با عرض تسلیت به مناسبت رحلت حضرت امام جعفر صادق(ع) گزیده ای از سخنان آن بزرگوار را با هم می خوانیم. باشد که در عمل آریم.
امام صادق (علیه السلام) : هرکه فردی را در گناهی پیروی کند، به تحقیق که او را پرستش کرده است. ( تحف العقول ، صفحه 355)
حرف مفت !
اصطلاح حرف مفت زدن داستانی دارد که خالی از لطف نیست!
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تاسیس شد؛ اما مردم استقبالی نکردند
وکسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود. به ناصرالدین شاه گفتند :
تلگرافخانه بی مشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند.
اودستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هرچه می خواهند تلگراف بزنند !
چون مفت شد ،همه هجوم آوردند.
بعد از مدتی دیدند پیام هایشان به مقصد می رسد و هجوم مردم روز به روز زیادتر
شد؛ در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخ گویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود, دستور داد سر در تلگراف خانه
تابلویی بزنند بدین مضمون:
- به فرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع! …….
و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار ماند.
دوباره میسازمت وطن!
دوباره می سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه می رود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره آن چنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
به جاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش
(زنده یاد سیمین بهبهانی)
معیار عقلانیت!
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند.
یک روز همین طور که در کنار استخر قدم مى زدند،فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ
فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از
آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد،
تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم.
خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر،قابلیت
عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحران ها نشان دادى و من به این
نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
اما
خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى، بلافاصله بعد از این
که از استخر بیرون آمد، خود را با کمر بندش دار زده است و متاسفانه وقتى که
ما خبر شدیم ،او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبت هاى دکتر گوش مى کرد، گفت:
من آویزونش کردم تا خشک بشه!...
سنگ
یک اتفاق ساده مرا بی قرار کرد
باید نشست و یک غزل تازه کار کرد
در کوچه می گذشتم و پایم به سنگ خورد
سنگی که فکر و ذکر دلم را دچار کرد
از ذهن من گذشت که با سنگ می شود
آیا چه کارها که در این روزگار کرد !
با سنگ می شود جلوی سیل را گرفت
طغیان رودهای روان را مهار کرد
یا سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت
بی سرپناه ها همه را خانه دار کرد
یا می شود که نام کسی را بر آن نوشت
با ذکر چند فاتحه، سنگ مزار کرد
یا مثل کودکان شد و از روی شیطنت
زد شیشه ای شکست و دوید و فرار کرد
با سنگ مفت می شود اصلا به لطف بخت
گنجشک های مفت زیادی شکار کرد
یا می شود که سنگ کسی را به سینه زد
جانب از او گرفت و بدان افتخار کرد
یا سنگ روی یخ شد و القصه خویش را
در پیش چشم ناکس و کس شرمسار کرد
ناگاه بی مقدمه آمد به حرف سنگ
این گونه گفت و سخت مرا بی قرار کرد :
تنها به یک جوان فلسطینی ام بده
با من ببین که می شود آن گه چه کار کرد!
(علی فردوسی)
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
پرده پرده آن قدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من مرا و هرچه «من»ها بود، سوخت
کُشتم آن خویش و ز خاکش پروریدم خویش را
خویش خویش من هماینک از در صلح آمدهست
بس که گوش از غیر بستم تا شنیدم خویش را
معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس
خویشبینی را گزیدم تا گُزیدم خویش را
می شدم، ساقی شدم، ساغر شدم، مستی شدم
تا ز تاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه، گرمی دادهام
راه برخورشید بستم تا دمیدم خویش را
اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
بزمسازان جهان می از سبوی پُر خورند
من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را
بردهداران زمانها چوب حراجم زدند
دست اول تا بر آمد خود خریدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زندهام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
(منبع:فیس بوک - دکتر رضا)
استاد باهوش!
چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خوندن به تفریح رفته بودن و هیچ آمادگی برای امتحان نداشتن.
روز
امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای رو سوار کردن . به این صورت که سر و
صورتشون رو کثیف کردن و مقداری هم لباساشون رو پاره کردن و تو ظاهرشون
تغیراتی رو به وجود آوردن .
بعد به دانشگاه پیش استاد رفتند. ماجرا را این طور برا استاد گفتن... که:
دیشب به یه مراسم عروسی در خارج از شهر رفته بودیم. در راه برگشت از شانس بد ما یکی از لاستیک های ماشین پنچر شد و با هزار زحمت و هل دادن ماشین رو به جایی رسوندیم و این طور بود که به آمادگی لازم برای روز امتحان نرسیدیم .
در نهایت قرار میشه که استاد سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این چهار نفر برگزار کند.
اون
ها هم خوشحال از این موفقیت سه روز تمام درس می خونن و روز امتحان با
اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن . استاد عنوان میکنه به خاطر خاص و
خارج از نوبت بودن امتحان باید هرکدوم تو یه کلاس بشینند و امتحان بدن. آن
ها هم به دلیل آمادگی کامل موافقت می کنن.
امتحان حاوی دو سوال بود:
1- نام و نام خانوادگی عروس و داماد(6 نمره)
2- کدام لاستیک ماشین پنچر شده بود (14 نمره)
چرا کتاب نمی خوانیم؟
1- کتاب نمی خوانیم ،زیرا نیازی به کتاب احساس نمی کنیم.
2- کتاب نمی خوانیم، زیرا دچار خود شیفتگی فرهنگی شده ایمنقاب
ای بازیگر گریه نکن ما همهمون مثل همیم
صبحا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت میزنیم
یکی معلم میشه و یکی میشه خونه به دوش
یکی ترانهساز میشه، یکی میشه غزل فروش
کهنه نقاب زندگی، تا شب رو صورتهای ماست
گریههای پشت نقاب مثل همیشه بیصداست
هر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیله خواب
نقش یک دریچه رو، رو میله قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
کاشکی میشد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس
تنها برای یک نگاه حتا برای یک نفس
تا کی به جای خود ما نقاب ما حرف بزنه
تا کی سکوت و رج زدن نقش نمایش منه
هر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیله خواب
نقش یک دریچه رو، رو میله قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
میخوام همین ترانه رو، رو صحنه فریاد بزنم
نقابم و پاره کنم جای خودم داد بزنم
ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند
بره های این حوالی ، گرگ ها را می درند
سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها
زنده ها هم آبروی مرده ها را می برند