جمشید دیوونه!
توی کوچه مان جوانی بود به اسم «جمشید»!
مردم
محله صدایش می زدند «جمشید دیوونه!» عقل درست و حسابی نداشت بنده خدا! یک
روز تو را توی خیابان می دید و ماچ و بوسه ات می کرد و گرم تحویلت می گرفت،
فردا که دوباره تو را می دید، با پاره آجر می افتاد دنبالت و تا کله ات را
نمی شکست، دست بردار نبود.
یک
بار یک شیخ را توی کوچه دید و خم شد نعلین شیخ را بوسید! بعد دستش را
بوسید! بعد انگشترش را بوسید! بعد گونه و محاسن و پیشانی شیخ را بوسید!
بعدش دست کشید به عبای شیخ و گفت تبرک است!
فردای
آن روز دوباره همان شیخ را توی کوچه دید و این بار از روی پشت بام ...
شرمنده! نمی توانم بگویم چه کرد! اما خلاصه شیخ بنده خدا لباسش نجس شد.
گفتیم:
خجالت
بکش! آخر تو عقل توی کله ات نیست! چرا تعادل نداری؟! یک روز یک نفر را می
بری بالا و می چسبانی اش به طاق آسمان و فردا دوباره همان آدم را با مخ می
زنی زمین؟!
چیزی نمی گفت. می خندید. خلاصه ما از آن محله رفتیم. سال ها گذشت! چند روز
قبل، برای دیدن یکی از رفقای قدیمی رفتم به همان محله قدیمی! نوستالژی و
از این حرف ها! رفتیم پشت بام و نشستیم به چای خوردن و گپ زدن! یک دفعه توی
کوچه چشمم افتاد به جمشید! با تعجب گفتم:
ای وای! جمشید دیوونه! یادش بخیر!
رفیقم که انگار این اسم برایش تازگی داشت، پرسید: کی؟! گفتم:
جمشید دیوونه رو میگم! چطور یادت نیست؟!
سرش را چرخاند و جمشید را دید و با لبخند گفت:
دیگه کسی بهش نمیگه جمشید دیوونه!
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
چرا؟! حالش خوب شده؟!
رفیقم خندید و گفت: نه بابا! مثل قبل تعادل نداره! یه روز بهت میگه آیت الله! فردا بهت میگه دزد! پس فردا بهت میگه یار دیرین!
گفتم: پس به جای جمشید دیوونه بهش چی میگین؟!
با لبخند نگاهم کرد و گفت: بهش میگن رسانه ملی!
سکوت کردم. حرفی نداشتم. یا علی مدد!
لطفا طبق مبانی اخلاق دینی، مطلب را با نام نویسنده منتشر کنید.
مجید پورولی کلشتری