منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  شاهکار

    به ابوسعید ابوالخیر، گفتند :
    فلانی شاهکار می کند، چرا که قادر است پرواز کند.
    گفت: این که مهم نیست، مگس هم می پرد.

    گفتند :فلانی را چه می گویی؟ که روی آب راه می رود!
    گفت:اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار ﺭا می کند.

    گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست؟

    گفت: این که در میان مردم زندگی کنی، ولی هیچ گاه به کسی زخم زبان نزنی،

    دروغ نگویی، کلک نزنی و سوءاستفاده نکنی، این شاهکار است.
    ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ " ﺗﺤﻤﻞ" ﮐﻨﻴﻢ،
    ﮐﺎفی است ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﻗﻀﺎﻭﺕ " ﻧﮑﻨﻴﻢ .

    ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍﻱ  "ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ " ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎفی است به همدیگر    "ﺁﺯﺍﺭ "
    ﻧﺮﺳﺎنیم .

    ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭا "ﺍﺻﻼﺡ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎفی است ﺑﻪ  " ﻋﻴﻮﺏ " ﺧﻮﺩ ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ .

    ﺣﺘﻲ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﺩﻭﺳﺖ "ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ،
    ﻓﻘﻂ ﮐﺎفی است  " ﺩﺷﻤﻦ" ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ .

    ﺁﺭﻱ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻳﺴﺘﻦ،   * شاهکار *است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  مردم نگرانند هنوز 


    مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز
    چشم در راه تو صاحب‌نظرانند هنوز

    لاله‌ها، شعله‌كش از سینه داغند به دشت
    در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز

    از سراپرده غیبت، خبری باز فرست
    كه خبریافتگان، بی‌خبرانند هنوز

    رهروان، در سفر بادیه حیران تواند
    با تو آن عهد كه بستند، برآنند هنوز

    ذره‌ها در طلب طلعت رویت با مهر
    هم‌عنان تاخته چون نوسفرانند هنوز

    طاقت از دست شد ای مردمك دیده! دمی
    پرده بگشای كه مردم نگرانند هنوز...

    "مشفق کاشانی"

    روحشان شاد...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چند نکته ناب از دکتر علی شریعتی

    در بیکرانه  زندگی دو چیز افسونم کرد : 

    رنگ آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست 

    و خدایی که نمی بینم و می دانم هست.



    درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است..
    ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است.


    خدایا بفهمانم که بی تو چه می شوم، اما نشانم نده!!!
    خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد..



    ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ..
    آن طرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ..
    ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ..
    ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ، ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ..
    ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
    ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮ می خوﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".



    بر آنچه گذشت, آنچه شکست, آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد ...

    (دکتر علی شریعتی)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • مدیریت هردمبیلی!!

    قصه های شهر هرت / قصه پنجاه و پنجم

    روزی اعلی حضرت هردمبیل داشت از کارخانه ای بازدید می کرد، دید کارگران به سختی و با جدیت دارند کار می کنند. خوب دقت کرد، با خودش گفت:

    عجب راندمانی! حیف است این همه کار هرز برود، باید مدیریتش کنم!

    لحظاتی چند ایستاد و چون خسته شد، برایش مبلی آوردند و نشست بالای سر کارگران و مرتب درباره این که چه باید و چه نباید کرد،هی دستور صادر کرد و رهنمود داد. بعد مدتی فکر کرد،و پیش خود گفت: 

    به لحاظ جایگاه و سلسله مراتب، درست نیست من مستقیم دستور بدهم، باید به صدر اعظم دستور بدهم سازمانی به نام «مدیریت کار و تولید»تشکیل دهد و در آن سازمان  معاونت بهره وری تاسیس کند و آن معاونت بر کار این کارگران نظارت کنند.

    فردا صدراعظم را فراخواند و رهنمودهای لازم را درباره تاسیس آن سازمان صادر فرمود.

    صدراعظم ظرف یک هفته سازمان مدیریت کار و تولید را تاسیس کرد و تعدادی از افراد بیکار را در اتاق های متعدد آن پشت میزهای گوناگون بزرگ و کوچک نشانید،تا بر کار کارگران کارخانه نظارت کنند.

    رئیس سازمان بعد از مدتی معاونت بهره وری را تشکیل داد تا فرایند نظارت را دقیق تر و فنی تر انجام دهد.

    پس از مدتی معاون بهره وری، فکر کرد دید که باید یک ساختار متمرکزی وجود داشته باشد که در صورت وجود کیس های مشابه، مدیریت انجام شود، بنابراین دفتر امور بهره وری را تاسیس کرد.

    بعدا این دفتر کلی نیازهای تخصصی جانبی داشت ؛ از جمله از بایگانی و دبیرخانه بگیر تا آبدارچی و خدماتی و...

    خلاصه سرتان رو درد نیاروم، یک سیستم عریض و طویل برای مدیریت کارگران در کشور شکل گرفت!

    روزی کارگران سر بلند کردند و دیدند چندین برابر تعداد کارگرانی که کار می کنند ،افراد حقوق بگیر دارند بر کار آنان نظارت می کنند،بدون این که کوچک ترین نقشی در فرایند تولید داشته باشند. اینان با خود گفتند: 

    ای دل غافل! این همه مفت خور بیکار بالای دست ما نشسته اند بیکار و بیعار که مثلا کار ما را مدیریت کنند، بنابراین گفتند:

    خب ، این چه کاری است که ما این همه کار بکنیم و عرق بریزیم؟، می رویم توی یکی از این ادارات استخدام می شویم...

    بنابراین از فردای آن روز یکی یکی از کارگران تولیدکننده با توسل به پارتی های متعدد شغلشان را عوض کردند و در قسمت های مختلف سازمان نظارت بر کار و تولید استخدام شدند و ... 

    اکنون سال هاست این سازمان هر روز گسترده تر و با کارمندان بیشتر و با سیستم پیچیده تر دارد بهره وری را مدیریت می کند!! 

    هر روز بر طول و عرض سازمان ها و ادارات و نیز تعداد کارشناسان و کارمندان و بازرسان و...و نیز بیا و برو افزوده می شود و صورت هزینه ها سیر صعودی دارد و...

    فقط تنها جایی که کاری در آن صورت نمی گیرد و چیزی در آن تولید نمی شود،کارخانه است!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  قدرت کلام شما

    ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ MIT ﻣﻄﺎﻟﻌﺎﺗﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ :  «ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧم ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫم.»  

    ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻔﺪﻩ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ : 

    « ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ .» ﺗﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺭﺍ ﺧﻨﺜﯽ ﮐﻨﺪ .


    ﻧﺘﯿﺠﻪ

    ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﻼﻡ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻫﻔﺪﻩ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻼﻡ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻗﻮی تر ﺍﺳﺖ!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  بستن روباه و بازکردن موش!


    می گویند شیری درجنگل مریض بود. روباهی نزد او رفت و به او گفت: 

    شفای سلطان در این است که یک گور خر شکار کنی و من با روده گور خر شما را مداوا می کنم .

    شیر گور خری را شکار کرد و شکم آن را پاره کرد. روباه مکار با روده گور خر، شیر را محکم بست. خورشید که بالا آمد، در اثر گرما روده خشک می شد و به شیر فشار می آمد و نعره می کشید .

     موشی نزد شیر رفت و گفت: 

    من می توانم ترا نجات دهم .

    او شروع به خوردن روده کرد. شیر آزاد شد ،ولی از آن جنگل فرار کرد. اهالی جنگل علت را پرسیدند.شیر گفت: 

    در شهری که روباه ببندد و موش باز کند، جای ماندن نیست!!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 25 دی 1393 08:41 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •   آنچه خوب است، همیشه زیباست..

    اگر حق با شماست، به خشمگین شدن نیازی نیست؛ 

    و اگر حق با شما نیست، هیچ حقی برای عصبانی بودن ندارید!

    صبوری با خانواده، عشق است،صبوری با دیگران، احترام است،صبوری با خود اعتماد به نفس است و صبوری در راه خدا، ایمان است.

    اندیشیدن به گذشته اندوه، و اندیشیدن به آینده هراس می آورد؛ به حال بیندیش تا لذت را به ارمغان آورد. 

    در جستجوی قلب زیبا باش نه صورت زیبا؛ زیرا هر آنچه زیباست، همیشه خوب نمی ماند؛ اما آنچه خوب است، همیشه زیباست.....

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • فقط خودکار قرمز نیست اینجا 

    تقدیم به وزیر شرف و مردانگی؛ بهزاد نبوی عزیز؛ 

    شنیدم در زمان شاه پرویز
    گرفتند آدمی را توی تبریز

    به جرم نقض قانون اساسی
    و بعض گفتمان های سیاسی

    ولی آن مرد دور اندیش، از پیش
    قراری را نهاده با زن خویش

    که از زندان اگر آمد زمانی
    به نام من پیامی یا نشانی

    اگر خودکار آبی بود متنش
    بدان باشد درست و بی غل و غش

    اگر با رنگ قرمز بود خودکار
    بدان باشد تمام از روی اجبار

    تمامش اعتراف زور زوری است
    سراپایش دروغ و یاوه گویی است

    گذشت و روزی آمد نامه از مرد
    گرفت آن نامه را بانوی پر درد

    گشود و دید با خودکار آبی
    نوشته شوی با خط کتابی

    عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟
    بگو بی بنده احوالت چطور است؟

    اگر از ما بپرسی، خوب بشنو
    ملالی نیست غیر از دوری تو

    من این جا راحتم، کیفور کیفور
    بساط عیش و عشرت جور وا جور

    در این جا سینما و باشگاه است
    غذا، آجیل، میوه رو به راه است

    کتک با چوب یا شلاق و باطوم
    تماما شایعاتی هست موهوم

    هر آن کس گوید این جا چوب دار است
    بدان این هم دروغی شاخدار است

    کجا تفتیش های اعتقادی است؟
    کجا سلول های انفرادی است؟

    در اینجا بازجو اصلا نداریم
    شکنجه یا کتک عمرا نداریم

    همه چیزش تماما بیست اینجا
    فقط خودکار قرمز نیست اینجا

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • نفـرین بر پادشـاه بد کـردار
    =-=-=-=-=-=-=-=-=-=
    شعری در رثای پیشگام اصلاحات در ایران،


    "امیــــــــــر کبـیـــــــــــر"


    از زنده یاد فــریدون مشیـــری
    با صدای استاد شهرام ناظری
    -------------------------------------------------------------
    20 دی سالروز شهادت محمّدتقی خان فراهانی"امیر کبیر"
    نام و یادش گـــرامی و جـاودان و راهش پر رهــــرو باد.

    آخرین ویرایش: دوشنبه 22 دی 1393 06:54 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  دوست خدا بودن سخت نیست

    پیرمردی هر روز تو   محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند .
    روزی رفت یک کفش کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت: 

    بیا این کفشا رو بپوش .
    پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟!
    پیرمرد لبش را گزید و گفت: نه!
    پسرک گفت :

    پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم كه کفش ندارم...

    (دوست خدا بودن سخت نیست)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات