منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • ...تنها تأسّف می خورند!  


    کهنه صرّافان دنیا از تصرّف می خورند
    از عدالت می نویسند، از تخلّف می خورند

    می نویسم دوستان! معیار خوبی مرده است
    دوستان خوب من تنها تأسّف می خورند!

    این که طبع شاعران خشکیده باشد عیب کیست؟
    ناقدان از سفرۀ چرب تعارف می خورند

    عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
    عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند

    یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
    کلفت دین اند و دنیا، از تکلّف می خورند

    آخر این قصّه را من جور دیگر دیده ام
    گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند!

     

    (علیرضا قزوه)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  بهترین مشاور


    روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می کرد.
    شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
    عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
    استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:
    "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آن ها سپری کن."
    شاهزاده با تمسخر گفت: "من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "
    عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
    سپس دومین عروسک را برداشته و تکه نخی را از گوش عروسک داخل و این بار از دهانش خارج شد.
    او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش می رفت، از هیچ یک از دو عضو یادشده خارج نشد.
    استاد گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرف هایت توجهی نداشته، دومی هر سخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده، لب فرو بسته ". اگر قرار باشد یکی را برای دوستی انتخاب کنی ، کدام یک بهتر است ؟
    شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: 

    " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
    عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و گفت: 

    "این دوستی است که باید به دنبالش بگردی "
    شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد این که نشد ! "
    عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن ". برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند.
    استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: 

    "شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که 

    بداند کی حرف بزند، 

    چه موقع به حرف هایت توجهی نکند 

    و کی ساکت بماند".

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • تحقیر را باور نکن  


     آزاد شو از بند خود، زنجیر را باور نکن
    اکنون زمان زندگی، تاخیر را باور نکن

     


    حرف از هیاهو کم بزن، از آشتی ها دم بزن
    از دشمنی پرهیز کن، شمشیر را باور نکن


    خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان
    تو شاهکار خلقتی، تحقیر را باور نکن


    بر روی بوم زندگی، هر چیز می خواهی بکش
    زیبا و زشتش پای تو، تقدیر را باور نکن


    تصویر اگر زیبا نشد، نقاش خوبی نیستی
    از نو دوباره رسم کن، تصویر را باور نکن


    خالق تو را شاد آفرید،آزاد آزاد آفرید

    پرواز کن تا آرزو، زنجیر را باور نکن

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • زیباترین انسان ها


    زیباترین انسان هایی که دیدم...
    چشم رنگی ها نبودند!!!
    قد بلندها...
    لب برجسته ها!!!
    مو بلوندها...
    هیچ کدام...
    زیباترین نیستند!!!
    مدل های برندهای معروف...
    زیباترین نیستند!!!
    آن هایی که شبیه به ستارگان سینمای جهان اند...
    زیباترین نیستند!!!
    زیباترین ها...
    فقط...
    شبیه به حرف هایشان هستند...
    و چقدر دوست داشتنی اند...
    انسان هایی که...
    شبیه به حرف هایشان هستند!!!
    آن هایی که بوی انسانیت...
    از ده متریشان...
    به مشامت می رسد!!!
    آن هایی که چایت...
    کنارشان سرد می شود...
    و...
    آرامششان در وجودت...
    رخنه می کند!!!
    اگر در زندگیتان...
    یک زیباترین دارید...
    قدرش را بدانید...
    آن ها بسیار...
    اندک اند!!!
    بعضی ها چهره شان خیلی معمولی است
    امّـــــــــــا........
    آنچه در قسمت چپ سینه شان می تپد، دل نیست،
    اقیــــانــــوس محبّـــت است.
    بعضی ها تُنِ صدایشان خیلی معمولی است ،
    امّــــــــــا .....
    سخن که می گویند، در جادوی کلامشان غرق می شوی
    بعضی ها قد و قامتشان معمولی است
    امّــــــــــا.......
    حضورشان تپش قلب می آورد
    بعضی ها خیلی معمولی هستند
    امّـــــــــا ........
    همین معمولی بودنشان ، از آن ها جذابیتی منحصر به فرد می سازد.

    ((احمد شاملو))

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ذوالنون مصری



    ذوالنون مصری که از عرفای بزرگ است، گفت: 

    روزی به کنار رودی رسیدم، قصری دیدم در نزدیکی آب. از آب طهارتی کردم؛ چون فارغ شدم، چشمم بر بام قصر افتاد که دختری بسیار زیبا بر آن ایستاده بود. خواستم او را بشناسم. گفتم: 

    ای دختر، تو که هستی؟ 

    گفت: ای ذوالنون ، چون از دور تو را دیدم، فکر کردم دیوانه‌ای، چون طهارت کردی و به نزدیک آمدی، فکر کردم عالمی، و چون نزدیک تر آمدی، فکر کردم عارفی. و اکنون به حقیقت نگاه می‌کنم می‌بینم نه دیوانه‌ای، نه عالمی و نه عارف. 

    گفتم: چطور؟ 

    گفت: اگر دیوانه بودی، طهارت نکردی و اگر عالم بودی، به زنی نگاه نمی‌کردی و اگر عارف بودی، دل تو به غیر حق به کسی میل نمی‌کرد و غیر از حق را نمی‌دید. 

    این را بگفت و ناپدید شد. فهمیدم که او انسان نبود، بلکه فرشته‌ای بود برای تنبیه من که آتش در جان من اندازد. 


    و از سخنان اوست:
    "دوستی با کسی کن که به تغییر تو متغیر نگردد."
    "بنده خدا باش در همه حال، چنان که او خداوند توست در همه حال."

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان دباغ در بازار عطاران  

    (به نقل از مثنوی مولانا):

    دباغ کسی است که کارش جدا کردن پوست حیوانات از امحا و احشای اون هاست و مرتب در تماس با آلودگی های حیواناته؛ و بینی او هر روز پر می شه از بوی مدفوع و آلودگی های حیوانات؛

    روزی گذر یک دباغی به بازار عطر فروش ها می افته، در بازار عطاران قدیم غالبا ترکیبات گلاب رو به صورت عطر می فروختن؛
    دباغ وقتی وارد بازار عطاران می شه؛ناگهان بیهوش روی زمین می افته:

    آن یکی افتاد بیهوش و خمید
    چون که در بازار عطاران رسید
    آخرین ویرایش: دوشنبه 26 مرداد 1394 07:01 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  در چه شهری می توان زیست؟!


    یک روز سگی از کنار شیر خفته ای رد می شد . وقتی سگ دید شیر خوابیده ، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
    وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد . سعی کرد تا طناب را باز کند، اما نتوانست . در همان هنگام خری در حال گذر بود . شیر رو به خر کرد و گفت :

    ای خر، اگر مرا از این بند برهانی، نیمی از جنگل را به تو می دهم .
    خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
    وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و عبار خوب تکانید ، رو به خر کرد و گفت :من به تو نیمی از جنگل را نمی دهم!
    خر با تعجب گفت:ولی تو قول دادی!!!
    شیر گفت :من به تو تمام جنگل را می دهم . زیرا در مکانی که سگان دیگران را بند کشند و خران برهانند، دیگر نمی توان زندگی کرد!!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  
    كاش می شد خویشتن را بشكنیم  
     

    كاش می شد خویشتن را بشكنیم
    یك شب این تندیس تن را بشكنیم. 

    بشكنیم این شیشه صد رنگ را
    این تغافل خانه  نیرنگ را

    آسمان دوستى آبى تر است
    شب در این آیینه مهتابى تراست

    من نمی گویم كسى بى درد نیست
    هر كسى دردى ندارد مرد نیست

    لیك می گویم كه فصل سوختن
    آب را هم مى توان آموختن

    خنده ها را می توان تقسیم كرد
    گریه ها را مى توان ترمیم كرد

    گر خطر مى بارد از این فصل سرد
    دوستى را باید اول بیمه كرد

    عشق با لبخند مردم زنده است
    زندگى هم با تبسم زنده است
    (؟)
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  تغییر؛

    شرط ادامه زیست در جهان متغیر


    عقاب چگونه دوباره متولد می شود؟

    ﻋﻤﺮ ﻋﻘﺎﺏ 70 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ سن 40 ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ، ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻃﻌﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﮕﺮ ندﺍﺭﺩ. ﻧﻮﮎ ﺗﯿﺰﺵ ﮐﻨﺪ، ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺧﻤﯿﺪﻩ ﻣﯿ ﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻬﺒﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﮐﻬﻨﺴﺎﻝ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﮐﻠﻔﺘﯽ ﭘﺮ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﯿ ﭽﺴﺒﺪ ﻭ پرﻭﺍﺯ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ.
    ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻋﻘﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻭﺭﺍﻫﯽ:
    ﺑﻤـﯿﺮﺩ ﯾـــــــﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ؟

    ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻪ ﻗﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ می رﻭﺩ، ﻧﻮﮎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺮ ﺻﺨﺮﻩ می کوﺑﺪ ﺗﺎ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﻮﺩ ﻭ… 

    ﻣﻨﺘﻈﺮ می ماﻧﺪ ﺗﺎ ﻧﻮﮐﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﺑﺮﻭﯾﺪ.


    ﺑﺎ ﻧﻮﮎ ﺟﺪﯾﺪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺍﺯﺟﺎﯼ می کند ﺗﺎ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻧﻮ ﺩﺭﺁﯾﺪ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻨﺪﻥ ﭘﺮﻫﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ می کند.

    ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﺪ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ 150 ﺭﻭﺯ ﻃﻮﻝ می کشد، ﻭﻟﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ پنج ﻣﺎﻩ ﻋﻘﺎﺏ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﻣﺘﻮﻟﺪ می شوﺩ ﮐﻪ می توﺍﻧﺪ 30 ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ.

    ***************************

    ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩ، ﺩﺭﺩ ﮐﺸﯿﺪ، ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺬﺷﺖ، ﻋﺎﺩﺍﺕ
    ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﺪ ﺭﺍ ﻫﺮﺱ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ.

    هارولد ویلسون ،نخست وزیر اسبق انگلیس می گوید:

    کسانی که از تغییر طفره می روند،معمار نابودی خویش هستند!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  سیاست چیست؟


    روزی عده ای به اصرار از سیاستمداری خواستند که سیاست را تعریف کند
    سیاستمدار دایره ای کشید و خروسی در آن انداخت.
    گفت خروس را بدون آن که از دایره خارج شود، بگیرید.
    این عده هر چه تلاش کردند، نتوانستند و خروس از دایره بیرون می رفت.
    آخر از سیاستمدار خواستند که این کار را خود انجام دهد.
    سیاستمدار خروسی دیگر کنار خروس اول گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند!
    آنگاه دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد ، و در پاسخ گفت: 

    این «سیاست» است!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات