منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • نمونه هایی از رفتار پیامبر(ص) 
              
    امروز 28 صفر و سالروز رحلت رسول گرامی اسلام(ص) است.
    ضمن عرض تسلیت نمونه هایی از جلوه های رفتاری ایشان را با هم مرور می کنیم.امید که فرهنگ این گونه رفتارها در جامعه ما نهادینه شود.

    کاش همه ما یادمان بماند که برای ایمان داشتن، ایمان آوردنی دوبار
    ه  - چند باره لازم است  :
     
    * - پیامبر روزی شتری را دید که زانوهایش بسته شده و هنوز بار سنگینی برروی آن است . گفت به صاحب شتر بگویید خود را برای مواخذه خداوند در روز قیامت آماده کند.
    آخرین ویرایش: یکشنبه 30 آذر 1393 11:43 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  • حکایات شاعران بدیهه گو


    در مجلسی ملک الشعرای بهار و ایرج میرزا و شیخ احمد بهار شعرای شهیر معاصر جمع بودند که شاهزاده افسر وارد می شود.

    شعرا قرار می گذارند هر کدام مصراعی به زبان محلی مشهدی بگویند و دو بیت زیر ساخته می شود:


    ملک الشعراء:   موُ مُخام خُودمه بِزو چشمه ی نُوشِت بِزِنُم


    ایرج میرزا:        لبامِه غنچَه کنُم ، شرقِه تو گوشِت بزِنُم


    شیخ احمد بهار: دلِ تو سنگه بیا دلتو به دست مُو بدِه


    شاهزاده افسر: تا به مغزهِ رقیبِ خوردَه فروشِت بِزِنُم

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  سه سخن ناب

    پنج چیز است که نمی توان آن ها را باز گرداند:

    ۱. سنگ ................... پس از پرتاب شدن"
    ۲. حرف ................... پس از گفتن"
    ۳. موقعیت ............... پس از پایان یافتن"
    ۴. زمان ................... پس از گذشتن"
    ۵. دل ......................پس از شکستن"

    هرگز به کسی حسادت نکن به خاطر نعمتی که خدا به او داده ...
    زیرا تو نمی دانی خداوند چه چیزی را از او گرفته است ...

    و غمگین مباش وقتی خداوند چیزی را از تو گرفت ...
    زیرا تو نمی دانی خداوند چه چیزی را عوض آن به تو خواهد داد .
    همیشه شاکر باش و بگو ...

    "شـــــــكــر"
    چه زیباگفت کورش کبیر:

    اگر روزی تصمیم به محاسبه ثروتت گرفتى، پول هایت رانشمار.کافی است قطره اشكى بر روی گونه ات بریزی. تعداد دستانی که آن را پاک می کنند، ثروت توست...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  فکر را پر بدهید


    صایب تبریزی چه زیبا گفت :

    "فکر را پر بدهید"

    و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
    "فکر باید بپرد"
    برسد تا سر کوه تردید
    و ببیند که میان افق باورها
    کفر و ایمان چه به هم نزدیکند
    ....
    "فکر اگر پربکشد"

    جای این توپ و تفنگ، این همه جنگ
    سینه ها دشت محبت گردد
    دست ها مزرع گل های قشنگ
    ......
    "فکر اگر پر بکشد"

    هیچ کس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
    همه پاکیم و رها .

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خدا از تو چه می خواهد؟

     

    ﺷﺒﯽ ﺍﺯ شب ها،ﺷﺎﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻭﺗﻀﺮﻉ ﻭﮔﺮﯾﻪ ﺑﻮﺩ!
    ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ،ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ،ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺩﯾﺪ،ﮐﻪ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﺣﯿﺮﺕ! ﺍﻭﺭﺍ،ﻧﻈﺎﺭﻩ می کند!
    ﺍﺳﺘﺎﺩﭘﺮﺳﯿﺪ: برﺍﯼ ﭼﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺑﺮﺍﺯﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
    ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﻃﻠﺐ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ،
    ﺍﺳﺘﺎﺩﮔﻔﺖ: به این سوال جواب بده!
    ﺍﮔﺮﻣﺮﻏﯽ ﺭﺍ،ﭘﺮﻭرﺵ ﺩﻫﯽ،ﻫﺪﻑ ﺗﻮ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺵِ ﺁﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
    ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺍﺳﺘﺎﺩ،ﺑﺮﺍﯼ ﺁن که ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﺁﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻨﺪ ﺷﻮﻡ،
    ﺍﺳﺘﺎﺩﮔﻔﺖ: اﮔﺮ ﺁﻥ ﻣﺮﻍ،ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ،ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺧﻮﺩ،ﻣﻨﺼﺮﻑ می شوی؟
    ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻧﻪ! نمی توانم,ﻫﺪﻑ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﺁﻥ ﻣﺮﻍ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ،ﺗﺼﻮﺭﮐﻨﻢ!
    ﺍﺳﺘﺎﺩﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮﺍﯾﻦ ﻣﺮﻍ,ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﺨﻢ ﻃﻼ ﺩﻫﺪ ﭼﻪ ! ﺁﯾﺎ ﺍﻭ را بازخواهی ﮐﺸﺖ،ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻨﺪ ﮔﺮﺩﯼ؟
    ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﺁﻥ تخم ها ،ﺑﺮﺍﯾﻢ مهم تر ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪﺑﻮﺩ!
    ﺍﺳﺘﺎﺩﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ،ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ،ﭼﻨﯿﻦ ﺑﺎﺵ!...
    ﺗﻼﺵ ﮐﻦ،ﺗﺎ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺴﻢ,ﮔﻮﺷﺖ,ﭘﻮﺳﺖ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﺖ ﮔﺮﺩﯼ،
    ﺗﻼﺵ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎن ها،ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ،ﻣﻔﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﻮﯼ!
    ﺗﺎﻣﻘﺎﻡ ﻭ ﻟﯿﺎﻗﺖِ ﺗﻮﺟﻪ،ﻟﻄﻒ ﻭﺭﺣﻤﺖِ ﺍﻭ ﺭﺍ گردی
    ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ...
    ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ!
    ﺍﻭ، ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺮﮐﺖ،ﺭﺷﺪ،ﺗﻌﺎﻟﯽ، ﻭ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻣﯽﭘﺬﯾﺮﺩ،
    ﻧﻪ ﺍﺑﺮﺍﺯِﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻭﺯﺍﺭﯼ را.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • مشاعره روحانی با یک بینوا


    بینوایی ﺷﯿﺦ ﺣﺴﻦ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﻧﺶ ﮔﺮﻓﺖ

    ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺘﺎ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺒﺎ ﺍﻓﺴﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ

    ﮔﻔﺖ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ، ﻭﻟﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﺆﺍﻟﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ

    ﮔﻔﺖ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻓﺮﺻﺖِ ﭘﺎﺳﺦ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ

    ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﻓﻘﺮ ﻭ ﮔﺮﺍﻧﯽ، ﺟﺎﻥ ﻣﺎ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﻟﺐ

    ﮔﻔﺖ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ، ﮔﺮﺍﻧﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ

    ﮔﻔﺖ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﺣﺴﻦ؟ ﭘﺲ ﺯﻭﺩﺗﺮﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻦ

    ﮔﻔﺖ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ، ﻭﻟﯽ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ، ﺭﻩ ﻫﻤﻮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ

    ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﯿﻤﺖ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺭﺍ ﺗﺜﺒﯿﺖ ﮐﻦ

    ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﻗﺪﺭﺕ ﭘﯿﮑﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ

    ﮔﻔﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﻻﺍﻗﻞ ﺍﺯ ﻗﻄﻊ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﻧﺰﻥ

    ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﺰﺍﻧﻪ، ﺩﺭﻫﻢ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ

    ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﮐِﯽ می گشاﯾﺪ ﺁﻥ ﮐﻠﯿﺪﺕ ﻗﻔﻞﻫﺎ؟

    ﮔﻔﺖ ﺑﯽﺗﺎﺑﯽ ﻣﮑﻦ، ﺻﺒﺮﺕ ﭼﺮﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ؟

    ﮔﻔﺖ ﺻﺒﺮ ﻣﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﯾﻮﺏ ﻫﻢ

    ﮔﻔﺖ ﻋﻤﺮ ﻧﻮﺡ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ، ﺍﮔﺮ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ!

    ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺍﻭﺑﺎﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺮﻓﺘﯽ، ﭘﺲ ﭼﺮﺍ؟

    ﮔﻔﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺭﺧﺼﺖ ﺍﯾﻦ ﻭﺻﻞ ﺩﺭ ﺍﻧﻈﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ

    ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﮐِﯽ ﺑﺸﮑﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪﯼ ﺗﺤﺮﯾﻢﻫﺎ؟

    ﮔﻔﺖ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ، ﮐﺎﺭ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ، ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ

    ﮔﻔﺖ ﺷﯿﺨﺎ ! ﭘﺲ ﭼﻪ ﺷﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺯﻧﺪﺍﻧﯿﺎﻥ

    ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺣﮑﻢ ﻗﻀﺎﯾﯽ، ﻫﯿﭻ ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ

    ﮔﻔﺖ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻪﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﺣﺴﻦ؟

    ﮔﻔﺖ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﺎﺵ، ﭼﻮﻥ ﺳﻮﺩﯼ ﺩﺭﺍﯾﻦ گفتار نیست

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • جزای طرف شدن با خر جماعت!
     
    در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند.
     روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گل های کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می کند و زنبور بیچاره که خود را بین دندان های خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندان هایش بیرون می پرد.
    خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید: 
    « زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است. باید او را بکشم.»
    ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندان های خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.
    ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید:
     « شما بفرمایید من این زنبور را مجازات می کنم.»
     خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند.
    زنبور با آه و زاری می گوید: 
    « قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟» ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید:
     « می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود، همین است! »
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  نشانه روح جوانمردی مردم ایران

    وقتی انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسرا بودند، به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی را که در نقشه  قرار گرفته اند ، نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علی رغم آن که
    حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم، باز راضی نمی شود. چه باید کرد؟

    انوشیروان گفت " خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همه ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید."

    کسانی که از ویرانه های کاخ کسری  بر لب دجله ی عراق دیدن کرده اند، حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است. این نقطه از دیوار همان جایی است که خانه پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود، همسایه دیوار به دیوار پادشاه ماند.
    از آن زمان هزاران سال گذشته است؛ اما دیوار کج کاخ کسری مانده است، تا نشانه روح جوانمردی مردم ایران باشد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  برف غفلت

    ﺑﺮﻧﺞ ﻫﻨﺪﻱ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻗﺎﺷﻖ فرانسوی ، در لباس ترکیه ای ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻱ انگلیسی به همراه نوشابه اسراییلی و گوشت برزیلی و دسر آمریکایی ﺯﻳﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﻴﺎﻩ ژاپنی و با مقررات ﻋﺮﺑﻲ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﭼﻴﻨﻲ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ آریایی بودنم افتخار می کنم!! 

    و با ﺍﻳﻦ تصور ﮐﻪ:
    ﻭﻃﻨﻢ ﻣﺴﺘﻌﻤﺮﻩ ﻫﻴﭻ ﮐﺠﺎﻱ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ، سرم را زیر برف غفلت فرو می کنم..

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  دیدار خدا یا خانه خدا؟!

    عارفی قصدحج كرد.....

    فرزندش پرسید: پدر كجا می خواهی بروی ؟گفت : به خانه خدایم .

    پسر به تصور آن که هر کس به خانه خدا رود، خدا را هم می بیند !پرسید: چرا مرا با خود نمی بری؟ 

    پدر گفت :مناسب تو نیست .

    پسر گریه سرداد. پدر دلش به رحم آمد و او را با خود برد.
    هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما كجاست ؟ پدر گفت : 

    خدا درآسمان است .

    پسربیفتاد و بمرد . پدر وحشت زده فریاد بر آورد: آه پسرم جه شد ؟!


    ازگوشه خانه صدایی شنید که می گفت :
    تو به زیارت خانه خدا آمدی، آن را درك كردی و اما او به دیدن خدا آمده بود، به سوی او رفت
    !!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات