بزرگ ترین لذت در زندگی ، انجام کاری است ، که دیگران می گویند” نمی توانی انجام بدهی ”
بزرگ ترین لذت در زندگی ، انجام کاری است ، که دیگران می گویند” نمی توانی انجام بدهی ”
*روزی شتری را دید که زانوهایش بسته شده و هنوز بار سنگینی برروی آن است . گفت:
به صاحب شتر بگویید خود را برای مواخذه خداوند در روز قیامت آماده کند
*کافری را که در جنگ اسیر شده بود، آزاد کرد، زیرا اعتقاد داشت که او مرد خوش اخلاقی است که همواره با عفت رفتار می کند.
* مردی
بادیه نشین در زمانی که او در مدینه هم پیامبر و هم حاکم بود، به سراغش
آمد و یقه او را گرفت که باید خرماهایی که از من قرض گرفته بودی، برگردانی.
اصحاب عصبانی شدند و خواستند با آن مرد برخورد کنند. پیامبر برآشفته شد و گفت:
شماها باید طرف صاحب حق را بگیرید. من برای همین مبعوث شده ام تا هرکسی بتواند حق خود را از حاکم بدون لرزش صدا بگیرد.
* گفت اگر در حال کاشتن نهالی بودید و علائم روز قیامت فرا رسید، به کار خود ادامه دهید و نهال را بکارید.
* گروهی از اصحاب خود را برای تبلیغ اسلام به منطقه ای دیگر فرستاد. قبل از سفر از او پرسیدند تا چگونه این کار را انجام دهند. گفت:
تعلیمشان دهید و آسان بگیرید. سه بار از او این را پرسیدند و هر بار جواب همین بود.
* در زمانی که با کفار به طور نسبی صلح برقرار شده بود. به قصد خریدن زمینی در منطقه خوش آب و هوای طائف، عازم انجا شد. چند روز بعد برگشت و گفت که قبلا همه زمین ها را مردم خریده اند...او نخواست به عنوان حاکم به زور چیزی را تصاحب کند.
فرخنده زادروز واپسین بشیر بشر و آخرین سفیر داور حضرت محمدبن عبدالله(ص) در سیاه ترین عصر حاکمیت سکوت و حکومت طاغوت و میلاد خیرآفرین و عطرآگین فرزند برومندشان حضرت امام جعفر صادق(ع) و هفته مهرآمیز و رافت انگیز وحدت را به شما و همه شیفتگان صلح و رستگاری تبریک و تهنیت می گویم.
ثروت واقعی فرمانروایان
سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند. گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست. این قدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد.
اگر رستـم و سـهراب در زمان ما می زیستنـد ...
چنین گفت رستم به سهــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــدر محـــل
مکن تیز و نازک، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن مـوی خود
شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت
برو گــم شو ای خــاک بر آن سـرت
اس ام اس فرستادنت بس نبـــود
که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود
رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب
که مامش ترا می نمـــاید کبــــاب
اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم
دریغــا پسر، دستِ دشـمن دهیـــم
چو شوهر در این مملکت کیمـیاست
ز تورانیان زن گرفتــن خطـــاست
خودت را مکن ضــــایع از بهــر او
به دَرست بـــپرداز و دانش بجــو
در این هشت ترم، ای یلِ با کـلاس
فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس
توکزدرس و دانش، گریزان بـُدی
چرا رشــته ات را پزشـکی زدی؟
من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
که هــرترم، شهـریه ات را دهـم
من از پهلــــوانانِ پیــشم پـــسر
ندارم به جــز گرز و تیـــغ و ســپر
چو امروزیان، وضع من توپ نیست
بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست
به قبـض موبایلت نگـه کرده ای
پــدر جــــد من را در آورده ای
مسافر برم، بنـده با رخش خویش
تو پول مرا می دهی پای دیـــش
مقصّر در این راه، تهمیــنه بود
که دور از من این گونه لوست نمود
چنیـن گفت سهـراب، ای ول پـدر
بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر
ولـی درس و مشق مرا بی خیـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال
اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم
از آن به که یک وقت دپرس شــویم
عاقبت غزل سرایی
(طنز)
*یك روز كه زیبا غزلی در نظر افتاد*
*ما را هم از عشّاق سرودن به سر افتاد*
*اما ز بد اقبالی و ناشی گری ما*
*با بانوی منزل جدلی سخت درافتاد*
*می گفت "سیه چشم"و"سیه زلف" دگر كیست؟*
*یاد تو چرا باز به رویی دگر افتاد؟*
*این بار كمی بحث فراتر ز جدل رفت*
*آینده رؤیایی ما در خطر افتاد*
*گفتم تو گمان كن كه شدی همسر حافظ*
*گفتا همه بدبختی از آن بدگهر افتاد*
*او بوده بهانه كه شما خیره سران را*
*نقل لب و چشم و قد و ساق و كمر افتاد*
*ای بشكند این دست كه با بیش و كمت ساخت*
*افسوس ز عمری كه به پایت هدر افتاد*
*جز خون جگر از هنرت چیست نصیبم؟*
*سوزی سخنش داشت كه در جان شرر افتاد*
*گفتم زدی آتش به دلم، طعنه زنان گفت*
*آتش به حرمخانه شاه قجر افتاد*
*وقتی كه هوو هست رقیب تو اقلّاً*
*دانی كه سر و كار تو با یك نفر افتاد*
*بسیار قسم خوردم و او نیز به پاسخ*
*هر بار به نفرین و به آه جگر افتاد*
*عمری به گمانم كه هنرمند و ادیبم*
*آن گونه ادب كرد كه از سر هنر افتاد*
*بیچاره اساطیر ادب پس چه كشیدند*
*با آن همه اشعار كه ما را خبر افتاد*
*حافظ كه چه شب ها به در میكده خوابید*
*یا مولوی از ترس زنش در سفر افتاد*
*ما غرق خیالات، از آن قند فراوان*
*یك ذرّه چشیدیم، كه آن هم "شِكَر"! افتاد*
*بدرود "غزل"!؛ وای نه؛ نام تو زنانه است*
*شاید به همین نام مرا دردسر افتاد*
شاعر: ناشناس