منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  
     
     
     
      برترین ها: آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده اید؟ می دانید او چگونه یک امپراتوری بزرگ که او را میلیونر کرد، بنا نهاد و عادت های غذایی ملتی را تغییر داد؟!

    زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشسته ای بود که فقط طرز سرخ کردن مرغ (کنتاکی) را می دانست، همین و بس! نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  قطره آب


    قطره آب از آسمان پایین آمد ، ناگهان دید که در دریا است و پیش بقیه ی قطره های دریا ، زندگی می کند و دید که شور شده است. او می خواست به بالا برود تا به خورشید بگوید که مرا با بقیه ، ابر کن؛ اما نمی توانست به بالا برود و حرفش را به خورشید بگوید . قطره ی آب وقتی می خواست فکر کند، یک جا می نشست و دستش را به چانه می زد و فکر می کرد .او همین کار را هم کرد و پس از چند دقیقه با فریاد بلندی گفت : فهمیدم 

     . او پیش آقای نهنگ رفت و گفت : لطفا مرا بخورید و با سوراخ بالای سرتان به بالا پرتاب کنید . نهنگ گفت : نه من این کار را نمی کنم، حتی اگر صد ماهی هم به من بدهی.

     با کلمه ی ماهی جرقه ای در ذهن ِ قطره آب زد . او با خود اندیشید که باید وقتی نهنگ می خواهد ماهی بگیرد، من هم بین ماهی ها بروم، تا نهنگ بدون این که بخواهد، من را در دهان خود برده و آب اضافی را همراه با خودم بالا بریزد . پس قطره بین ماهی ها رفت و وقتی که نهنگ خواست ماهی ها را بگیرد، او هم در دهان بزرگ نهنگ رفت و سپس نهنگ پس از خوردن ماهی ها آب های اضافی را از طریق سواراخ خیلی بزرگ بالای سرش بالا ریخت و قطره آب هم با بقیه به بالا رفت ، در همان موقع چشم قطره آب به خورشید افتاد و از او تقاضا کرد که او را تبدیل به ابر کند ، خورشید گفت : امروز زیاد ابر درست کرده ام و حالا باید غروب کنم . فردا وقتی که طلوع کردم، تو همین جا به سطح آب بیا تا تو را ابر کنم . قطره آب هم پذیرفت و صبح اول وقت که خورشید طلوع کرد به سطح آب آمد و خورشید او را با چندین قطره دیگر ، ابر کرد . و ابر به هوا رفت .

     بعد از چند روز قطره آب از این که همش بالا بود و منتظر روزی بود که ابر سنگین شود و باران بریزد و به دریا بیفتد، نگران بود . ولی از این که دیگر شور نیست ، خوشحال بود . پس دوباره نشست و دستش را زیر چانه اش زد و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا به نتیجه رسید .رفت پیش باد و از او خواهش کرد که او را به یک جای دیگر ببرد؛ ولی باد حرف او را قبول نکرد و باز هم قطره آب ناراحت و غمگین نشست و فکر کرد و با خود گفت : بهتر است از خورشید در خواست کنم که به باد بگوید من را فوت کند و به جای دیگر منتقل کند. پس رفت پیش خورشید . به او گفت : خواهشی داشتم. می توانید به باد بگویید مرا به جایی دیگر ببرد ؟باد از تو حرف شنوی دارد. مثلا دوست ِ چندین ساله هم هستید . خورشید گفت : باشه ، قبول می کنم . خورشید پیش باد رفت و حرف های قطره آب را به او گفت . باد هم گفت: چون تو دوست چندین ساله من هستی، قبول می کنم . سپس باد قطره ی آب را از دریا ، کوه ، جنگل و صحرا گذراند تا به شهر رسید . باد از قطره آب خداحافظی کرد و قطره ی آب هم از او تشکر کرد . باد از آنجا دور شد . هنگامی که قطره آب مشغول ِ تماشا کردن شهر بود، ناگهان ابرها سنگین شدند و شروع به باریدن کردند . و قطره آب در فاضلاب افتاد . او دوست نداشت آنجا باشد؛ زیرا آنجا کثیف و پر از لجن بود . او چند روزی تحمل کرد و بعد اداره آب و فاضلاب او و هزاران قطره دیگر را تصفیه کرد. او خوشحال بود . چون نه در حرکت بود ، نه شور بود و نه کثیف و از حیوانات خودخواهی مانند نهنگ هم دور بود . او به نحوه زندگی که داشت بسیار راضی بود که حتی بعضی از مواقع آنقدر مغرور می شد که از خودش افسانه ها می ساخت و برای بقیه قطره ها آن ها را می گفت . قطره ها هم از افسانه های او خوششان آمده بود و آوازه ی قطره ی آب به دریا و چشمه ، رود و ... رسیده بود . حالا او با افسانه تعریف کردن سرگرمی خوبی پیدا کرده بود و معروف ترین قطره ی جهان بود . او دیگر به هدفش رسیده بود.

    منبع: کتاب کودک

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • روایـت هایی خواندنی از داستـان روبـاه و کـلاغ !

    گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


    گاهی مواقع ممکن است با شنیدن یک کلمه و یا یک جمله کوتاه، ذهنمان مکث کوتاهی کند و بی درنگ به گذشته های دور برود و یاد خاطره ای تلخ یا شیرین بیفتد. یا زمانی پیش آمده که با دیدن یک صحنه یا یک رویداد کوچک این تداعی در ذهن به وجود آمده که فکر کنیم این صحنه را قبلاً دیده ایم ، یا برایمان اتفاق افتاده است.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان عشقی آدم و حوا

    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد. یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد . زن غمگین به آب رودخانه نگاه می کرد . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود . خدا هم اون ها را می دید و غمگین بود.


    خدا به اون ها گفت: بندگان محبوب من، همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید . مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • یک قدم با بهشت

    اولین قدم برای رسیدن به بهشت را بردارید

    بیایید فحاشی نکنیم

     

     یکی از اخلاق های نا پسند که بعضا در جامعه ی ما نیز دیده می شود ، فحاشی و بد زبانی است . آیا می دانید نظر اهل بیت علیهم السلام در مورد این موضوع چیست؟

    پیامبر خدا صلى  الله  علیه و  آله و سلّم:

    إنّ اللّه  حَرَّمَ الجَنَّةَ على كُلِّ فَحّاشٍ بَذِیءٍ، قَلیلِ الحَیاءِ، لا یُبالِی ما قالَ ولا ما قیلَ لَهُ؛

    خداوند بهشت را بر هر فحّاش بد زبان بى شرمى كه باكى ندارد چه گوید و چه شنود، حرام كرده است.

    (كافی، ج 2، ص 323، ح 3 - منتخب میزان الحكمة، ص 440)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • حیله و مکر چرچیل: خردل و سگ

     

    آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از میتینگ‌ های پی در پی آن روز تاریخی! برای خوردن شام با هم نشسته بودند.

    در کنار میز یکی از سگ ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد، چرچیل خطاب به همراهانش گفت

    :چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد ؟

    روزولت گفت: من بلدم و مقداری گوشت را برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد ، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا این که به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد.

     بعد نوبت به استالین رسید.

    استالین گفت: هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشت هایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب و زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد.

     در این میان که چرچیل به هر دوی آن ها می خندید، بلند شد و گفت

    : دوستان ، هر دو تا تون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره.

    روزولت گفت: چطوری؟

    چرچیل گفت نگاه کنید! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان در حالی‌ که به خودش می پیچید، شروع به لیسیدن خردل کرد!

    چرچیل گفت :دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  اکثریت نادان و اقلیت خائن


    اوریانا فالاچی در یک مصاحبه از وینستون چرچیل سوال می کند:

    “آقای نخست وزیر،! شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آن سوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را به وجود می آورید، اما این کار را نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند که سال هاست با شما در جنگ و ستیز است، انجام دهید؟”

    وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:

    “برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج است که این دو ابزار مهم در ایرلند وجود ندارد”.

    خبرنگار دوباره سوال کرد: “این دو ابزار چیست؟”
    چرچیل در جواب گفت: “اکثریت نادان و اقلیت خائن“.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •    
      برترین ها: آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:....

    "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

    آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ این جمله موجب تحولی ژرف و تغییری شگرف در نوبل شد.

    او سریعا وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

    داستانک؛ دلال مرگ
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  سفیدا یا سیاها؟!

    خبرنگارمی پرسه : گوسفندات چی می خورن؟
    چوپان میگه: سفیدا یا سیاها؟
    خبرنگارمیگه: سیاها ...
    چوپان میگه: علف
    خبرنگار میگه: و سفیدا ؟
    چوپان میگه: اونا هم علف!
    خبرنگار می پرسه : شب اونا رو كجا نگه می داری؟
    چوپان میگه: سفیدا یا سیاها ؟
    خبرنگار میگه:سفیدا ...
    چوپان میگه: تو یه خونه بزرگ
    خبرنگار میگه: و سیاها ؟
    چوپان میگه : اونا رو هم توهمون خونه ی بزرگ.
    خبرنگار می پرسه: وقتی بخوای تمیزشون كنی، چطوری این كارو می كنی؟
    چوپان میگه: سفیدا یا سیاها ؟
    خبرنگار میگه: سیاها ...
    چوپان میگه : با آب اونا رو می شورم.
    خبرنگار میگه: و سفیدا؟
    چوپان میگه: اونارو هم با آب می شورم.
    خبرنگاره عصبانی میشه به چوپانه میگه : تو چرا این قدر نژادپرستی می كنی. هی میگی سفید یاسیاه ؟؟؟
    چوپانه میگه: آخه سفیدا مال منن.
    خبرنگارمیگه : و سیاها ؟
    چوپانه میگه : اوناهم مال منن!!
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • روغن داغ آقا محمد خان قاجار

    File:Mohammad Khan Qajar.jpg

     آقا محمد خان مدتی بعد از قتل پدرش تحت نظر کریم خان قرار گرفت و چند سال تحت نظر او در تهران بسر می برد و به تحصیل اشتغال داشت و مستمری بسیار جزئی به وی پرداخت می شد. که کاملا" در مضیقه باشد . وی از یک دکان که نزدیک خانه اش بود، قدری روغن می خرید و غالبا" اشکنه درست می کرد. دکاندار در ازای  یک پشیز روغنی نامرغوب به او می داد. روزی آقا محمد خان به دکاندار  گفت : چرا به من روغن متعفن می دهی ؟ او پاسخ داد: از دکان دیگر بخر . در حالی كه دکان دیگری نزدیک نبود. آقا محمد خان کینه آن دکاندار را در دل داشت.

     روزی که به سلطنت رسید، دکاندار را احضار کرد و گفت : آیا مرا می شناسی؟ دکاندار نتوانست او را بشناسد. زیرا سال ها گذشته بود و قیافه خواجه قاجار عوض شده بود. آقا محمد خان خود را به او معرفی کرد و گفت : من همان کسی هستم که در روز تنگ دستی یک پشیز روغن از تو می خریدم و هر روز روغن متعفن به من می دادی. دکاندار به لرزه افتاد و گفت : حاضرم جبران کنم. خان قاجار گفت : اگر ستم تو استمراری نبود، تو را می بخشیدم ، ولی در تمام مدتی که اجبار داشتم از تو روغن بخرم، به من روغن بد دادی و حتی بعد از این که به زبان آمدم و موضوع را به تو گفتم، روش خود را عوض نکردی.

     دژخیم به دستور آقا محمد خان دیگ بزرگی آورد. مقدار زیادی روغن از دکان او آوردند و در آن ریختند . روغن را حرارت دادند و آنگاه دست و پای دکاندار را با طناب بستند و در حالی که التماس می کرد و طلب عفو می نمود، در آن روغن داغ انداختند. آقا محمد خان بدون کوچک ترین تائیر فریاد دلخراش او را می شنید تا به خاموشی گرایید و مرد.

    این نمونه ای از کینه توزی های او بود.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات