منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 03:11 ب.ظ نظرات ()

     خواب ملانصرالدین!

     شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ٩ دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند

      که ١٠ دینار بدهد که عدد تمام باشد.

      در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید.

      پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: 

    باشد، همان ٩ دینار را بده، قبول دارم.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 30 اردیبهشت 1393 06:52 ق.ظ نظرات ()

      رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند

    این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد. در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می شد، تن می داد. در همان وضعیت اسفناك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 بچه) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند كه پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
    یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای كار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می كرد تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد، باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می كرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.

    آلبرشت دورر

    آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
    وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت:  

    آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می كنم.
    تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود، برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: 

    نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می كرد به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: 

    نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می كنم، به طوری كه حتی نمی توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو كار كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...
    بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمكاری ها و آب رنگ ها و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگه داری می شود.
    یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد ،اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را " دستان دعا كننده" نامیدند.

    اگر زمانی این اثر خارق العاده را مشاهده كردید،‌ اندیشه كنید و به خاطر بسپارید كه رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 06:05 ق.ظ نظرات ()

     

    ملا و گوسفند

    روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید. در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و


    گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.


    ملا به خانه رسید. ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است.


    دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد. من گوسفند شدم.


    ولی چون صاحبم مرد خوبی بود، دوباره به حالت اول بازگشتم.


    ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد، برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی.


    روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود، گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت:


    ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی؟

    آخرین ویرایش: دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 06:05 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 07:05 ق.ظ نظرات ()

     

     واقعا اسلام خداوند همان اسلام مسلمانان است؟

    ‏شیخ حسنعلی نخودکی مینشست 
در جانماز و یک ساعت گریه میکرد و میگفت:
خدایا....مرا ببخش که 
که مسیحیان را مسیحی و یهودیان را یهودی کردم!!!!!

به او گفتند آقا این چه حرفی است که می گویید؟؟؟
ایشان در پاسخ گفتند:
چون در رفتارم... 
در ظاهرم....
در گفتارم....
در زندگی....
و در تمام مسائل اجتماعی خودم
طوری رفتار کردم که 
مسیحی و یهودی گفتند: اگر اسلام این است ما نخواستیم...

کتاب اثرات گناه سید محمد انجوی نژاد‏

    شیخ حسنعلی نخودکی می نشست در جانماز و یک ساعت گریه می کرد و می گفت:
    خدایا....مرا ببخش که که مسیحیان را مسیحی و یهودیان را یهودی کردم!!!!!

    به او گفتند : آقا این چه حرفی است که می گویید؟؟؟
    ایشان در پاسخ گفتند: 

    چون در رفتارم...
    در ظاهرم....
    در گفتارم....
    در زندگی....
    و در تمام مسائل اجتماعی خودم
    طوری رفتار کردم که مسیحی و یهودی گفتند: 

    اگر اسلام این است، ما نخواستیم...

    کتاب اثرات گناه سید محمد انجوی نژاد

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • زیباست:

    گاندی خطاب به نامزدش :

     

    خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ...
    زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم .
    تو ، نباید آن کسی باشی که من می خواهم ، و من نباید آن کسی باشم که تو می خواهی .
    کسی که تو از من می خواهی بسازی، یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت .
    من باید بهترین خودم باشم برای تو و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من ....
    خوب ِ من ، هنرٍِِ عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها . . .
    زندگی است دیگر...
    همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ،
    همه سازهایش کوک نیست ،

    باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،
    حتی با ناکوک ترین ناکوکش،

    اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،
    حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،
    به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،
    به این سال ها که به سرعت برق گذشتند،

    به جوانی که رفت،
    میان سالی که می رود،

    حواست باشد به کوتاهی زندگی،
    به زمستانی که رفت ،
    بهاری که دارد تمام می شود کم کم،
    ریز ریز،
    آرام آرام،
    نم نمک...
    زندگی به همین آسانی می گذرد.


    ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد ،گاهی هم صاف است،
    و بدون ابر بدون بارندگی.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  •  خود را مجبور به پیشرفت کنید

     قابل توجه کسانی که از مشکلات فرار می کنند
    خود را مجبور به پیشرفت کنید

     ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب های
    اطراف ژاپن سال هاست که ماهی تازه ندارد.
    بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن،
    قایق های ماهی گیری بزرگتر شدند و مسافت های
    دورتری را پیمودند.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 06:34 ق.ظ نظرات ()
     بچه های خیابان

    روزی گذشت سانتافه ای از چهارراه
    از اگزوزش صدای مهیبی به پای خاست
    پرسید بچه فال فروش از رفیق خود
    این لکسوز است؟ نه، به گمانم که زانتیاست
    آهی کشید دخترک گل فروش و گفت:
    این که گذشت ذره ای از پول نفت ماست
    این اشک دیده‌ پدر و مادر من است
    این خون جاری از رگ و از ریشه‌ شماست
    این گفت و خواست تا برود، فالگیر گفت:
    نه، این شعارها همه اش باد در هواست
    این پولدارها که نباشند، خود بگو
    در این چهارراه چه کس مشتری ماست؟
    از تو خودت بگو چه کسی گل خریده است
    آن کس که پولدار خفن هست یا گداست
    یا فال من وسیله‌ تفریح کیست؟ هان؟
    آن کس که پشت شیشه‌ بنز گرانبهاست
    جایی که پول خمس و زکات: آستین شیخ
    نذر و نذور مردم ما گنبد طلاست؛
    جایی که اختلاس و چپاول طبیعی است؛
    سرمایه های ملت ما دست دزدهاست؛
    ما کودکان کوچه خیابان و چارراه
    روزی مان نه دست خدا، دست اغنیاست

    هالو، گلوی خویش چرا پاره می کنی؟
    چپ کرده ای بده قلمت را به دست راست
     

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 06:38 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 06:30 ق.ظ نظرات ()
    پدر سوخته بازی!

    شیخی وارد یک آسیاب گندم شد.

    دید به جای این که یک انسان گندم‌ها را آسیاب کند، چوب آسیاب به گردن یک قاطر بسته شده. قاطر می‌چرخید و آسیاب کار می‌کرد؛ اما به گردن قاطر یک زنگوله آویزان بود.

    از صاحب آسیاب پرسید: «برای چه به گردن قاطرت زنگوله بسته‌ای!»

    آسیابان گفت: «برای این که اگر ایستاد ،بفهمم و متوجه شوم که آسیاب کار نمی‌کند».

    آن شخص دوباره پرسید: «خب! اگر قاطر ایستاد و سرش را تکان داد، از کجا می‌فهمی؟»

    آسیابان گفت: «برو این پدر سوخته‌بازی‌ها را به قاطر من یاد نده!»

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 23 اردیبهشت 1393 09:45 ق.ظ نظرات ()

    چهل حدیث از امیرمؤمنان حضرت علی (ع)

    فرخنده زادروز معنی عدالت و مفهوم حریت،تبلور فتوت و تجسم مروت،عصاره فضیلت و اسوه بشریت حضرت امام علی(ع) و روز پدر را به شما و همه رهروان صدیق ان حضرت تبریک و تهنیت می گویم.

    1. یا اَسْرَى الرَّغْبَةِ، اَقْصِرُوا، فَاِنَّ الْمُعَرِّجَ عَلَى الدُّنْیا لایَرُوعُهُ مِنْها اِلاّ صَریفُ اَنْیابِ الْحِدْثانِ. اَیُّهَا النّاسُ، تَوَلَّوْا مِنْ اَنْفُسِكُمْ تَأْدیبَها، وَ اعْدِلُوا  عَنْ ضَراوَةِ عاداتِها
    اى اسیران هوا و هوس، آرزوها را كوتاه كنید، زیرا مردم دلبسته به دنیا را، جز صداى دندان هاى حوادث، از این دنیا نمى ترساند، اى مردم، خودتان عهده دار ادب كردن خود شوید، و نفس را از جرأت بر عادات هلاك كننده بازگردانید.

    آخرین ویرایش: سه شنبه 23 اردیبهشت 1393 09:46 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 04:34 ق.ظ نظرات ()



    ​​
    اگه کسی شما
    ​ ​
    رو بخواد، حتما جایی برات باز می کنه.
    خودتون رو مجبور نکنید که به زور برای خودتون جا باز کنید.

    خودتو به کسی که قــدر
    ​ ​
    تو
    ​ ر​
    و نمی دونه، تحمیل نکن
    ​​.
    توهم اعجوبه بودن به سرش می زنه و با احساست بازی می کنه.

    نه عروسک باش و نه عروسک گردان
    فـــقط خودت باش.

    "الهی قمشه ای"

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات