منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 28 اسفند 1392 08:55 ق.ظ نظرات ()

    نفس باد صبا آفت جان خواهد شد


    نفس باد صبا آفت جان خواهد شد 

    عید می آید و اجناس گران خواهد شد 

    همسرت چند ورق لیست به تو خواهد داد 

    كل اعضای وجودت نگران خواهد شد 

    می زنی ساز مخالف دو سه روزى اما

    عاقبت هرچه كه او گفت: همان خواهد شد 

    پول را با علف خرس یكى می دانند 

    فكر كردید كه منطق سرشان خواهد شد؟ 

    كل عیدى و حقوقت به شبى خواهد رفت 

    برسر جیب بغل، فاتحه خوان باید شد....!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • نمونه هایی از حاضرجوابی های بزرگان

    مردی به مسخره مرد ضعیغی را گفت :
     تو را از دور دیدم فکر کردم زن هستی !
     آن مرد جواب داد:  منم تو را از دور دیدم فکر کردم مرد هستی !!

    گروه اینترنتی پرشین استار | www.persian-star.org
     
    چرچیل نخست وزیر چاق بریتانیا به جرج برناردشاو که آدم لاغری بود، گفت:"هرکس تورا ببیند فکر می کند بریتانیا را فقر غذایی فرا گرفته است!" برنارد شاو هم جواب داد:" و هرکس تورا ببیند علت این فقر را می فهمد!" .

    گروه اینترنتی پرشین استار | www.persian-star.org

    ملا نصرالدین وارد روستایی شد و یکی از اهالی به او گفت:
     ملا من تو را از طریق الاغت می شناسم .
     ملا جواب داد : اشکالی ندارد، چون الاغ ها یکدیگر را خوب می شناسند.
     

    گروه اینترنتی پرشین استار | www.persian-star.org

    مردی به زنی گفت: تو چقدر زیبا هستی !
     زن گفت : کاش تو هم زیبا می بودی، تا همین حرف را بهت می گفتم .
     مرد گفت : اشکالی ندارد تو هم مثل من دروغ بگو.

    گروه اینترنتی پرشین استار | www.persian-star.org

    زنی روستایی با چهار الاغش از مسیری عبور می کرد که دوتا جوان با تمسخر به او گفتند: صبح به خیر، مادر الاغ ها !
    ! زن سریعا جواب داد: صبح شما هم به خیر، فرزندان عزیزم

    گروه اینترنتی پرشین استار | www.persian-star.org

    پیرمردی که از کهولت سنش کمرش قوس شده بود، از مسیری عبور می کرد. جوانی از روی تمسخر گفت:
     پبرمرد این کمان را به چند می فروشی ؟
     پیرمرد جواب داد: اگر خداوند عمرت را طولانی کرد، کمان مجانی به تو می رسد

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • سفال
    سیمان
    سقف کاذب
    سنگ
    سایت پلان
    سکشن
    ستون

    هفت سین فقط عمرانیش

    آخرین ویرایش: دوشنبه 26 اسفند 1392 11:13 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  • پیامک های فلسفی و آموزنده جدید

     

    01-Falsafi[WwW.KamYab.IR]

    فرودگاه‌ها بوسه‌های بیشتری از سالن‌های عروسی به خود دیده‌اند
    و دیوارهای بیمارستان‌ها بیشتر از عبادتگاه‌ها دعا شنیده‌اند . . .
    آخرین ویرایش: یکشنبه 25 اسفند 1392 08:39 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  • دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد. از مبارزه خسته بود. نمی دانست چه کند. بلافاصله پس از این که یک مشکل را حل شده می دید، مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند.

    پدر که آشپز ماهری بود، او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد و آن ها را جوشاند. سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون این که حرفی بزند، چند دقیقه منتظر ماند.
    دختر هم متعجب و بی صبرانه منتظر بود.

    تقریبا پس از 20 دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج ها و تخم مرغ ها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت. سپس رو به دختر کرد و پرسید:

    "عزیزم چه می بینی؟"


    دختر هم در پاسخ گفت:

    "هویج، تخم مرغ و قهوه."


    پدر از دختر خواست هر کدام از آن ها را لمس کند. هویج ها نرم و لطیف بودند و تخم مرغ ها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید.

    دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید:

    "دخترم هر کدام از آن ها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند، ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند. پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغ ها سخت شدند، ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت اب را تغییر دهند."

    سپس پدر از دخترش پرسید:

    حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی رو به رو می شوی، مثل کدام یک رفتار می کنی؟


    هویج، تخم مرغ یا قهوه؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 21 اسفند 1392 10:26 ق.ظ نظرات ()


    آرزوی کودک ...(داستانك)


    در دبستانی، معلّمی به شاگردانش می‌گوید مطلبی بنویسند از آرزوهایشان، از آنچه که می‌خواهند خدایشان برایشان انجام دهد. هر چه دل تنگشان می‌خواهد بنویسند و از خدایشان بخواهند که آن را برایشان انجام دهد.
    شاگردان مداد در دستان کوچکشان، شروع به نوشتن می‌کنند و آرزوهای ریز و درشت را از درون سینه بر روی کاغذ روان می‌سازند، گویی دل کوچکشان تنگ بود و آرزوها دیگر در لانۀ دل نمی‌گنجید و اینک که فرصتی یافته بودند از آن تنگنا خارج می‌شدند و روی کاغذ می‌دویدند.

    آموزگار کاغذها را جمع کرد و در کیفش گذاشت و سپس شاگردان را گفت که بروند؛ به خانه‌هایشان، نزد پدر و مادرشان و خودش نیز روانۀ منزل شد تا به کارهای خانه برسد .

    چون کارها به پایان رسید، نگاهی به مقاله‌ها انداخت تا نمره‌ای بر پایین صفحه بگذارد تا هر یک از دانش‌آموزانش بدانند در نظر معلّم چقدر نوشته شان ارزشمند بوده است.

    یکی از برگه‌ها او را سخت منقلب ساخت و عواطفش برانگیخته شد و اشکش سرازیر گشت.
    همسرش در همان لحظه وارد شد و دید که سرشک از دیدۀ وی جاری است. پرسید: "تو را چه می شود؟ اندوهگینی!" خانم معلم جواب داد:

    "این انشاء را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته است. گفتم آرزوهایشان را بنویسند و او این گونه نوشته است. چقدر دردناک است."

    مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشاء این گونه بود:

    "خدایا، می‌خواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. می‌خواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی.می‌خواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم ،بگیرم. می‌خواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانواده‌ام اطراف من حلقه بزنند.می‌خواهم وقتی که حرف می‌زنم، مرا جدّی بگیرند؛ می‌خواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند، بگذارند حرفم را بزنم. دلم می‌خواهد همان طور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن می‌رسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم می‌خواهد پدرم، وقتی از سر کار برمی‌گردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بی‌توجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند، با یکدیگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آن ها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم."انشاء به پایان رسید.

    مرد نگاهی به همسرش انداخته گفت:

    "عجب پدر و مادر وحشتناکی‌اند!" زن سرش را بالا گرفت و گفت:

    "این انشاء را پسرمان نوشته است!"

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • جمله های ماندگار
    alt
    آخرین ویرایش: سه شنبه 20 اسفند 1392 03:31 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • (داستان)

    بینِ همه اونایی که دور و بر ِ خودم دیدم، هیچ کسی رُ ندیدم که مثل ِ آقاجون قدر ِ روزای ِ زندگیش ُ بدونه

    هیچ وقت ندیدم از کسی دلخور بشه

    همیشه از همه چی راضی بود .... همه رُ دوست داشت

    آخرین ویرایش: یکشنبه 18 اسفند 1392 09:37 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • روزهای خوب خواهند آمد ...

     

    لطفاً اگر می بینید کسی در حال پیشرفت است، چه مادی، چه شغلی یا چه در هر زمینه دیگر، به جای حسد ورزیدن و سنگ اندازی کردن، تحسینش کنید و بکوشید شما هم نقشی در رسیدن به اهدافش داشته باشید. این گونه معنای انسانیت را به حد کمال می رسانید. افکار والا داشته باشید. همواره نیروهای نامرئی وجود دارند که آماده اند از رویای شما حمایت کنند و به آن ها شکل واقعیت بدهند.

    آخرین ویرایش: شنبه 17 اسفند 1392 08:03 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • یارانه نگیرید كه دولت  نگران است


     خیزید و خزآرید كه هنگام خزان است

     یارانه نگیرید كه دولت نگران است

     كفگیر ته دیگ زده دولت محمود

     باد بدى از جانب صندوق وزان است

    آخرین ویرایش: جمعه 16 اسفند 1392 10:32 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات