منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • زیر پوست این آزادی ظاهری!!

    Image result for ‫خروشچف‬‎


    ﺷﺒﻲ نیكیتا ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ (ﺭﻫﺒﺮ ﺷﻮﺭﻭﻱ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ) ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍین که ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ نشود، ﮔﺮﻳﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﻓﻴﻠﻤﻲ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺳﻴﻨﻤﺎ ﺭﻓﺖ.
    ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻓﻴﻠﻢ ﺍﺻﻠﻲ، ﻳﻚ ﻓﻴﻠﻢ ﺧﺒﺮﻱ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺑﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪند ﻭ ﺑﻪ اﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻧﺪ!
    ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍﺷﻚ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ و ﻋﻤﻴﻘﺎً ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ، ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻱ ﺷﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻜان ﺩﺍﺩ ﻭ ﺯﻳﺮ لبی ﮔﻔﺖ: 

    ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻣﺮدک ﺍﺣﻤﻖ! ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ! ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻲﺧﻮﺍهی ﺳﺮت را ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺑﺪهی؟!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ورزشى براى قلب!


    شبِ سردی بود...
    پیرزن بیرون میوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه میوه مى‌خریدند.  شاگرد میوه‌فروش، تُند تُند پاكت‌هاى میوه را داخل ماشین مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت.
    پیرزن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست میوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزدیك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بیرون مغازه كه میوه‌هاى خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت: 

    «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه.» 

    مى‌توانست قسمت‌هاى خراب میوه‌ها را جدا كند و بقیه را به بچه‌هایش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هایش شاد مى‌شدند. برق خوشحالى در چشمانش دوید...
    دیگر سردش نبود!
    پیرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه میوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوه‌فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!» 

    پیرزن زود بلند شد، خجالت كشید. چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
    راهش را كشید و رفت.
    چند قدم بیشتر دور نشده بود كه خانمى صدایش زد : «مادرجان، مادرجان!» پیرزن ایستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اینارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستیك دستش بود، پُر از میوه؛ موز، پرتقال و انار.
    پیرزن گفت: «دستت درد نكنه، اما من مستحق نیستم.»
    زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آن ها بى‌هیچ توقعى. اگه اینارو نگیرى، دلمو شكستى. جون بچه‌هات بگیر.» 

    زن منتظر جواب پیرزن نماند، میوه‌ها را داد دست پیرزن و سریع دور شد... پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد. قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتید روى صورتش. دوباره گرمش شده بود... با صدایى لرزان گفت: 

    «پیرشى ننه، پیرشى!... خیر ببینى...» 

    هیچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
    .❤️❤️

    عید امسال در هنگام خرید میوه سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • غر غرو خانم!!


    شعر طنز جهت رفع خستگی :


    قوچعلی  دهقان پیری بود که

     زندگی می کرد در یک دهکده

    طفلکی  این مرد از بس ساده بود

     گیر یاری غر غرو افتاده بود

    شب که می شد تا به منزل می رسید

    همسرش غر می زد و او می شنید

    گوش  او هر چند عادت کرده بود

    این اواخر سخت   جوش آورده بود

     چون  که گاهی کاملا  بی حوصله

     رو به  درگاه  خدا می گفت که

     این همه جنس مونث ساختی

     بدترینش را به من انداختی

     یا عطا کن سکته ای کامل به من

     یا که او را منع کن از غر زدن

     از قضا یک روز در جالیز بود

     لحظه هایش خوب و شور انگیز بود

    قاطرش  هم شاد و سر خوش می چرید

    ناگهان  آن  غر غرو خانم  رسید

    تا که آمد آن دهان را باز کرد

    غر زدن را  بی درنگ آغاز کرد

     قوچعلی  حالش  کمی ناجور شد

    تا حدودی حال او بد جور شد

    قاطر از آن سو به تک آمد به پیش

    تا  که حالی پرسد از ارباب خویش

    چون که او را  این چنین  بد حال دید

    خر شد و کارش به رم کردن کشید

    قلب او از دست زن  آمد به درد

    جفتکی  زد ،  دنده اش  را خرد کرد

    غر غرو خانم از این جفتک  که خورد  
    جان سالم در نبرد ، افتاد و مرد

    صبح فردا قوچعلی  از پنجره

    یک نگاه انداخت بیرون  یك سره

    مرد های  دهکده  آن جا به صف

    ایستاده  پشت  در از هر طرف

     یک صدا گفتند   خیلی چاکریم

    قاطرت چند می فروشی ؟ می خریم...!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • ایمانِ پیره زنانِ ریسندۀ نشابوری!

    جیوۀ درونِ دماسنج بالا رفته است. کولر را چند درجه پایین می‌آورم و رو انداز بچه را کمی بالاتر می‌کشم. عقربۀ دقیقه شمارِ ساعت هنوز یک دورش کامل نشده که دوباره جیوۀ دماسنج سقوط می‌کند و من مجبور می‌شوم کولر را خاموش ‌کنم. دقایقی بعد، هوای اتاق گرم می‌شود. روانداز بچه را بر می‌دارم. توری پنجره را جا می‌زنم و پنجره را باز می‌کنم؛ و همین‌طور مدام میانِ دماسنج، کولر، روانداز و توری پنجره، هروله می‌کنم.

    قدیمی‌ترهای حاضر در خانه، خیلی حیرت زده شده‌اند. سنگینی نگاهشان را حس می‌کنم. تا این که پدرم طاقتش تمام می‌شود و رو می‌کند به دیگران و می‌گوید: 

    «رفتن دماسنج، گرفتن، گذاشتن کنارِ سرِ بچه!» -

    و این را طوری می‌گوید که انگار کسی در مسابقۀ فوتبال، روی داور شرط‌ بندی کرده باشد.

    - «من که سر از کار اینا در نمی‌آرم. این دیگه چه جور بچه بزرگ کردنه؟!»

    پدرم نمی‌داند که جهان ما با او یک تفاوت بزرگ دارد. تفاوتی که همۀ شئون زندگی را تحت تأثیر قرار داده است. در جهان ما دیگر گسترۀ سلطنت الهی مثل قدیم نیست. خدای پدارنم خیلی فربه‌تر از ما بود. در جهان سنتی آن ها، بچه را خدا بزرگ می‌کرد، حتی برگ درختان بی اذن او از شاخه به زمین نمی‌افتادند، او بود که بچه‌ها را نگه می‌داشت تا وقتی زمین می‌خورند، دست و پایشان نشکند.

    در جهان ما اما، خدا از رتق و فتق بسیاری از امور معاف شده است. او دیگر بچه‌ها را بزرگ نمی‌کند. مواظب سرماخوردگی‌شان نیست، برگ درختان را باد به زمین می‌اندازد، و این تازگی اندامِ بچه‌هاست که مانع شکستن دست و پایشان از زمین خوردن می‌شود.

    پدرم خبر ندارد که خدای جهان ما خیلی لاغرتر از قدیم است. سلطنتش نیز مثل ملکۀ انگلستان و پادشاه هلند، تبدیل به نوعی سلطنت مشروطه شده است. او هست تا گاهگاهی دعاهامان را بشنود و برای دردهامان اشک بریزد. دعاهامان را بشنود تا کمی آرام بشویم و راه حلی برای مشکلاتمان بیابیم. دعاهامان را بشنود تا راحت‌تر بتوانیم سنگینی مصیبت را تاب آوریم. دعاهامان را بشنود تا کمتر احساس تنهایی بکنیم. دعاهامان را بشنود تا بغض راه نفسمان را نبندد.

    پدرم نمی‌داند که حدود صد سال پیش، نیچه (=فیلسوف آلمانی) در غربِ عالَم، دریافت که خدا از قدرت معزول شده است. او مرگ خدا را اعلام کرد و هشدار داد که باید تا دیر نشده برای این جهانِ بی‌خدا کاری کرد. حالا کم کم آن آگاهی بزرگ و دردناک به این سوی عالم رسیده است. خدای ما هنوز زنده است، اما دیگر حالش خوب نیست. خسته است. پیر شده. دستش به کار نمی‌رود. گوشش سنگین شده. چشمش نمی‌بیند. دلش به حال بچه‌ها نمی‌سوزد.

    نقل است که امام الحرمین جوینی، استادِ امام محمد غزالی، که تمامِ عمر در نظامیۀ نیشابور درسِ عقل می‌داد؛ در بستر احتضار با حسرت گفته بود: 

    «کاش بر ایمانِ پیره زنانِ ریسندۀ نشابوری می‌مُردم.»

    نویسنده: هادی مددی | @sedanet

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • رونمایی از قرارداد خرید ایرباس / طنز


    از جزییات قرارداد خرید ایرباس رونمایی شد:

    ١- خریدار حق تغییر چراغ های عقب هواپیمای A380 و فروش آن ها تحت عنوان مدل B380، A390 ، و غیره را ندارد.
    ٢- تولید هرگونه وانت A380 ، A380 صندوق دار، و غیره ممنوع است.
    ٣- خریدار اجازه حذف بعضی آپشن های هواپیما مانند ترمز، پنجره های طبقه دوم، حمام و جكوزی طبقه دوم، آپشن های مربوط به اتوپایلوت و ... و فروختن هواپیما با قیمت كمتر به اشخاص حقیقی و حقوقی را ندارد.
    ٤- باز كردن كولر هواپیما و فروش مجدد آن ها به شركت هواپیمایی با قیمت بالاتر ممنوع است.
    ٥- جدا كردن طبقه دوم هواپیما، اضافه كردن چرخ و بال به آن طبقه و فروش آن به عنوان هواپیمای مدل جدید ممنوع است.
    ٦- تمام قطعات و سیستم های ایرباس توسط شركت مربوطه قبلا طراحی و ساخته شده اند. خریدار اجازه ندارد هیچ یك از اجزای هواپیما را به عنوان اختراع جدید وطنی!  در اداره ثبت اختراعات ثبت كند. بدیهی است كه ثبت كل هواپیما به عنوان كشف جدید! هم ممنوع است.
    ٧- شركت سازنده هیچ گونه مسوولیتی را در قبال هرگونه دستكاری سیستم سوخت هواپیما از جمله گازسوز كردن آن نمی پذیرد.
    ٨- تعویض موتور هواپیما و كارگذاشتن موتور توپولوف در بدنه A380 و فروش آن تحت عنوان مدل RD كاملا ممنوع است.
    ٩- به همین منوال، تعبیه موتور A380 در بدنه توپولوف و فروش آن به عنوان توپولوف ایرباسی ممنوع است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • جمشید دیوونه!


    توی کوچه مان جوانی بود به اسم «جمشید»!
    مردم محله صدایش می زدند «جمشید دیوونه!» عقل درست و حسابی نداشت بنده خدا! یک روز تو را توی خیابان می دید و ماچ و بوسه ات می کرد و گرم تحویلت می گرفت، فردا که دوباره تو را می دید، با پاره آجر می افتاد دنبالت و تا کله ات را نمی شکست، دست بردار نبود. 

    یک بار یک شیخ را توی کوچه دید و خم شد نعلین شیخ را بوسید! بعد دستش را بوسید! بعد انگشترش را بوسید! بعد گونه و محاسن و پیشانی شیخ را بوسید! بعدش دست کشید به عبای شیخ و گفت تبرک است! 

    فردای آن روز دوباره همان شیخ را توی کوچه دید و این بار از روی پشت بام ... شرمنده! نمی توانم بگویم چه کرد! اما خلاصه شیخ بنده خدا لباسش نجس شد. گفتیم: 

    خجالت بکش! آخر تو عقل توی کله ات نیست! چرا تعادل نداری؟! یک روز یک نفر را می بری بالا و می چسبانی اش به طاق آسمان و فردا دوباره همان آدم را با مخ می زنی زمین؟! 

    چیزی نمی گفت. می خندید. خلاصه ما از آن محله رفتیم. سال ها گذشت! چند روز قبل، برای دیدن یکی از رفقای قدیمی رفتم به همان محله قدیمی! نوستالژی و از این حرف ها! رفتیم پشت بام و نشستیم به چای خوردن و گپ زدن! یک دفعه توی کوچه چشمم افتاد به جمشید! با تعجب گفتم: 

    ای وای! جمشید دیوونه! یادش بخیر! 

    رفیقم که انگار این اسم برایش تازگی داشت، پرسید: کی؟! گفتم: 

    جمشید دیوونه رو میگم! چطور یادت نیست؟! 

    سرش را چرخاند و جمشید را دید و با لبخند گفت: 

    دیگه کسی بهش نمیگه جمشید دیوونه! 

    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: 

    چرا؟! حالش خوب شده؟! 

    رفیقم خندید و گفت: نه بابا! مثل قبل تعادل نداره! یه روز بهت میگه آیت الله! فردا بهت میگه دزد! پس فردا بهت میگه یار دیرین! 

    گفتم: پس به جای جمشید دیوونه بهش چی میگین؟! 

    با لبخند نگاهم کرد و گفت: بهش میگن رسانه ملی! 

    سکوت کردم. حرفی نداشتم. یا علی مدد! 

    لطفا طبق مبانی اخلاق دینی، مطلب را با نام نویسنده منتشر کنید.


    مجید پورولی کلشتری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ...چقدر می ارزیم؟
    Image result for ‫لینکلن‬‎
    آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود.
     پدر او کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر می کرد.
    لینکلن پس از سال ها تلاش،به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.
    اولین سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت: 

    نمایندگان مجلس از این که لینکلن رئیس جمهور شده بود ،ناراضی بودند. یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:
    آبراهام!حالا که به طور شانسی رئیس جمهور شده ای، فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!
    آبراهام لینکلن لبخندی زد و سخنرانی خود را این طور شروع کرد : 

    من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.
    چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.
    آقایان نماینده ! بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم . با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام . پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت، با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود . 

    یکی ازاقدامات مهم او خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری بود.
    و درپایان جمله معروف:
    «معیار واقعی ثروت ما این است که اگر پولمان را گم کنیم،  چقدر می ارزیم؟»

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بوی عطر شکلات!

    طنز

    پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید.
    او تمام قدرت باقی مانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
    همان طور که به دیوار تکیه داده بود، آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
    او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا این که همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند.
    او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:
    دست نزن، آن ها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام !


    #طنز

     ❣

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آواز نابهنگام و رقص ناساز!


    خری و اشتری به دور از آبادی به طور آزادانه باهم زندگی می کردند....
    نیمه شبی در حال چریدن علف ، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسان ها شدند.
    شتر چون متوجه خطر شد، رو به خر کرد و گفت :
    ای خر! خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم ؛ مبادا انسان ها به حضورمان پی ببرند!"
    خر گفت : "اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است."
    شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد.تا مبادا به دست انسان ها بیفتند.
    خر گفت: " متأسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!"
    پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر می داشت.
    از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان شدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپایان بارکش گذاشتند.
    صبح روز بعد در مسیر راه ، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانیده و شتر را به آب راندند.
    چون شتر به میان عمق آب رسید، شروع به پایکوبی و رقصیدن کرد.
    خر گفت :ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم."
    شتر گفت : خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!!
    ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!"
    خر بیچاره هرچه التماس کرد، اما شتر وقعی ننهاد.
    خر گفت:تو دیگر چه رفیقی هستی؟!
    شتر گفت : " چنان که دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!!
    امروز زمان رقص ناساز اشتر است!"
    شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بینداخت و در آب غرق ساخت.
    شتر با خود گفت : "
    رفاقت با خر نادان ، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشید!

    امثال و حکم

    علامه دهخدا


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات