این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مردی تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.
از
قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت
و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می
گشت، با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آن ها فرج می طلبید و
تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره
های زندگی ما بگشای.
پیر
مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یک باره یک گره
از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و
رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر
مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید
دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است ! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد
و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود... تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه