منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.

  • دزد جوانمردی



    اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست .
    مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد  او را از جا بلند کرد و بر روی اسب گذاشت..... تا او را به مقصد برساند!
    مرد افلیج که اکنون خود را سوار بر اسب می دید، دهنه اسب را کشید و گفت :
    اسب را بردم ......
    ....و با اسب گریخت!
    پیش از آن که دور شود، صاحب اسب داد زد : 

    "تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
    اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم ....."
    مرد افلیج اسب را نگه داشت ، مرد سوار گفت : 

    "هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!"
    "می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!"

    حکایت ، حکایت روزگار ماست!!!!!


    به قدرتمندان و ثروت اندوزان و کاخ نشینان بگویید: شما که با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان ؛ اسب قدرت به دستتان افتاده  ........
    ......شماها؛
     نه فقط اسب ,
    که ایمان ،
    اعتماد؛
    اعتقاد
    و..........
     نان سفره مان را بردید.....
    .....فقط به کسی نگویید چگونه سوار اسب قدرت شدید!!!
    ......افسوس.....که دیگر؛  نه بر اعتمادها، اعتقادی است و نه بر اعتقادها، اعتمادی!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خواص بادام!

     

    قصه های شهر هرت / قصه شصت و دوم

    #شفیعی_مطهر

    اعلی حضرت هردمبیل که معروف حضورتان هستند! ایشان بنا به اصول لایتغیر قانون جنگل چون قدرت کامل را در دست دارند،بنابراین همیشه ودر هر موردی حق با ایشان است.

    هر مسئله ای درباره هر موضوعی چه علمی،چه دینی،چه هنری و ادبی و....در عرصه جامعه مطرح شود،ایشان نه تنها صاحب نظر و کارشناس ،که نظریه شان فصل الخطاب است!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 29 بهمن 1394 03:26 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  هیچ گاه همه چیز را به یک نفر نسپاریم!

     

    "ورژن جدید چوپان دروغگو"

    یکی بود یکی نبود.
    چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد.
    مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آن ها را به چرا ببرد.
    او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند.
    برای مدت ها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت. تا این که . . .
    یک روز چوپان شروع کرد به فریاد:
    آی گرگ آی گرگ.
    وقتی مردم خود را به چوپان رساندند، دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
    آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است.
    اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد می زد:
    "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ".
    وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند، می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است.
    این وضعیت مدت ها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود.
    پس مردم ده تصمیم گرفتند پول های خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند.
    از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را.
    چوپان نیز به آن ها اطمینان داد که با خرید این سگ ها، دیگر هیچ گاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. 

    اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید.
    مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است.
    ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت:
    ببینید، ببینید.
    هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوان های گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!
    مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند:
    آی دزد. آی دزد.
    چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم.
    اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد.
    چهره ای خشن به خود گرفت.
    چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد.
    سگ ها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند، او را همراهی کردند.
    بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آن ها از "گاز" سگ ها زخمی شدند.
    دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند، به یکدیگر می گفتند:
    "خود کرده را تدبیر نیست".
    یکی از آن ها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم، باید برای آن ها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درست کاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.
    اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرف های مردم را می شنید، گفت:
    دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست "راستگو" باشد، ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود.
    بنابراین بهتر است هیچ گاه "گوسفندان"، "چماق" و "سگ های نگهبان" خود را به یک نفر نسپاریم.

    عکس ‏‎Arsalan Taha Nik‎‏
     
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  حکمتی از حکمت های الهی!

     

    در روزگار پیشین پادشاهی بود سخت بزرگوار و کشور او وسیع،نعمت وی تمام، و فرمان او روان . چون عمرش به آخر رسید،ملک موت او را قبض روح کرد و به آسمان رفت.  

    فرشتگان از او پرسیدند:

    در این همه جان ستانی آیا تو را بر هیچ کس رحمت آمد؟

    گفت: آری،زنی در بیابان بود آبستن، کودک بنهاد، در آن حال مرا فرمودند که جان مادر کودک را بستانم!

    جان وی بستدم و آن کودک را در بیابان تنها گذاشتم! به غریبی آن مادر مرا رحمت آمد و بر آن کودک از تنهایی و بی کسی !

    فرشتگان گفتند: ای فرشته مرگ! آن پادشاه را که جان ستدی،همان کودک تنها و بی کس بود که در بیابان گذاشتی! 

    گفت : جل الخالق!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  بدیهه سرایی سیاسی ملک الشعرای بهار

     


    عکس ‏سیدعلیرضا شفیعی مطهر‏

    در زمان تغییر سلطنت قاجار در مجلس گویا نماینده آن زمان قزوین طرفدار سر سخت رضاشاه بوده و از او حمایت می کرده؛ تا این که روزی در مجلس نطق غرایی در حمایت از رضا شاه ایراد نموده و در انتهای سخنش هم می گوید : 

    مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است ؟! 

    و ملک الشعراه درجواب می گوید : 

    آن دهی را که تو آباد کنی قزوین است ..

    الهی موفق باشی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه


  • معامله‌ای پر سودتر 



    روزی مردی عبوس از بازار عبور می‌كرد، دیوانه‌ای را دید كنجی نشسته و پارچه‌ای در برابر خود پهن كرده و فریاد می‌زند: 

    از من بخرید، من پرفروش‌ترینم، بیایید از من بخرید. 

    مردی جلو رفت و جماعتی را دید كه به دیوانه می‌خندند. مرد خواست تفریح كند،
     پس گفت: ای تاجر توانگر چه كالایی داری كه این قدر پرفروش است؟
    دیوانه گفت: نمی‌بینی؟

     مرد به تمسخر گفت:‌ جز دیوانه‌ای ژنده پوش و پارچه‌ای كهنه هیچ نمی‌بینم. جماعت زیر خنده زدند و دیوانه در دم گفت:
    همین... این است... من خنده می‌فروشم!
     مرد گفت: ای ابله!  تو كه خنده می‌فروشی، چه باز می‌ستانی؟


    دیوانه خندید و گفت:‌ شادی،... آیا در دنیا معامله‌ای پر سودتر از این سراغ داری؟


    ✍ قانون زندگی٬ قانون باورهاست
    ✍ بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می‌شوند!

    آخرین ویرایش: یکشنبه 25 بهمن 1394 07:09 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • قودرت!


    مرحوم صدرالممالک اردبیلی عارف بود. بعضی از آخوندها همیشه به دلیل عرفان، او را لعن و طرد می‌کردند، تا آن که محمدشاه قاجار، لقب صدرالممالکی به او داد و او را رأس علمای آذربایجان قرار داد. از همان ساعت، بسیاری از علمای لعن کننده به تعظیم و تکریم وی پرداختند و در تقرب به ایشان، ته لیوان او را به قصد شفا، از یکدیگر می‌ربودند. 

    تا آن که ایشان روزی که همه علما حضور داشتند، بالای منبر رفت و پرسید: 

    آقایان علما! بفرمایید مطهِرات چند تاست؟
    همه شمردند: آب، آتش، استحاله و آفتاب!
    اما ایشان قبول نکردند و گفتند: نه! یکی کم گفتید.
    چند بار دیگر هم پرسید و علما همان جواب را دادند و ایشان قبول نکردند و گفتند: نه! یکی کم گفتید. آخر خودش با لهجه شیرین تركی گفت: 

    و آن که شما نگفتید، قودرت [قدرت] است! من تا دیروز که آدمی عادی بودم، شما مرا صوفی و نجس می دانستید، اما حالا که به حکم حکومت حاجی صدر شدم، پاک و مطهَر شدم، پس «قودرت» از مطهرات است! آری... قدرت!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • تلاش خردمندانه،نه تقلای احمقانه!


    موتور کشتی بزرگی خراب شد . مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند؛ اما هیچ کدام موفق نشدند ، سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند  مردی را که سال ها تعمیر کار کشتی بود بیاورند.

      وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد . دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند. مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد . بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد. 

    یک هفته بعد صورت حسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد :  

    او واقعا هیچ کاری نکرد، ده هزار دلار برای چه می خواهد بگیرد؟ 

    بنا بر این از آن مرد خواستند ریز صورت حساب را برایشان ارسال کند . 

    مرد تعمیر کار نیز صورت حساب را این طور برایشان فرستاد : 


    ضربه زدن با آچار : ۲دلار
    تشخیص این که ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار 


    وذیل آن نیز نوشت :
    تلاش کردن مهم است، اما دانستن این که کجای زندگی باید تلاش کرد، می تواند همه چیز را تغییر بدهد.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 22 بهمن 1394 07:03 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  • فراموش کردن دیگران


    مردی در جهنم بود كه فرشته ای برای كمك به او آمد و گفت: 

    من تو را نجات می دهم؛ برای این كه تو روزی كاری نیك انجام داده ای. فكر كن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟ 

    او فكر كرد و به یادش آمد كه روزی در راهی كه می رفت، عنكبوتی را دید ، اما برای آن كه او را زیر پا له نكند، راهش را كج كرد و از سمت دیگری عبور كرد. 

    فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتی پایین آمد و فرشته گفت: 

    تار عنكبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. 

    مرد تار عنكبوت را گرفت. در همین هنگام جهنمیان دیگر هم كه فرصتی برای نجات خود یافته بودند، به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند؛ اما مرد دست آن ها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بیفتد.  ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد. فرشته با ناراحتی گفت: 

    تو تنها راه نجاتی را كه داشتی، با فكر كردن به خود و فراموش كردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست! 

    ...و بعد فرشته ناپدید شد.

     

    @arameshmotlagh

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار و پند آموز

    حکایت اول:

     
    از کاسبی پرسیدند:
    چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟
    گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم، پیدا می کند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!!!؟
    ********************
    حکایت دوم:


    پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت...
    پدر دختر گفت:
    تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم...!!
    پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت:
    ان شاءالله خدا او را هدایت می کند...!
    دختر گفت:
    پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت می کند، با خدایی که روزی می دهد، فرق دارد؟؟!!!!...
    ************************
    حکایت سوم:


    از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟...
    گفت: آری..
    مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
    یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
    صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
    گفتند: تو چه کردی؟
    گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
    گفتند: پس تو بخشنده تری...!
    گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
    اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
    ***********************
    حکایت چهارم:


    عارفی راگفتند:
    خداوند را چگونه می بینی؟!
    گفت آن گونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد، اما دستم را می گیرد....

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات