دزد جوانمردی
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست .
مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند کرد و بر روی اسب گذاشت..... تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج که اکنون خود را سوار بر اسب می دید، دهنه اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ......
....و با اسب گریخت!
پیش از آن که دور شود، صاحب اسب داد زد :
"تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم ....."
مرد افلیج اسب را نگه داشت ، مرد سوار گفت :
"هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!"
"می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!"
حکایت ، حکایت روزگار ماست!!!!!
به
قدرتمندان و ثروت اندوزان و کاخ نشینان بگویید: شما که با جلب اعتماد
مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان ؛ اسب قدرت به دستتان افتاده ........
......شماها؛
نه فقط اسب ,
که ایمان ،
اعتماد؛
اعتقاد
و..........
نان سفره مان را بردید.....
.....فقط به کسی نگویید چگونه سوار اسب قدرت شدید!!!
......افسوس.....که دیگر؛ نه بر اعتمادها، اعتقادی است و نه بر اعتقادها، اعتمادی!