منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.

  • چرا در ژاپن کسی مرگ بر آمریکا نمی گوید؟
     از یکی از مقامات ژاپن پرسیدند:
     شما تنها کشوری بودید که امریکا علیه تان از بمب اتم استفاده کرد، قاعدتا شما باید بزرگ ترین دشمن آمریکا باشید، پس چراهیچ وقت شعار «مرگ بر آمریکا» سر نمی دهید؟؟؟
    !!!
    او پاسخ داد:
      شعار دادن مال آن هایی هست که در عمل هیچ کاری نمی توانند بکنند! همین که بر روی میز رئیس جمهور امریکا تلفن پاناسونیک ما نشسته، یعنی این که ما پیروز شدیم
    ..
    در این باره یك ژاپنی به یك ایرانی می گوید :
    ما و شما هر دو آمریكا را گاو می دانیم ، ولی فرق ما و شما در این است كه شما با شاخ او درافتاده اید و ما پستان هایش را می دوشیم

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 27 آذر 1392 11:14 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  •  بازیگر

     

    مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند :

     چرا دیر می‌آیی؟

     جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم !

    آخرین ویرایش: سه شنبه 26 آذر 1392 06:47 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  • امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

    از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
    نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم
     


    آوار پریشانی است، رو سوی چه بگریزیم؟

    هنگامه حیرانی است، خود را به که بسپاریم؟


    تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»،

    کوریم و نمی بینیم، ورنه همه بیماریم


    دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است

    امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم


    دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

    تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم


    ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

    گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم 


    من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

    امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم


    حسین منزوی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • قابلیت هایتان را بنویسید…


    555_orig

    سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود، در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ، این ماه برایم یک دوچرخه می خری؟

    او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی۵۰۰دلار حقوق بازنشستگی می گیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.

    در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود:

    قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.

    دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ، داری چه کار می کنی؟

    پدربزرگ گفت: دارم کارهایی را که بلدم ، می نویسم. پسرک گفت:

    بابابزرگ، بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی. درست بود؟

    پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها می زد، مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.

    او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد، اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به۶۲۳رستوران مراجعه کرد و ششصد و بیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.

    امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در۱۲۴کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید۲۰۰هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.

    منبع:

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • آسایشگاه روانى  /طنز


    فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یک روز همین طور که در کنار استخر قدم مى زدند، فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

    هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

    وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

    هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحران ها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

    و اما خبر بد…

    این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى، بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد، خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم، او مرده بود.

    هوشنگ که به دقت به صحبت هاى دکتر گوش مى کرد گفت: 
     او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه…

    حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  •   اعلی حضرت هردمبیل و " پاچه خواری "

    قصه های شهر هرت / قصه چهل و سوم


    روزی جمعی از سران حکومتی خدمت اعلی حضرت هردمبیل مشرف شده  ، در حال فیض بردن از فرمایشات ملوكانه بودند. وقت ناهار شد. سلطان فرمودند تا سفره ای گسترانیده شد، و دستور دادند تا کله پاچه ای بیاورند، حضار با بهت و تعجب به اعلی حضرت می نگریستند. به سرعت کله پاچه آماده شد و همه بر سفره نشستند. اعلی حضرت فرمودند: در این کله پاچه اندرزها نهفته است. وزیر اعظم گفت:

      اعلی حضرتا ! ما بارها کله پاچه خورده ایم، اما متوجه پند و اندرز آن نشده ایم. اعلی حضرت فرمود: ای وزیر اعظم! صبر داشته باش.
     سپس اعلی حضرت لقمه نانی برداشت و یک راست مغز کله را تناول نمودند. سپس گفتند: حکمتش را دریافتید؟ همگی عرض کردند: خیر اعلی حضرتا ! شما از ما آگاه ترید. هردمبیل فرمود: حکمتش این است: 
     اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
    سپس اعلی حضرت لقمه دیگری برداشتند و " زبان " کله پاچه را نوش جان فرمودند و باز هم پرسیدند: حکمتش را درک کردید؟ همه حاضران باتعجب عرض کردند: خیر اعلی حضرتا ! شما از ما آگاه ترید. هردمبیل فرمودند:
     اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید ، " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید. 
    سپس اعلی حضرت چشم ها و بناگوش کله پاچه را همچون قبل برکشیدند و سوال خود را تکرار کردند و درباریان همچنان پاسخ دادند: اعلی حضرتا ! شما از ما به ما داناترید. پادشاه فرمود:
     برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
    از آنجایی که وزیر اعظم با سلطان احساس قرابت و نزدیکی بیشتری داشت، عرض کرد:
      پادشاها !  قربانت بروم . حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب روده کوچک مان را چه بدهیم؟ ذات ملوكانه در حالی که دست خود را بر سبیل های خود می کشید، با ابروان خود اشاره ای به "پاچه " انداختند و فرمودند:
      در این نیز حکمتی نهفته است. همگی گفتند : شاها ! چه حکمتی؟
    فرمودند:
    شما "پاچه " را بخورید و " پاچه " خواری را در جامعه رواج دهید تا حکومتتان مستدام بماند.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  
    بروز استعداد ریاضی

    وقتی از مرحوم دکتر هشترودی سوال شد از کی فهمیدید که در ریاضیات صاحب چنین استعداد شگرفی هستید ، پاسخ داد :
     وقتی که در درس ریاضی تجدید شدم و بر حسب تصادف معلم من عوض شد . چنین ادامه دادند : من در کلاس ششم آن قدر در ریاضی ضعیف بودم که همیشه معلم مدادها را لای انگشتانم می گذاشت و فشار می داد، شاید تنبیه شوم و فکری به حال درس ریاضی خود کنم.
     و اضافه کردند که هنوز هم جای درد آن مدادها را احساس می کنم .ایشان گفتند : در آن سال تحصیلی به خصوص ، تابستان شرایطی پیش آمد و ما به دماوند رفتیم . در آن جا مادرم از معلم دیگری که تصادفا آمده بود تابستانش را در آن جا بگذراند، خواست تا مرا درس بگوید . درس گفتن او همان و بروز استعداد ریاضی من همان . در امتحانات نهایی شهریور ماه بیست گرفتم . نمره بیست من آن قدر برای معلم اصلی من باور نکردنی و عجیب بود که خودش به حوزه امتحانی رفته و ورقه  مرا از نزدیک دیده بود و باز هم نمره  مرا باور نکرده بود ! ...
     به این ترتیب سرگذشت من عوض شد و آن شد که ملاحظه می فرمایید .

     
    منبع: صفحه فیس بوك

    Ab Deldar‎‏

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی

    01 ElhamBakhsh[WwW.KamYab.IR] جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 21 آذر 1392 08:13 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  باز هم زود قضاوت کردید؟؟طنز

    مسئولان یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند..

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 20 آذر 1392 08:55 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  ثروت عظیم ،و فقیر و بی بضاعت

     

    این داستان کاملا واقعی است!


    دوستم تعریف می کرد با مهندس اهل مالزی در میدان پارس جنوبی عسلویه در رابطه پروژه و تاسیسات پالایشگاه صحبت می کردم .ناگهان توجه مهندس مالزیایی به صندوق صدقه های کنار خیابان جلب شد . از من پرسید که این ها چیست ؟

    من هم برایش توضیح دادم که:  این ها صندوقی است که مردم باریختن پول و صدقه برای حمایت از افراد بی بضاعت و......

    مهندس مالزیایی در جا ایستاد و گفت :
    مگر شما در کشورتان با چنین ثروت عظیمی ،فقیر و بی بضاعت هم دارید!!!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات