منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  توانا بود هرکه دارا بود!! 

     

    معلمی گفت:  توانا بود هرکه... ؟
     
    دانش آموز گفت:

    "توانا بود هرکه دارا بود"
    ز ثروت دل پیر برنا بود

    تهیدست به جایی نخواهد رسید
    اگر چه شب و روز کوشا بود

    ندانست فردوسی پاکزاد
    که شعرش در این ملک بی جا بود

    گر او را خبر بود از این روزگار
    که زر بر همه چیز والا بود

    نمی گفت آن شعر معروف را
    "توانا بود هرکه دانا بود" !!
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بهای سنگین دانایی!!


    دزدی مرتبا به دهكده ای می زد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ، ﯾﮑﯽ گفت : 

    ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، 

    ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. 

    ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ می کرﺩ. 

    ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ! 

    ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ! 

    ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
    ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ. ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ، ﮐﺪﺧﺪﺍ می گفت: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ! 

    ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ، ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮسنگ ها ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ می ترﺳﯿﺪﻧﺪ. 

    ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ، ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.


    "سیمین بهبهانی"

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • تفکر قالبی!



    رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می‌کند، ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. 

    ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود، ﺑﻪ ﯾﮑ ﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!

    ***************************

    ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟»

    چند ثانیه فکر کنید، سپس بخوانید.
    .
    .
    .

    ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ می‌زند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. 

    ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟

    ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمی‌داشت، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ می‌دادیم. ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ می‌تواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ؟!

    ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در ‌هر زمینه‌اى می‌تواند باشد. 

    مراقبت تفکر قالبی خود باشیم.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان کوتاه  

     

    در دام شیطان

     


     

    در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
    به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند.
    عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند.
    ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : 

    ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
    عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
    مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
    ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثواب تر از کندن آن درخت است ...

    داستان کوتاه ، در دام شیطان ،


    عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
    بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
    خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
    باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
    عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
    ابلیس گفت : به خدا هرگز نتوانی کند !
    باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
    عابد گفت : دست بدار تا برگردم . اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
    ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...

    ************************

    نکته مهم:

    آیا روشنفکران جامعه ما در راه ریشه کن کردن درخت های مسموم بت واره نباید مواظب ابلیس های بازدارنده و فریبنده باشند؟!

    بهوش باشیم! که پویش راه دشوار است و ابلیس ها ،بیدار!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ﭼﺮﺕ ﻭ ﭘﺮﺕ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭ!


    ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﻋﺎﻟﯽ ﭘﯿﺎﻡ (ﻫﺎﻟﻮ) ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺯﻧﺪﺍﻥ
     
     
     
    ﺷﺎﯾﻌﺎﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
    ﺣﺮﻑ ﻣﻔﺖ ﻭ ﺯﺭ ﺯﺭ ﻭ ﻟﯿﭽﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﺯﻫﺮ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺩﺍﺭﻭﯼ ﺷﻤﺎﺳﺖ
    ﻣﺎ ﺷﻔﺎﯼ ﻋﺎﺟﻞ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﺷﯿﺮ ﺩﺭ ﺣﺒﺲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻧﺠﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ
    ﺟﻨﮕﻞ ﻭ ﺳﻠﻄﺎﻧﯽ ﮐﻔﺘﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﻣﻌﻨﯽ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺭﺍ
    ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﭼﻮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﺑﻠﺒﻞ ﻭ ﻗﻤﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﺯﺩﻧﺪ
    ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺟﻐﺪ ﻭ ﻗﺎﺭ و ﻗﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﺭﺍﺯ ﻣﺎﻫﯽ ﺳﯿﺎﻩ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻬﺮﻧﮓ ﺭﺍ
    ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺮﻍ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﻮﺍﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﺯﻧﺪﻩ ﺭﻭﺩ ﻭ ﮐﺮﺧﻪ ﻭ ﮐﺎﺭﻭﻧﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺭﻓﺖ
    ﻣﻌﺠﺰ ﭼﺸﻤﻪ ﻋﻠﯽ ﺩﺭ ﻏﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﻣﻨﮑﺮ ﺍﻟﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﻮﻩ ﺑﯿﺴﺘﻮﻧﯿﻢ ﻭ ﺳﻬﻨﺪ
    ﺑﺮﺟﮏ ﺯﻧﺪﺍﻥ، ﭘﺲ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﺁﺏ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺍﺭﻭﻣﯿﻪ ﭼﻪ ﺷﺪ؟ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
    ﺣﻮﺽ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺎﻩ، ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺳﮑﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺣﻮﺽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ
    ﻭﺍ ﺷﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ، ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﺟﺎﯼ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﺧﻮﺵ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﮐﺮﺩﺍﺭ ﻧﮑﻮ
    ﺧﺪﻋﻪ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﻋﻆ ﻣﮑﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﻭ ﮔﻮﺵ ﻫﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﻤﺎ ﻭ ﺻﺪﺍ
    ﺍﺯ ﺧﺮ ﺩﺟّﺎﻟﺘﺎﻥ، ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﻻﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ
    ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎ ، ﺁﻣﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯼ ﻭ ﻣﻨﮑﺮﯼ ﻭ ﻣﺎ ﺧﺮﻭﺱ ﻭ ﺩﻣﺐ ﺭﺍ
    ﻧﻪ، ﮐﻪ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﺍﺻﻞ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺵ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﯿﺐ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺷﻤﺎﺳﺖ
    ﺁﻧﭽﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺑﺎﻭﺭ می کنیم


    ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻫﯿﺰ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺭﻭﺍﻥ
    ﻋﻔﺖ ﺯﻥ ﺩﺭ ﮐﻤﯽ ﭼﻠﻮﺍﺭ، ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺣﮑﻢ ﺷﺮﻋﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﺎن

    ﻋﮑﺲ ﻣﺎﺭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺟﺎﯼ ﻣﺎﺭ ﺑﺎﻭﺭ می کنیم


    ﺗﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺧﺮﺍﻓﺎﺕ ﻭ ﻃﻠﺴﻢ ﻭ ﻏﻔﻠﺘﯿﻢ
    ﻋﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺎﻩ، ﻫﺎﻟﻮ ﻭﺍﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ


    ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝِ ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﻃﻨﺰِ ﻫﺎﻟﻮ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ
    ﭼﺮﺕ ﻭ ﭘﺮﺕ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭ، ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کجا رفت آیین دیرین ما  ؟

     


    کجا  رفت  آن  دانش  و   هوش  ما

      که  شد   مهر  میهن  راموش  ما ؟

     

    که  انداخت  آتش  در  این بوستان

      کز  آن سوخت جان و دل دوستان ؟

     

    چه  کردیم این گونه گشتیم خوار ؟

      خرد  را   کندیم  ین  سان ز کار

     

    نبود  این   چنین  کشور  و  دین ما

      کجا    رفت    آیین     دیرین   ما  ؟

     

    به  یزدان  که  این  کشور  آباد  بود

      همه    جای    مردان   آزاد   بود

     

    در  این  کشور  آزادگی  ارز   داشت

    کشاورز  ، خود خانه  و  مرز  داشت

     

    گرانمایه    بود   آن که   بودی    دبیر

      گرامی  بد  آن کس که  بودی  دلیر

     

    نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت

    نه  بیگانه  جایی در این خانه داشت

     

    از   آن روز دشمن  به ما چیره گشت

    که   ما  را   روان   و خرد تیره گشت

     

    از   آن روز   این   خانه     ویرانه    شد

      که   نان   آورش   مرد   بیگانه    شد

     

    چو  ناکس  به  ده کدخدایی کند

      کشاورز    باید    گدایی     کند 


    (منسوب به فردوسی)
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه


  • زكاوت زنان ایرانی بسیار جالب


    پاسخ فرمانروای ایران بانو ام رستم


    "شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید. او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .
    به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .

    سلطان محمود در نامه خود نوشته بود :

    باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .
    ام رستم ، به پیک محمود گفت : 

    اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آن وقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .
    ام رستم به پیک گفت :  

    «پاسخ مرا همین گونه که می گویمT به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کندT ولی امروز ترسم فرو ریخته است .برای این که می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است، بر روی زنی شمشیر می کشد؟ به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد، با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود. اگر محمود را شکست دهم، تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم، باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .»
    پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند . به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید ."
    ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود .

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  دیوانه سوم!!

    روزی هارون الرشید از کنار گورستان می گذشت. بهلول و « علیان» مجنون را دید که با هم نشسته اند و سخن می گویند. 

    خواست با ایشان مطایبه کند. دستور داد هر دو را آوردند. گفت: 

    من امروز دیوانه می کشم. جلاد را طلب کنید.
    جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر کشیده . و علیان را بنشاند که گردن زند. گفت: ای هارون چه می کنی؟
    هارون گفت: امروز دیوانه می کشم!
    گفت: سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی. تو ما را بکشی چه کس تو را بکشد؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان‌ کوتاه :

    « تردید و تلقین»



    آورده‌اند که شخصی برای قربانی کردن گوسپندی خرید.
     در راه عده‌ای او را دیدند و طمع کردند و با یکدیگر قرار گذاشتند که او را فریب دهند و گوسفند را ببرند.

    پس یک تن پیش آمد و گفت: 

    "ای شیخ ،  این سگ از کجا می‌آوری؟" 

    دیگری گذشت و گفت: "شیخ ، مگر عزم شکار داری؟" 

    و سومی به او پیوست و گفت: "این مرد در در ظاهر زاهد است؛ اما زاهد را با سگ چه کار...!؟" 

    به این ترتیب هر کسی چیزی گفت تا شک در دل او افتاد و خود را سرزنش کرد و با خود گفت: 

    "شاید که فروشنده مرا جادو و چشم بندی کرده است". 

    و در همان حال گوسپند را رها کرد و رفت و آن گروه گوسپند را بردند و خوردند ...!
     

    ********************************
    کسی که خود معیاری برای شناخت ندارد، هر سخن مهملی را می پذیرد و هر پندار موهومی را باور می کند.

    بیاییم با تکیه بر عقلانیت خود حقایق هستی را عالمانه و عاقلانه تحلیل کنیم!

    آخرین ویرایش: شنبه 19 دی 1394 05:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  کارتت را نشانش بده ! 

    مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سال خورده  آن می گوید:

    باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم." 

    دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:

    "باشه، ولی اون جا نرو". 

    مامور فریاد می زنه: "آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." 

    بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش کارت خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:

    "اینو می بینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه ای... بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ می فهمی؟"

    دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود.

    کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلندی می شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

    به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت می کند، با سرعت خود را به نرده ها می رساند و از ته دل فریاد می کشد:

    " کارت!... کارتت را نشانش بده !"


    بخشی از کتاب: سرعت بالا از لوس تانگوتتنکج

    نباید بدون فکر از قدرت میز مدیریت استفاده کرد!
    @ ravanyab

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات