منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.

  •  
    شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر

    گر چه مستیم و خرابیم چو شب های دگر
    باز كن ساقی مجلس سر مینای دگر

    امشبی را كه در آنیم غنیمت شمریم
    شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر
    ...

    مست مستم مشكن قدر خود ای پنجه غم
    من به میخانه ام امشب، تو برو جای دگر

    چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
    گر به جز «عشق» توام هست تمنای دگر

    تا روم از پی یار دگری می باید
    جز دل من دلی و جز تو دلارای دگر

    گر بهشتی است رخ توست نگارا كه در آن
    می توان كرد به هر لحظه تماشای دگر

    از تو زیبا صنم این قدر جفا زیبا نیست
    گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر

    می فروشان همه دانند «عمادا» كه بُوَد
    عاشقان را حرم و دیر و كلیسای دگر


    عماد خراسانی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • عشق،موفقیت و ثروت


    به دوباره خواندنش می ارزه
     
     
    زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.به آن ها گفت: « من شما را نمی شناسم، ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آن ها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: » نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.« .آن ها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم، منتظر می مانیم.«.
     عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد
    .شوهرش به او گفت:  برو به آن ها بگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل .زن بیرون رفت و آن ها را به خانه دعوت کرد. آن ها گفتند:  ما با هم داخل خانه نمی شویم. زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است.  و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.« زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟» فرزند خانه که سخنان آن ها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.« مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.«عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟» پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند، ولی هرجا که عشق است، ثروت و موفقیت هم هست!
    آری با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آورید.»

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  •  زود قضاوت نكنید!

     

         مسئولان یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند..

         مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید، ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. آیا نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

         وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید، متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟

       مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

         وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید، فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سال هاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

        مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

        وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سال هاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست، در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟  زود قضاوت کردید؟

         مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود، گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید ...

        وکیل: خوب. حالا وقتی من به این ها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

         باز هم زود قضاوت کردید!!!!!؟؟؟؟

     


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
       بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
    درین خانه غریبید، غریبانه بگردید

    یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
    جهان لانه  او نیست پی لانه بگردید
    ...

    یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
    قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

    یکی لذت مستی است ، نهان زیر لب کیست ؟
    ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید

    یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
    به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید

    نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
    همین جاست، همین جاست ، همه خانه بگردید

    نوایی نشنیده است که از خویش رمیده است
    به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید

    سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
    در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید

    چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست ؟
    پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید

    بر آن عشق بخندید که عشقش نپسندید
    در این حلقه  زنجیر چو دیوانه بگردید

    درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
    اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید

    کلید در امید اگر هست شمایید
    درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید

    رخ از «سایه» نهفته است، به افسون که خفته است ؟
    به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید

    تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
    گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید


    هوشنگ ابتهاج

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • به آن هایی که دوستشان داریم 

    وین والتر دایر (Wayne Walter Dyer) در ۱۰ مه، ۱۹۴۰ در شهر دترویت از توابع ایالت میشیگان، ایالات متحده در خانواده‌ای به خود متکی به دنیا آمد. او یک نویسنده و سخنران است. کتاب قلمرو اشتباهات شما در سال ۱۹۷۶ در حدود ۳۰ میلیون نسخه فروخت و جز یکی از بالاترین فروش کتاب‌ها در تاریخ شد. دایر در سال ۱۹۸۷ به عنوان بهترین سخنران ایالات متحده شناخته شد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه


  • هدف شما از زندگی



    روزی یكی از دانشمندان از اسكندر پرسید: هدف شما در زندگی چیست ؟
    اسكندر گفت: می خواهم روم را فتح كنم .
    پرسید: خب بعد ؛
    اسكندر گفت :بعد می خواهم سرزمین های اطراف را فتح كنم .
    پرسید: خب بعد ؛
    اسكندر گفت: بعد می خواهم دنیا را فتح كنم .
    پرسید: خب بعد ؛
    اسكندر گفت :بعد می خواهم روی صندلی ام بنشینم و با خیال راحت استراحت كنم .
    دانشمند گفت :خب، چرا الان قبل از این همه خون ریزی این كار را نمی كنی؟!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • مجله خط خطی:
    - شهروند سودجو: از آب جمع شده در کشتی ماهی می گیرد.

    - شهروند خیلی معمولی: داخل کابینی که پر از آب شده، روی کاناپه دراز کشیده و سریال تلویزیونی می بیند.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • شاهین قدرشناس

    به نام خدا

    روزی روزگاری مرد کشاورزی در مزرعه مشغول آبیاری بود. در همان وقت شاهین زیبایی که برای شکار یک خرگوش به زمین نزدیک شده بود، در دامی افتاد که مرد کشاورز برای به دام انداختن  یک گراز وحشی که هر شب مزرعه او را لگدمال می کرد،کار گذاشته بود.

    شاهین بیچاره جیغ می کشید و می خواست  فرار کند؛ اما نمی توانست. مرد کشاورز صدای شاهین  را شنید،به  طرفش آمد و همین که پروبال زیبای او را دید، دلش به  رحم آمد و او را آزاد کرد.

    شاهین آزاد شد و به آسمان پرید و با خودش گفت:

     « حالا که مرد کشاورز به من رحم کرد و از دام نجاتم داد، من هم روزی محبتش را جبران می کنم.»

     شاهین  هر روز بالای مزرعه پرواز می کرد و از آنجا مرد کشاورز را که سرگرم کار و تلاش بود،می دید.

     یک روز مرد کشاورز به دیوار شکسته ای نزدیک مزرعه اش، تکیه داد.اوکلاهش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند. شاهین با چشمان تیزبینش متوجه شکافی در دیوار شد و فهمید که آن دیوار به  زودی خراب می شود و روی مرد کشاورز می افتد. به فکر افتاد تا مرد کشاورز را از خطر آگاه کند. او با سروصدا به  طرف مرد آمد و کلاه او را با چنگال هایش گرفت و چندین متر دورتر انداخت.مردکشاورز از جا برخاست وبه سوی کلاهش دوید.ناگهان  از دیوار صدایی برخاست.کشاورز برگشت  و پشت  سرش را نگاه کرد. دیوار پشت سرش خراب شده بود.کشاورز فهمید  که شاهین  برای جبران لطف او این کار را کرده و با برداشتن کلاه،او را از دیوار دور کرده است. خدا را شکر کرد و گفت:

     «خدایا من  به چشم خودم دیدم که لطف و مهربانی و کمک  به دیگران هرگز بی پاداش نمی ماند.از تو که شاهین  را برای کمک به من  فرستادی سپاسگزارم و تو را شکر می کنم.»

    ***********************************************************

    افسانه  قدیمی به روایت مهری طهماسبی دهکردی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه


  • عصرایران: چهار اصل پیشرفت: مردانگی، عدالت، شرم و عشق است.

    نایت اسکین
     
    زندگی، یعنی پژوهش، و فهمیدن چیزی جدید.
     
    نایت اسکین

    عشق، به وجود آورنده اعمال زیباست.

    نایت اسکین
     
    کار کنیم، زحمت بکشیم، از سرمایه چیزی کم نداریم.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   
    شمع امید
     
    د

    چهار شمع به آرامی می‌سوختند و با هم گفت وگو می‌کردند.

    محیط به قدری آرام بود که گفت وگوی شمع‌ها شنیده می‌شد.

     

    اولین شمع می‌گفت: من «دوستی» هستم، اما هیچ کس

    نمی‌تواند مرا شعله‌ور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.

    شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد و خاموش گشت.

     

    شمع دوم می‌گفت: من «ایمان» هستم؛ اما اغلب سست

    می‌شوم و خیلی پایدار نیستم.

    در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد.

     

    شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد:

      من «عشق» هستم؛ ولی قدرت آن را ندارم

    که همیشه روشن بمانم. مردم مرا کنار می‌گذارند و

    اهمیت مرا درک نمی‌کنند. آن ها حتی فراموش می‌کنند

    که به نزدیکان خود عشق بورزند!

    ...و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.

     

    در همین لحظه کودکی  وارد اتاق شد.

    چشمش به شمع‌های خاموش افتاد و گفت:

    شما چرا نمی‌سوزید؟!

    مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید؟! 

    و ناگهان به گریه افتاد.

     

    با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت:

    نگران نباش! تا زمانی که شعله من خاموش نشود، شمع‌های دیگر را روشن خواهم کرد.

    من امید هستم.

     

    کودک، با چشم‌هایی که از شادی می‌درخشیدند، شمع امید را در دست گرفت و دوستی، ایمان و عشق را شعله‌ور ساخت.

     

    شمع ”امید“ زندگی شما هرگز خاموش نشود تا همیشه آکنده از ”دوستی، ایمان و عشق“ باشید.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات