منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • خوب یادم هست. آن شب برای اولین بار او را دیدم. ان شب غذایی برای خوردن نداشتیم و از بس گرسنه بودیم، هی بهانه گیری و گریه می کردیم. مادرمان نیز برای این که ما دیگر بهانه غذا نگیریم، ظرفی را آب کرده و روی اجاق گذاشته بود تا ما خیال کنیم که غذایی در حال پختن است. در همین حین و بین بودیم که صدای در آمد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • ندای دلنواز گل ها
    شجریان


    کلیک کنید Show Images برای نمایش تصاویر، روی


    ایـن دهــان بـســتــی دهـانـی بـاز شـد
    تــا خـورنــده ی لـقــمــه های راز شـد

    لــب فــرو بــنــد از طــعـام و از شـراب            سـوی خــوان آســمــانـی كــن شـتـاب
    گــر تــو ایــن انـبـان، ز نـان خـالی كنی           پـــر ز گـــوهــرهــای اجــلالی كــنـی
    طـفـل جــان از شـیـر شـیـطان بــاز كـن          بـــعـد از آنـش بـا مـلك انـــبــاز كــــن
    چــند خوردی چرب و شـیـرین از طعام             امـتـحـان كـن چـنـد روزی در صـیــام
    چـند شـبـ ها خـواب را گـــشــتـی اســیـر       یــك شــبــی بـیـدار شـو دولـت بــگیـر
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • تغییر را از كجا آغاز كنیم؟



    گفتم: می خواهم در كشور خویش یك دنیا تغییر ایجاد كنم!
    گفت: تغییر؟؟!
    گفتم: آری، می خواهم تمام دنیا را شیفته  فرهنگ مردمان این مرز و بوم سازم!
    سكوت كرد و به چشمانم خیره شد!
    گفتم: از همین فردا شروع خواهم كرد.
    ابروهایش در هم رفت!
    گفتم: نه! نه! از همین امروز شروع می كنم!!
    ولی...!
    از كجا باید شروع كنم؟!
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • جملات الهام بخش برای زندگی

    یک...

    یک درخت می تواند شروع یک جنگل باشد؛

    یک لبخند می تواند آغازگر یک دوستی باشد؛

    یک دست می تواند یاریگر یک انسان باشد؛

    یک واژه می تواند بیانگر هدف باشد؛

    یک شمع می تواند پایان تاریکی باشد؛

    یک خنده می تواند فاتح دلتنگی باشد؛

    امید می تواند رافع روحتان باشد؛

    یک نوازش می تواند راوی مهرتان باشد؛

    یک زندگی می تواند خالق تفاوت باشد؛

    امروز آن "یک" باشید...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  •  تاریخ بندبازی!!

    ه

     میرزا علی اصغر خان اتابک با سه  پادشاه قاجار در قبل و بعد از انقلاب مشروطیت کار کرد و در نزد هر سه صدراعظم بود. ببینید تو را به خدا کدام بندبازی می تواند به این راحتی بندبازی کند؟
      وقتی ناصرالدین شاه در حرم عبدالعظیم ترور شد، جنازه اش را با نمایش این که هنوز زنده است، توی درشکه گذاشت و آورد کاخ سلطنتی و اول کارش این بود که این شعر را برای مظفرالدین شاهی که سال ها منتظرالتخت بود، فرستاد:
    چرا خون نگریم؟ چرا خوش نخندم؟ / که دریا فرو رفت و گوهر برآمد
    ببینید واقعاً خودمانیم شعر به قول امروزی ها تبریک دارد، تسلیت دارد، خبر دارد، تثبیت شغل دارد، تملق دارد!


    (منبع:کتاب «جامعه شناسی خودمانی» ، نوشته  «حسن نراقی» ، صفحه 84 ، فصل «ریاکاری و فرصت طلبی ما»)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • هردمبیل چگونه بر شهر هرت سلطه یافت؟!

      قصه سی و هفتم / قصه های شهر هرت


    شگفت انگیزترین استخرهای جهان

    روزی حكیمی خردمند از دیار خردپیشگان برای جهانگردی وارد شهر هرت شد. پس مدتی اقامت در این شهر ،وقتی شیوه جائرانه حكومت و ترس و خفقان حاكم بر مردم جامعه شهر هرت را دید،از این كه مردم چنین رام و مطیع، سلطه گری محض حاكمی نابخرد چون هردمبیل را تحمل می كنند،بسیار شگفت زده شد؟ این مطلب را از هر كس می پرسید، پاسخی اقناعی دریافت نمی كرد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • نقل است شاه عباس صفوی، رجال كشور را به ضیافت شاهانه میهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قلیان ها به جای تنباكو، از سرگین اسب استفاده كنند.

     میهمان ها مشغول كشیدن قلیان شدند و دود و بوی پهنِ اسب، فضا را پر كرد؛ اما رجال از بیم ناراحتی شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُك عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباكویی به آن خوبی نكشیده اند!

    شاه رو به آن ها كرده و گفت:

     «سرقلیان ها با بهترین تنباكو پر شده اند. آن را حاكم همدان برایمان فرستاده است.»

    همه از تنباكو و عطر آن تعریف كرده و گفتند:

     «براستی تنباكویی بهتر از این نمی توان یافت.»

    شاه به رئیس نگهبانان دربار، كه پك های بسیار عمیقی به قلیان می زد، گفت:

    « تنباكویش چطور است؟»

    رئیس نگهبانان گفت: «به سر اعلی حضرت قسم، پنجاه سال است كه قلیان می كشم، اما تنباكویی به این عطر و مزه ندیده ام!»

    شاه با تحقیر به آن ها نگاهی كرد و گفت:

     «مرده شوی تان ببرد كه به خاطر حفظ پست و مقام، حاضرید به جای تنباكو، پِهِن اسب بكشید و بَه بَه و چَه چَه كنید.»

    منبع:راه کار مدیریت

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه


  • معنای دوست داشتن واقعی

    خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند. کلبه آن ها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه‌ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آن قدری گیرشان می‌آمد که فقط شکم‌شان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول به دست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول به دست آوردند ..... زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته‌ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آن را یکی یکی ورق می زد ،افراد خانواده هم دورش جمع می‌شدند، بالاخره زن آینه‌ بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه‌ای نداشتند. از آنجایی‌که پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد.
      یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند، مردی سوار بر اسب از راه رسید. او بسته‌ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند. زن اولین کسی بود که بسته را باز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد:
     - جک، تو همیشه می‌گفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم!
      مرد آینه را به دست گرفت و در آن نگاه کرد، لبخندی زد و گفت:
      تو همیشه می‌گفتی که من خشن هستم، ولی من جذاب هستم.
      نفر بعدی دختر کوچک‌شان بود که گفت:
      مامان، مامان، چشم‌های من شبیه توست.
      در این اثنا پسر کوچک‌شان که بسیار پر انرژی بود، از راه رسید و آینه را قاپید. او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد:
      من زشتم ! من زشتم! و در حالی که به شدت گریه می‌کرد، به پدرش گفت:
      پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم؟
      ـ بله پسرم ، همیشه. ـ با این حال تو مرا دوست داری؟ ـ بله پسرم، دوستت دارم!
       ـ چرا؟ برای چه من را دوست داری؟
      ـ چون مال من هستی!!!
    ... و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه می‌کنم و می‌بینم که زشت است، از خدا می‌پرسم : آیا دوستم داری؟ و او همیشه مهربانانه جواب می‌دهد: بله ! و وقتی از او می‌پرسم :چرا دوستم داری؟ و او می‌گوید:
      چون مال من هستی.
    شهرام
    نگاره: ‏معنای دوست داشتن واقعی

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه‌ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آن قدری گیرشان می‌آمد که فقط شکم‌شان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند ..... زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته‌ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آن را یکی یکی ورق میزد افراد خانواده هم دورش جمع می‌شدند، بالاخره زن آینه‌ی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه‌ای نداشتند. از آنجایی‌که پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته‌ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند. زن اولین کسی بود که بسته را باز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه می‌گفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه می‌گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچک‌شان بود که گفت: مامان، مامان، چشم‌های من شبیه توست. در این اثنا پسر کوچک‌شان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم! و در حالی که بشدت گریه می‌کرد به پدرش گفت: پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم؟ ـ بله پسرم ، همیشه. ـ با این حال تو مرا دوست داری؟ ـ بله پسرم، دوستت دارم! ـ چرا؟ برای چه من را دوست داری؟ ـ چون مال من هستی!!! و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه می‌کنم و می‌بینم که زشت است، از خدا می‌رسم آیا دوستم داری؟ و او همیشه مهربانانه جواب می‌دهد: بله !و وقتی از او می‌پرسم چرا دوستم داری؟ و او می‌گوید: چون مال من هستی. 
شهرام‏

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • راه حل مشکلات‎

    یه شب سه نفر اشتباهی دستگیر میشن و در نهایت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم میشن….
    نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه :

    من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم …. می دونم که خدا نمیذاره آدم بی گناه مجازات بشه …..

     کلید برق رو می زنن … ولی هیچ اتفاقی نمیفته …..
    به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش می کنن … 


    نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه :

    من توی دانشگاه حقوق خوندم ….

    به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ….
    کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ….
    به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ….


    نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن، هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی.
    خوب بقیه داستان هم مشخصه، مسوولان زندان مشکل رو می فهمن و موفق به اعدام فرد میشن….
    نتیجه: لازم نیست همه جا راه حل مشکلات رو عنوان کنید.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  •  شما چند روز در رم می مانید؟


    سه مسافر به رم رفتند. آن ها با پاپ ملاقات كردند. پاپ از مسافر اول پرسید:

     «‌چند روز دراینجا می مانی؟‌»‌

    مسافر گفت: ‌«سه ماه.»

    پاپ گفت: «‌پس خیلی جاهای رم را می توانی ببینی.»

    مسافر دوم در پاسخ به سئوال پاپ گفت:‌ «من شش ماه می مانم.»

    پاپ گفت:‌ «پس تو بیشتر از همسفرت می توانی رم را ببینی.»

    مسافر سوم گفت: «من فقط دو هفته می مانم.»

    پاپ به او گفت:‌ 

     «‌تو از همه خوش شانس تری. زیرا می توانی همه چیز این شهر را ببینی.»

    مسافرها تعجب كردند؛ زیرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند.


    تصور كنید اگر هزار سال عمر می كردید،‌ متوجه خیلی چیزها نمی شدید؛ ‌زیرا خیلی چیزها را به تاخیر می انداختید. اما از آن جایی كه زندگی خیلی كوتاه است، نمی توان چیزهای زیادی را به تاخیر انداخت. با این حال، ‌مردم این كار را می كنند. تصور كنید اگر كسی به شما می گفت فقط یك روز از عمرتان باقی است، چه می كردید؟ ‌آیا به موضوعات غیر ضروری فكر می كردید؟ نه، ‌همه آن ها را فراموش می كردید. عشق می ورزیدید، مراقبه می كردید‌؛ زیرا فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتید و موضوعات واقعی و ضروری را به تاخیر نمی انداختید.

    شما چند روز در رم می مانید؟! چگونه زمان خود و سازمان یا شرکت را مدیریت می کردید؟ آیا آنقدر می مانید که به همه ابعاد آن برسید؟

     

    منبع: یکی بود yekibood.ir

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات