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود ،گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
    کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده می رود و به نقطه اول باز می گردد. هر آنچه را پیموده، رایگان به او واگذار می شود.
    مرد ملاک گفت: مرا مسخره می کنی؟
    کدخدا گفت: ما نسل هاست به این شیوه زمین می فروشیم.
    ***
    مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر می کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه می شد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگ تر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود...
    غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.
    زمانی که به کدخدا رسید، نمی توانست بایستد. زانو زد. حتی نمی توانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.
    نگاهش هنوز به دوردست ها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
    کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند...

                                                                   (لئوتولستوی)


    بر خاک بخواب نازنین،تختی نیست           آواره شدن ,حکایت سختی نیست

    از پاکی اشک های خود فهمیدم             لبخند همیشه راز خوشبختی نیست

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه


  • زندانی بدون دیوار

     

    به راننده تاکسی میگم: سیگارتو خاموش کن، به دودش حساسیت دارم، برمی گرده میگه جوونای سن تو کراک می کشن تو به دود سیگار  حساسی!!



    بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت  روانکاو
    ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در  جهان
    را مورد مطالعه قرار می داد.

    حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود.

    زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به  وفور یافت می شد. از هیچ یک از تکنیک های متداول شکنجه استفاده نمی شد. اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود.

    زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت، اما فرار نمی کردند. بسیاری از آن ها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند.
    آن هایی که  مانده بودند، احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمی کردند‏ و عموماً با  زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند.

    دلیل این رویداد، سال ها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:


    ‏در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند، به دست زندانیان رسیده می شد، نامه های مثبت و امیدبخش تحویل  نمی شدند.

    هرروز از زندانیان می خواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی را تعریف كنند که  به دوستان خود خیانت کرده اند یا می توانستند خدمتی بکنند و نکرده اند.

    هرکس که جاسوسی سایر زندانیان را می کرد، سیگار جایزه می گرفت. اما
          کسی که در موردش جاسوسی شده بود، هیچ نوع تنبیهی نمی شد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.

    تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه  مرگ رسانده است.

    با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین می رفت.
    با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب می شد و خود را انسانی پست می یافتند.
    با تعریف خیانت ها، اعتبار آن ها نزد همگروهی ها از بین می رفت و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.

    این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده می شود.

    این روزها همه فقط خبرهای بد می شنوند، شما چطور؟
    این روزها هیچ کس به فکر عزت نفس نیست، شما چطور؟
    این روزها همه در فکر زیرآب زدن بقیه هستند،  شما چطور؟

    بیایید از شکنجه خاموش رها شویم!!
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات