منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ می کند ﮐﻪ....
     
    ***********
    ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﻰ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ،ﺍﻃﻼﻋﯿﻪ ﺑﺰﺭﮔﻰ ﺭﺍ ﺩﺭﺗﺎﺑﻠﻮﻯ ﺍﻋﻼﻧﺎﺕ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ
     ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
    ﺩﯾﺮﻭﺯ ﻓﺮﺩﻯ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻊ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ !
    ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺳﺎﻋﺖ 10 ﺩﻋﻮﺕﻣﻰﮐﻨﯿﻢ !
    ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ، ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮒ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻧﺸﺎﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖﻣﻰﺷﺪﻧﺪ.
    ﺍﻣّﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻰ، ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺎﻧﻊ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺁن ها ﺩﺭ ﺷﺮﮐﺖ ﺷﺪﻩ . ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻔﻰ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﯾﮑﻰﯾﮑﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻣﻰﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻧﮕﺎﻩﻣﻰﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺸﮑﺸﺎﻥ ﻣﻰﺯﺩ ﻭ
     ﺯﺑﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﻨﺪ ﻣﻰﺁﻣﺪ !
    ﺁﯾﻨﻪﺍﻯ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰﮐﺮﺩ، ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻰﺩﯾﺪ.
    ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻯ ﻧﯿﺰ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻮﺩ !
    ﺗﻨﻬﺎ یک ﻧﻔﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻰﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﻧﻊ ﺭﺷﺪ ﺷﻤﺎ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ !
    ﺷﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺼﻮﺭﺍﺕ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺛﺮ ﮔﺬﺍﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ !
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺋﯿﺴﺘﺎﻥ ، ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺘﺎﻥ ،ﻭﺍﻟﺪﯾﻨﺘﺎﻥ ﺷﺮﯾﮏﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ، ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ، ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ !

    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ می کند ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﯿﺪ !

    ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ  ﻭﺳﻌﺖ ﺩﯾﺪ ﺍﻭﺳﺖ .

    "ﺯﯾﺒﺎ ﺑﯿﻨﺪﯾﺸﯿﻢ" .


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  
      دل نشکستیم!

     .
    منصور حلاج را درظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذرافتاد.
    جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند.
    حلاج برسفره آن ها نشست و چند لقمه بر دهان برد.
    جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند.
    حلاج گفت، آن ها روزه اند و برخاست.
    غروب هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.
    شاگردان گفتند: ما دیدیم که تو روزه شکستی.
    حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم.
    روزه شکستیم، اما دل نشکستیم.

    «آن شب که دلی بود، به میخانه نشستیم
    آن توبه صد ساله، به پیمانه شکستیم
    از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
    ما توبه شکستیم، ولی دل نشکستیم»


    آخرین ویرایش: یکشنبه 31 خرداد 1394 06:09 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • گفته بودم که اگـر بـوسه دهی توبه کنم

    و دگــر بــار از ایــن گـونـه خـطـاهـا نـکنـم

    بوسه دادی و چو برخاست لبت از لب من

    تـوبه کـردم کـه دگـر تـوبـه بـی جـا نکنـم
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  رهایی از خریت!!

     


    روزی روزگاری الاغ های ده  از پالان دوزشان ناراضی بودند و شاکی. چون پالانی که برایشان می دوخت، پشت شان را زخمی می کرد. به همین خاطر تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به ده شان بیاید.

    از آنجا که این نیز حکایتی است و حکایت هم آمد و نیامد دارد دعاهایشان قبول درگاه آمد و پالان دوزی جدید وارد دهشان شد. اما چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز سابق... پالان راحتی بر تن خر ها نمی دوخت.
     بنابراین باز هم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای پالان دوز جدید دعایی بکنند.
    شکر حق که این بار هم چون حکایتی بیش نیست، دعایشان مقبول گردید و پالان دوز جدید هم آمد، اما افسوس که باز هم پالان شان راحت نبود و پشتشان همچنان زخمی...
    هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالاندوز آمد و آن پالاندوز رفت... اما زخم پشتشان خوب نشد که هیچ بدتر هم شد...

    تا این که تصمیم گرفتند جمع شوند و این بار نه برای رهایی از پالان دوز، بلکه برای رهایی از خریت خود دعایی بکنند...
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  دولتمرد مردمی

     

     یادمه ماه رمضان سال 63 بود، جناب مهندس موسوی بنده را صدا زدند داخل اتاقشان و یک برگ چک دادند به بنده، گفتند:
     اگر زحمتی نیست، این حقوق مرا از،بانک بگیری.
    نگاه کردم به مبلغ چک ،دیدم 3500 تومان نوشتند، بی اختیار به ایشان گفتم:
     آقای مهندس ! چرا این قدر کم حقوق می گیری؟
    ایشان به من گفتند: مگر شما چقدر حقوق می گیری؟
     من گفتم: شش هزار تومان،
    پرسیدند: چند تا بچه داری؟
    عرض کردم :مانند شما سه تا فرزند.
    ایشان با حالتی خاص فرمودند،
    من به عنوان نخست وزیر باید طوری زندگی کنم که درد مردم طبقه پایین جامعه را درک کنم، و بدانم آنان چه می کشند!!!
    **********
    حال خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل، درود بر شرفت میرحسین مظلوم،
    میرحسین کجا و این اصحاب دروغ و دزدی کجا،!!!! 
    خدایا در این شب های ماه مبارک رمضان میرحسین مظلوم و همسر آزاد اندیش و همراه و یاور میرحسین را در پناه خودت حفظشان بفرما !
    امین یا رب العالمین
    !

    (بابارضا کنگرلو)
    آخرین ویرایش: شنبه 30 خرداد 1394 08:22 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  اموال فقیران در جیب ثروتمندان!!

     
    در کانادا پیرمردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند.
    پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد ،ولی کار خودش رو این گونه توجیه کرد:
    خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم!
    قاضی گفت : "تو خودت می دانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه خواهم کرد و می دانم که توانایی پرداخت آن را نداری؛ چون یک نان می دزدی ، به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت می کنم".
    در آن لحظه همه سکوت کردند و دیدند که قاضی ده دلار از جیب خود در آورد و درخواست کرد به خزینه بایت حکم پیرمرد پرداخت شود.
    سپس ایستاد و نگاه کرد به کسایی که حاضر هستند و گفت:
     " همه شما محکوم هستید و بایستی ده دلار جریمه پرداخت کنید.چون شما در شهری زندگی می کنید که فقیر مجبور می شود تکه ای نان دزدی کند."
    در آن جلسه دادگاه 480 دلار جمع شد ، قاضی آن را به پیرمرد بخشید.
    ✨✨✨✨✨✨
    مرحوم شیخ شعراوی می گوید:
    اگر در شهر مسلمانان فقیری دیدی بدان که ثروتمندان آن شهر مال او را می دزدند!!

    آخرین ویرایش: جمعه 29 خرداد 1394 07:06 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •   تاریخ در تلواسه تکرار!!

    اگرهای فتحعلی شاهی!


    فتحعلیشاه قاجار و درباریانش

    اگرهای فتحعلی شاهی

    به قلم عبدالله مستوفی

    در جنگ دوم روس، قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حركت كند. دولت ایران خود را در مقابل كار تمام شده ای دید و ناچار شد شرایط صلحی كه دولت روس املا می كرد بپذیرد. 

    فتحعلی شاه برای اعلام ختم جنگ و تصمیم دولت در بستن پیمان آشتی، سلامی خبر كرد. قبلاً به جمعی از خاصان دستوراتی راجع به این كه در مقابل هر جمله ای از فرمایشات شاه چه جوابی باید بدهند، داده شده بود و همگی نقش خود را روان كرده بودند.

    شاه بر تخت جلوس كرد و دولتیان سرفرود آوردند. شاه به مخاطب سلام، خطاب كرد و فرمود:

    «اگر ما امر دهیم كه ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی كنند و یك مرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بی ایمان برآورند، چه پیش خواهد آمد؟»

    مخاطب سلام كه در این كمدی نقش خود را خوب حفظ كرده بود، تعظیم سجود مانندی كرده، گفت:

    «بدا به حال روس! بدا به حال روس! »

    شاه مجددا پرسید:

    «اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد كه قشون خراسان با قشون آذربایجان یكی شود و توأماً بر این گروه بی دین حمله كنند چطور؟»

    جواب عرض كرد:«بدا به حال روس! بدا به حال روس! »

     

    فتحعلیشاه قاجار

    فتحعلی شاه قاجار، نقاش مهرعلی، ۱۸۱۴-۱۸۱۳ میلادی، موزه‌ ارمیتاژ.


    اعلی حضرت پرسش را تكرار كردند و فرمودند:

    «اگر توپچی های خمسه را هم به كمك توپچی های مراغه بفرستیم و امر دهیم كه با توپ های خود تمام دار و دیار این كفار را با خاك یكسان كنند، چه خواهد شد؟»

    باز جواب داد: «بدا به حال روس! بدا به حال روس! » تكرار شد و خلاصه چندین فقره ای از این قماش اگرهای دیگر كه تماماً به جواب یكنواخت «بدا به حال روس! »مكرر تأیید می شود، رد و بدل گردید.


    شاه تا این وقت روی تخت نشسته و پشت خود را به دو عدد متكای مروارید دوز داده بود، در این موقع دریای غضب ملوكانه به جوش آمد، روی دو كنده زانو بلند شد، شمشیر خود را كه به كمر بسته بود، به قدر یك وجبی از غلاف بیرون كشید و این دو شعر را كه البته زادۀ افكار خودش بود ،به طور حماسه با صدای بلند خواند:

                                             «كشم شمشیر مینایی        كه شیر از بیشه بگریزد
                                              زنم  بر  فرق پسكویـچ          كه دود از پطر برخیزد »

    مخاطب سلام با دو نفر كه در یمین و یسارش رو به روی او ایستاده بودند ،خود را به پایۀ تخت قبله عالم رساندند و به خاك افتادند و گفتند: «قربان! مَكِش، مَكُش كه عالم زیر و رو خواهد شد!»

    شاه پس از لمحه ای سكوت گفت:

    «حالا كه این طور صلاح می دانید ،ما هم دستور می دهیم با این قوم بی دین كار را به مسالمت ختم كنند!»*

     

    فتحعلی شاه با قلیان، نقاش مهرعلی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    شرافت 


    عکس نوشته ای از دکتر شریعتی
    اگـر بـرای به دست آوردن پــول مجبــوری دروغ بگــویی و فریبکـاری کنی ، تهیــدسـت بمـان!

    اگـر بـرای به دست آوردن جــاه و مقــامی بـایـد چـاپلـوسی کنی و تملّــق بگــویی ، از آن چشـم بپــوش!
    اگـر بـرای آن که مشهــور شـوی ، مجبــور می شــوی مانند دیگــران خیــانـت کنی ، در گمنــامی زنـدگــی کن!
    بگــذار دیگــران پیـش چشــم تـو بـا دروغ و فــریـب ثـروتمنــد شونـد ،
    بـا تملّــق و چـاپلـوسی شغل های بـزرگـی را به دسـت آورنـد
    و بـا خیــانـت و نـادرستـی شهــرت پیــدا کننـد ،
    تـو گمنــام و تهیــدسـت و قـــانـع بــاش! ،
    زیـرا اگـر چنیــن کنی تـو سـرمـایـه ای را که آن هـا از دسـت داده انـد ،
    به دسـت آورده ای و آن شـــرافـت است.


    ( دکتر علی شریعتی – آثار جوانی – صفحه 53 )


    آخرین ویرایش: جمعه 29 خرداد 1394 10:55 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  تبلیغ رفتاری،نه شعاری!!
     
    مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد! 
    او می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
     گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت:
     آقا از شما ممنونم .
     پرسیدم : بابت چی ؟ 
    گفت : می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم، اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید، بیایم . فردا خدمت می رسیم!     
    او تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد .حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 28 خرداد 1394 06:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  
     شایعه!!!
     

    هر زمان شایعه ای روشنیدید و یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید، این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید:
    در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت :
     سقراط، می دانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟
    سقراط پاسخ داد:
     لحظه ای صبر کن. قبل از این که به من چیزی بگویی، از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است ،پاسخ دهی.
     مرد پرسید: سه پرسش؟ سقراط گفت:
     بله درست است. قبل از این که راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری، امتحان کنیم.
    اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟  
    مرد جواب داد: نه، فقط در موردش شنیده ام .
    سقراط گفت: بسیار خوب، پس واقعا نمی دانی که خبردرست است یا نادرست.
    حالا بیا پرسش دوم را بگویم، پرسش خوبی آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی، خبرخوبی است؟  
    مردپاسخ داد: نه، برعکس …
     سقراط ادامه داد: پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی ،بگویی؟ مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
    سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی ،برایم سودمند است؟"  
    مرد پاسخ داد: نه ، واقعا…
    سقراط نتیجه گیری کرد: اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است؛ پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟!!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 28 خرداد 1394 04:49 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 8 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات