منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.

  • شوهر دوست داشتنی

    HamsarWww.KamYab.Ir  شوهر دوست داشتنی

    زن، پاشو محکم تر روی گاز فشار داد ، باید خودشو سریع می رسوند…… نه!!!
    صدای برخورد ماشین با سپر گلگیر روبه رویی….
    ماشین کاملا نو بود و چند روز بیشتر نبود که اونو تحویل گرفته بودند.
    چطوری باید جریان تصادف و به شوهرش توضیح می داد…. خدایا!!!
    باید مدارکش رو حاضر می کرد. 
    در حالی که از یه پاکت قهوه ای رنگ بزرگ مدارکش رو بیرون می کشید،
    تکه کاغذی از توی اون زمین افتاد که روی اون با خطی کلفت و شتاب زده نوشته شده بود:
    .
    .
    عزیزم در صورت تصادف یادت باشه، که من تو رو دوست دارم، نه ماشین رو!
    زن آروم گرفت و با لبخندی از ماشین پیاده شد.
    وقتی پیرهنمون با اتو می سوزه ، قشنگ ترین ظرف کریستالمون میشکنه، دیوارهای خونه خط خطی میشه،
    یادتون باشه هیچ کدوم ارزش شکستن دلی رو نداره!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • منم قورباغه رو ترجیح میدم

    GhoriWww.KamYab.Ir  منم قورباغه رو ترجیح میدم

    روزی یک مهندس در حال عبور از یک جاده بود که یک قورباغه او را صدا کرد و گفت :

    اگر مرا ببوسی، من به پرنسس زیبایی تبدیل خواهم شد!

    او خم شد، قورباغه را بلند کرد و در جیبش گذاشت.

    قورباغه دوباره صدا کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی، برای یک هفته پیش تو خواهم ماند! 

     مهندس، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.

    قورباغه این بار گریه کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی، برای یک هفته پیش تو خواهم ماند!

     این بار نیزمهندس، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.

    سرانجام قورباغه پرسید : موضوع چیست؟ من به تو گفتم من یک پرنسس زیبا هستم، که با تو برای یک هفته خواهم ماند. چرا مرا نمی بوسی؟ مهندس گفت : 

     نگاه کن! من یک مهندسم! من برای یک دوست دختر وقتی ندارم! اما یک قورباغه سخنگو واقعاً برایم جالب است!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: جمعه 29 شهریور 1392 07:13 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 28 شهریور 1392 10:17 ق.ظ نظرات ()

    دزد بانک یا بانك دزد؟!!

     
    در یک دزدی بانک در، گانک ژو، چین دزد فریاد کشید:
    « همه شما در بانک، حرکت نکنید. پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد ».
      همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند. این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن.هنگامی که یک خانم به صورت تحریک آمیزی روی میز دراز کشید، دزد فریاد کشید: 
     «خانم خواهش می کنم متمدن باشید! این یک دزدی است، نه تجاوز جنسی».

    این را می گویند؛ «کار کشته بودن» روی چیزی تمرکز داشته باشید که برای آن کار آموزش دیده اید.هنگامی که دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت) به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت)، گفت:

    « برادر بزرگ تر، بیا تا بشماریم چقدر به دست آورده ایم».

    دزد پیرتر با تعجب گفت: «تو چقدر احمق هستی، این همه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد. امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم».

     این را می گویند: «تجربه» این روز ها، تجربه مهم تر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده می شود.!

     پس از آن که دزدان بانک را ترک کردند،مدیر بانک به رییس خودش گفت: فوری به پلیس خبر بدهید. اما رییس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما خودمان هم 10 میلیون از بانک برای خودمان برداریم و به آن 70 میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم ،بیفزاییم».این را می گویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت.!  

     رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود». این را می گویند «کشتن کسالت» شادی شخصی از انجام وظیفه مهم تر می شود.

     روز بعد، تلویزیون اعلام می کند 100 میلیون دلار از بانک دزدیده شده است. دزد ها پول ها را شمردند و دوباره شمردند، اما نتوانستند 20 میلیون بیشتر به دست آورند. دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند: «ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها 20 میلیون گیرمان آمد. اما روسای بانک 80 میلیون را در یک بش کن به دست آوردند. انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا این که دزد بشود.» این را می گویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد».رییس بانک با خوشحالی می خندید؛ زیرا او در ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود.این را می گویند: «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن.در این جا کدام یک دزد راستین هستند؟

     راستی سه  هزار میلیارد  را یادتون هست ؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 27 شهریور 1392 07:59 ق.ظ نظرات ()

    قلقلك كلمات / طنز


    در اکثر موارد برای متوجه شدن موضوع بخشی یا کل کلمه فارسی رو انگلیسی تصور کنید و بالعکس!!



    Keyboard: چه کسی برنده شد؟


    Communication Board: کامیون کی شن ها رو برد؟
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 27 شهریور 1392 08:00 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 26 شهریور 1392 06:02 ق.ظ نظرات ()

    1- ارزشگذاری برای انسان

    در چشم امام رضا علیه السلام همه افراد، از نظر انسانی مقام و ارزش داشتند و به آنان حرمت میگذاشت و برابری انسانها را در حقوق ملاحظه میكرد،

     از تحقیر انسانها و پست شمردن آنان و توهین و استهزا، سخت جلوگیری میكرد و شكل و شمایل و رنگ و ثروت و ... ملاك نبود، بلكه «انسان» در نظر او محترم و عزیز بود. حتی غلامان و سیاهان هم مورد عنایت و توجه او بودند و با آنان هم به عنوان یك انسان رفتار میكرد.
    آخرین ویرایش: سه شنبه 26 شهریور 1392 06:03 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • نمونه ای از حلم و بزرگواری حضرت امام رضا(ع)

    نمونه ای از جلوه های حلم حضرت امام رضا(ع)، شفاعت وی در نزد و مامون در حق جلودی است. جلودی کسی بود که به امر هارون الرشید به مدینه رهسپار شد تا لباس زنان آل ابو طالب را بگیرد و بر تن هیچ یک از آنان جز یک جامه نگذارد. وی همچنین بر بیعت مردم با امام رضا (ع) انتقاد کرد. پس مامون او را كه دو نفر را نیز كشته بود،به حبس افکند . روزی او را خواست. امام رضا (ع) به مامون گفت: 

      ای امیر مؤمنان! این پیرمرد را به من ببخش! 

     جلودی گمان برد که آن حضرت می خواهد از وی انتقام گیرد. پس مامون را سوگند داد که سخن امام رضا (ع) را نپذیرد. مامون هم گفت: به خدا شفاعت او را درباره تو نمی پذیرم و دستور داد گردنش را بزنند!!

    آخرین ویرایش: دوشنبه 25 شهریور 1392 09:19 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟

    در این خاک زرخیز ایران زمین

    نبودند جز مردمی پاک دین

    همه دینشان مردی و داد بود

    وز آن کشور آزاد و آباد بود

    آخرین ویرایش: یکشنبه 24 شهریور 1392 05:30 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  • گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می خوردند .

    آخرین ویرایش: شنبه 23 شهریور 1392 08:19 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 21 شهریور 1392 08:48 ق.ظ نظرات ()

    پیرمرد قمار باز

     

    روزی پیرمرد قمار بازی احضاریه ای از طرف اداره مالیات دریافت کرد که در آن نوشته بود در روزی مشخص برای تعیین مالیاتش به اداره مالیات برود.

    صبح روز مورد نظر او به همراه وکیلش به اداره مالیات رفت و در آنجا کارمند اداره مالیات از او پرسید که ابن ثروت هنگفت را از چه راهی به دست اورده تا برایش مالیات تعیین کند؟
    پیرمرد جواب داد: من در تمام زندگی مشغول به قمار بوده ام و تمام این ثروت از راه قمار به دست آمده.
    کارمند مالیاتی گفت: محال است این همه ثروت از راه قمار باشد! یعنی شما هیچ گاه نباخته اید؟
    اداره مالیات باور ندارد که همه آن ثروت از راه قمار باشد.
    پیرمرد گفت: اگر دوست داشته باشید ،در یک نمایش کوچک به شما نشان خواهم داد. و سپس ادامه داد:
    مثلا من حاضرم با شما سر هزار دلار شرط ببندم که چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت!
    کارمند اداره مالیات گفت: این کار محال است! من حاضرم شرط ببندم!
    پیرمرد بلافاصله چشم راست خود را که مصنوعی بود، در اورد و با دندان گاز گرفت!
    کارمند دهانش از شگفتی باز ماند و پیرمرد باز ادامه داد :

     حالا حاضرم با شما سر دو هزار دلار شرط ببندم که این بار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگیرم!

    کارمند اداره مالیات گفت: امکان ندارد آن یکی چشمش هم مصنوعی باشد؛ چرا که او بدون عصا آمده و می تواند ببیند، لذا دوباره شرط بست. این بار پیرمرد دندان های مصنوعیش را در آورد و روی چشم چپ گذاشت و گاز گرفت! کارمند اداره مالیات بسیار ناراحت و از این که تا به حال سه هزار دلار باخته بود، بسیار بر افروخته بود. وکیل هم شاهد این ماجراها بود. پیرمرد گفت :

     حالا می خواهم شش هزا دلار با شما شرط ببندم که کار سخت تری انجام دهم !

    کارمند مالیات پرسید: این بار سر چه چیزی شرط می بندید ؟
    پیر مرد گفت : من آن سوی میز شما سطل اشغالی قرار می دهم و این سوی میز می ایستم و به طرف سطل اشغال إدرار می کنم، بدون ان که حتی قطره ای از آن در این بین به زمین بریزد !
    کارمند اداره مالیات گفت؛ این بار دیگر محال است که موفق شوید، قبول می کنم !
    پیرمرد سطل اشغالی در آن سوی میز قرار داد و پشت میز ممیز مالیاتی ایستاد و زیپش را پایین کشید و علی رغم تلاش، تمام ادرارش را روی میز ریخت و همه میزش را آلوده کرد!
    کارمند مالیاتی با خوشحالی فریاد زد؛ دیدید ؟ می دانستم که موفق نمی شوید ، من برنده شدم!

     در این هنگام وکیلی که همراه پیرمرد بود، با دو دست سر خود را گرفت، کارمند پرسید:

     اتفاق خاصی افتاده؟ شما خوب هستید؟

    وکیل گفت : نه ! خوب نیستم ! صبح که می خواستیم به اینجا بیاییم ، پیرمرد با من سر 25 هزار دلار شرط بست که روی میز شما ادرار خواهد کرد و شما نه تنها ناراحت نمی شوید، بلکه از این کار بسیار خوشحال هم خواهید شد!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 21 شهریور 1392 08:49 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات