منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  آنچه ناگفتم تو از شعرم بخوان! 

     

    یک حکایت آمدم اینک به یاد
    گویمش پس هر چه بادا باد باد


    این حکایت گوییا از نصر دین
    شد بیان و نیست ما را حب و کین


    در زمان نصر دین اندر شتا
    برف بسیاری ببارید از سما


    خانه ملا نبودی بس درست
    سقف خانه چکه کردی از نخست


    گفت با خود بایدش تعمیر کرد
    هم مرمت طاق و هم ان تیر کرد


    پس نمودی کاه گل اندر جوال
    با خرش بردی به بام ان مرد زال


    خر به هر نکبت که بودش شد فراز
    خواست تا آرد ورا پایین چو باز


    پس بزد جفتک فراوان ان حمار
    بر بلندایش نبود او را قرار


    انقدر جفتک پرانید آن خرک
    تا بیفتاد و وصول آمد درک


    کرد ملا بر خر برگشته بخت
    یک نظر گفتا چه افتادی ز تخت


    بر من اینک مشتبه شد این مثال
    هست گویا از برایت این مقال


    گر رسانی بر بلندا یک خری
    یا ورا بخشی کمال و برتری


    هم کند ویران همان مسند حمار
    هم کشد خود را میان گیر و دار


    ای بسا انسان مثال آن حمار
    کز قضا شد مسند ایشان را نثار


    هم هلاکت شد بر ایشان استوار
    هم خراب ان جایگه شد از قرار


    با کنایت گفت درویش این سخن
    نکته ها از بهرتان در انجمن


    خود بیابی گر که باشی نکته دان
    آنچه ناگفتم تو از شعرم بخوان

    #درویش

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    به نام علی(ع) و با روش معاویه

     

    قصه شصت و سوم / قصه های شهر هرت  


    #شفیعی_مطهر


      هنگامی که اعلی حضرت هردمبیل بر اریکه پادشاهی شهر هرت نشست، از بین دانایان همسو با خویش، یک نفر را انتخاب ،و با او به مشورت پرداخت .از مرد دانا پرسید:

    می خواهم پادشاهی ام با دوام ،و مادام العمر باشد.مرا راهنمایی کن.

    دانای شهر هرت پاسخ داد: چون مردم شهر هرت مسلمان اند،باید یکی از بزرگان صدر اسلام را الگوی خویش قرار دهی.
      هردمبیل گفت:می خواهم علی(ع ) را الگوی خویش کنم.
    دانای شهر هرت گفت:حکومت معاویه پایدار بود،اما حکومت علی دیری نپایید.

    هردمبیل پرسید،روش علی(ع) و روش معاویه چگونه بود؟

    دانای حکیم پاسخ داد:علی (ع) عادل بود،و همه مردم را به یک دیده می نگریست،

    اموال را به مساوات بین مسلمین تقسیم می کرد.

    برایش سید قریشی و برده حبشی تفاوتی نداشت.

    مردم را درهنگام انتقاد از خویش تنبه و مجازات نمی کرد.

    تملق گویان را از خود می راند.

    به حقوق مردم احترام می گذاشت.

    مخالفانش حق آزادی بیان و قلم داشتند و آزادانه انتقاد می کردند!

    هیچ کس را به خاطر سخنان و عقایدش زندانی نمی کرد!

     به افراد و مدیران کشور با توجه به شایستگی و لیاقتشان پست مدیریت و امارت می داد،نه به جهت همسویی و نسبت داشتن با خود. 

    همین یکسان نگری و عدالت علی(ع) باعث زوال حکومتش شد.چرا که علی(ع) در پی اقامه حق بود،نه در پی حکومت.
      هردمبیل پرسید:روش معاویه را برگو چگونه بود؟
    دانای شهر گفت: معاویه روش دیگری داشت.

    او خویشان و افراد همسو با خویش را به کار گماشت.

    اموال مسلمین را در بین کسان خود نقسیم می کرد. 

    تملق گویان منسوب به خویش را ارج ،و مخالفان خود را جزا می داد.

    از ظلم به ضعفا،و مرحمت نسبت به قدرتمندان دریغ نمی کرد.

    اطرافیان شمشیردارش سیر،و در نتیجه سپر(مدافع) او می شدند.

    و چنین بود که حکومتش پایدار ماند.


      هردمبیل گفت:اکنون باید روشی را دنبال کنم که همچون معاویه پادشاهی ام پایدار،اما منفور نباشم.
    دانای شهر گفت:یک راه بیشتر نداری،و آن هم به نام علی(ع) و با روش معاویه عمل کنی.
    و چنین شد که اعلی حضرت هردمبیل برای ساکت کردن عوام به ظاهر علی(ع) گونه شد،اما در روش معاویه گونه عمل کرد،تا پایه های قدرتش متزلزل نشود.

    و تا آخر عمر بر اریکه پادشاهی باقی بماند.

    اما اعلی حضرت هردمبیل همچنان به نام علی(ع) و با روش معاویه فرمان میراند،تا این که....!!

    @amotahar
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه


  • ما خوابیم یا خودمون رو به خواب زدیم؟!


    (داستانک)

    گویند مردی وارد مسجد شد تا کمی استراحت کند..
    کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید.
    طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.
    یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت جعبه مهرها!
    اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره، وقتی ما بریم طلاها رو بر می داره.
    گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمی  داریم .اگه بیدار باشه، معلوم میشه.
    مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو به خواب زد. 

    اون ها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
    گفتند: پس خوابه طلاها رو بزاریم زیر جعبه مهرهای نماز!

    بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو  برداره ؛
    اما اثری از طلا نبود.   

    او متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفش هاش رو بدزدن.

     آیا ماهم خودمون رو به خواب می زنیم؟؟؟؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیمای حقیقت در دنیای مجازی

    روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدت ها بود می خواستم برای سیاحت از مکان های دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.

    فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: 

    غذای رژیمی می خورید؟ … نه

    نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:

    – عمو… میشه کمی پول به من بدی؟ فقط اونقدری که بتونم نون بخرم؟

    – نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.

    – باشه برات می خرم.

    صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیام های زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که سپری کرده بودم.

    عمو …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟ 

    آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.

    – باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟

    غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست. بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.

    آن وقت پسرک روبه روی من نشست.
    – عمو … چیکار می کنی؟
    – ایمیل هام رو می خونم.
    – ایمیل چیه؟
    – پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.

     

    متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای این که دوباره سوالی نپرسد، گفتم:
    – اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده.
    – عمو … تو اینترنت داری؟
    – بله در دنیای امروز خیلی ضروریه.
    – اینترنت چیه عمو؟

    – اینترنت جائیه که با کامپیوتر میشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن، ولی در یک دنیای مجازی.
    – مجازی یعنی چی عمو؟
    تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.

     – دنیای مجازی جاییه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم ، اون جا هست. رویاهامون رو اون جا ساختیم و شکل دنیا رو اون طوری که دوست داریم ، عوض کردیم.

    – چه عالی. دوستش دارم.

    – کوچولو! فهمیدی مجازی چیه؟

    – آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.

    – مگه تو کامپیوتر داری؟

     – مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.

    – نه ولی دنیای منم مثل اونه … مجازی.

     – وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم

    – خواهر بزرگ ترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه، اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.

    – و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.
    – پدرم سال هاست که زندانه! مگه مجازی همین نیست عمو؟

     قبل از آن که اشک هایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.

    صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:

    ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.

    آنجا، در آن لحظه، من بزرگ ترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها ، عاجزیم.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 26 اسفند 1394 09:55 ق.ظ نظرات ()


    بز یخی خری!



    1867 میلادی- نمایندگان دولت‌های آمریکا و روسیه در حال مذاکره هستند. روسیه دیگر نگه داشتن ایالت دور افتاده و دائم الیخبندان آلاسکا را به صرفه نمی‌داند و می‌خواهد آن را به مشتری همیشگی‌اش، آمریکا، قالب کند. 

    نماینده روسیه: 

    «آقا ملک ما یک میلیون و 500 هزار متر مربعه. متری چند حساب کنیم؟» 

    نماینده آمریکا: «یه اسمی بذار، صداش کنیم.» 

    ن. روسیه: «متری سه دلار، چون شمایی.»

    ن. آمریکا: «مگه تو خیابون فرشته داری زمین می‌فروشی؟! تازه سوسک هم داره. متری یه دلار.» 

    ن. روسیه: «متری یه دلار؟ داداش ما خودمون دریا دودره می‌کنیم! جلو قاضی و جیمناستیک؟! سه دلار.» 

    ن. آمریکا: «آخه سرور، سالار، سلطان، تزار! تو شهر شما مگه یخ قالبی چنده؟ متری دو دلار دیگه نه نیار.» 

    ن. روسیه: «آقا مثل این که شما مشتری نیستی. یا متری سه دلار یا برو بذار متری 30 دلار بندازیم به کشورهای دوست!» 

    ن. آمریکا: «قبول آقا، سه دلار، خیرشو ببینی.» 

    در آخر به اطلاعتان می‌رسانیم هم اکنون که در خدمت شماییم، آمریکا عین چی (!) دارد از آلاسکا نفت و طلا و... استخراج می‌کند. پس مرگ بر آلاسكا!

    پدرام ابراهیمی


    كانال بی قانون: @bighanooon

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   باید مغز ها را عقیم کرد!!! 

    در شهر مورچه ها ملکه صد ها ندیمه داشت.
    همه مورچه ها کار می کردند تا ملکه بخورد و نسل خودش را زیاد کند .
    حتی مورچه ها را عقیم می کرد که به جز کار به چیز دیگری فکر نکنند !
    گروهی کارگر
    گروهی پرستار
    گروهی سرباز
    خلاصه هر مورچه ای کاری داشت که باید صبح تا غروب آن را انجام می داد .
    نظم خاصی بود و هیچ اعتراضی هم نبود !
    تا این که یکی از مورچه ها از زیر دست ملکه در رفت و عقیم به دنیا نیامد !
    وقتی بزرگ تر شد،  او احساس کرد که نیاز جنسی دارد !
    ولی هیچ جنس مخالفی در آن جامعه نبود جز ملکه!
    پس رفت سراغ ملکه و از او خواست برایش یک جنس مخالف بیاورد!
    ملکه تا این مسله را فهمید سریع دستور داد سر او را جدا کنند!!
    چون اگر برای او یک جنس مخالف می آورد، آن وقت او فرزندان خودش را داشت و برای آن ها کار می کرد، نه برای ملکه !


    این ها را دوستی برایم تعریف می کرد .
    گفتم :خوب که چی ؟!
    گفت: در یک جامعه استبدادی باید مورچه های عقیم تولید کرد، منتها جامعه آدم ها با مورچه ها فرق دارد !
    در جامعه آدم ها باید مغز ها را عقیم کرد!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ 


    ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ . ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ . ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨ ﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁن ها ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻨﯽﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑه هر ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .
    ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎلی که ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
    ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : 

    ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ .
    ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : 

    ﻣﻼ !  ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺻیغه ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ! ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
    ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : 

    ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ . 

    ﺍﻭﻝ ﺍین که، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ، ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ . ﻫﻤﺎن طوﺭ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف هاﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. 

    ﻭ ﺩﻭﻡ ﺍین که ﻭﻗﺘﯽ آدم پوﻝ ﺗﻮﯼ جیب هایش ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

    در دنیای امروز : 


    فقر آتشی است که خوبی ها را می سوزاند
    و ثروت پرده ای است که بدی ها را می پوشاند !
    و چه بی انصاف اند آنان که
    یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش
    و دیگری را می سوزانند به جرم نداشته هایش

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  یا مرگ یا پیروزی !

     

    هر چه بیشتر عمر می كنم، بیشتر خاطر جمع می شوم كه تفاوت عمده انسان ها، تفاوت بین انسان ضعیف و قوی، بین انسان بزرگ و كوچك، میزان توانایی یا اراده استوار و خلل ناپذیر آن هاست.

    به این معنی كه انسان قدرتمند هنگامی كه هدفی را برای خود مشخص می كند، دو راه بیشتر پیش رو ندارد :

    یا مرگ یا پیروزی


    (توماس فاول باكستون)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   جایی که دارایی بهتر از دانایی است!!

    روزی مردی بازرگان خری را به زور می كشید تا به دانایی رسید.
    دانا پرسید: چه بر دوش خَر داری كه سنگین است و راه نمی رود؟
    مرد بازرگان پاسخ داد: یك طرف گندم، طرف دیگر ماسه.
    دانا پرسید: به جایی كه می روی ماسه كمیاب است؟
    بازرگان پاسخ داد: خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم.
    دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دو قسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت: 

    حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.
    بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید :

    تو با این همه دانش چقدر ثروت داری؟
    دانا گفت: هیچ!
    بازرگان شرایط را به شكل اول باز گرداند و گفت: 

    من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم؛ پس علم تو مال خودت! 

    ...و شروع كرد به كشیدن خَر و رفت.


    این واقعیت جامعه ماست!!!!!!!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 19 اسفند 1394 11:28 ق.ظ نظرات ()

    وقتی بیشتر از بقیه بفهمید!!


    ﯾﻪ ﺷﺐ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ، ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ با ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺍﻟﮑﺘﺮﯾﮑﯽ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻣﯿﺸﻦ.…
    ﻧﻮﺑﺖِ ﻧﻔﺮ ﺍﻭﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ،
    ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﺭﺷﺘﻪ ﺧﺪﺍﺷﻨﺎﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺁﺩﻡ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ مجاﺯﺍﺕ ﺑﺸﻪ ...!!

    ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﻧﻦ، ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ نمی افته ..!
    ﺑﻪ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻫﯿﺶ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﺵ ﻣﯿﮑﻨﻦ …!
    ﻧﻔﺮ ﺩﻭﻡ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : 

    ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺣﻘﻮﻕ ﺧﻮﻧﺪم. ﺑﻪ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯿﻔﺘﻪ!
    .…
    ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﻧﻦ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯿﻔﺘﻪ .…!
    ﺑﻪ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﺵ ﻣﯿﮑﻨﻦ .…!

    ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : 

    ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﺭﺷﺘﻪ ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﺑﺮﻕ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﻢ:تا ﻭﻗﺘﯽ که ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮐﺎﺑﻞ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻭﺻﻞ ﻧﺒﺎﺷﻦ، ﻫﯿﭻ ﺑﺮﻗﯽ به صندلی ﻭﺻﻞ ﻧﻤﯿﺸﻪ!
    ﺧﻮﺏ، ﺑﻘﯿﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻢ ﻣﺸﺨﺼﻪ...
    ﻣﺴﻮﻭﻟﯿﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺭﻭ ﻣﯿﻔﻬﻤﻦ ﻭ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻓﺮﺩ ﻣﯿﺸﻦ!!
    .….................
    ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ:


    ۱. ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ کنید !!

    ۲. وقتی بیشتر از بقیه بفهمید، محکوم به نابودی هستید.

    این حکایت جامعه ماست

    @iirani43

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات