منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.

  • ✳️تئوری سوسک در توسعه شخصی:  

     

    پاسخ به جای واکنش

    متن زیر داستان بسیار جالبی را در حوزه توسعه شخصی روایت می‌کند. اگرچه این داستان به یکی از سخنرانی‌های سوندار پیچای (Sundar Pichai) مدیرعامل فعلی شرکت گوگل (Google) نسبت داده می‌شود، اما در واقع او هیچ‌گاه این سخنرانی را نکرده است. منشاء این داستان نامعلوم است، اما مفهوم بسیار آشنایی را روایت می‌کند و از آنجا که داستان قدرتمندی است، خواندن آن می‌تواند مفید باشد. این داستان با عنوان “تئوری سوسک در توسعه شخصی” رواج یافته است!

    در یک رستوران، یک سوسک ناگهان از جایی پر می‌زند و بر روی یک خانمی می‌نشیند. آن خانم از روی ترس شروع به فریاد زندن می‌کند. او وحشت‌زده بلند می‌شود و سعی ‌می‌کند با پریدن و تکان دادن دست‌هایش سوسک را از خود دور کند.

    واکنش او مسری بود و افراد دیگری هم که سر همان میز بودند، وحشت‌زده می‌شوند. بالاخره آن خانم موفق می‌شود سوسک را از خود دور کند. سوسک پر می‌زند و روی خانم دیگری نزدیکی او می‌نشیند. این بار نوبت او و افراد نزدیکش می‌شود که همین حرکت‌ها را تکرار کنند!

    پیشخدمت به سمت آن ها می‌دود تا کمک کند.

    در اثر واکنش‌های خانم دوم، این بار سوسک پر می‌زند و روی پیشخدمت می‌نشیند.

    پیشخدمت محکم می‌ایستد و به رفتار سوسک بر روی لباسش نگاه می‌کند.
    زمانی که مطمئن می‌شود، سوسک را با انگشتانش می‌گیرد و به خارج رستوران پرت می‌کند.

    من در حالی‌که قهوه‌ام را مزه مزه می‌کردم، شاهد این جریان بودم و ذهنم درگیر این موضوع شد. آیا سوسک باعث این رفتار هیستریک شده بود؟

    اگر این طور بود، چرا پیشخدمت دچار این رفتار نشد؟

    چرا او تقریبا به شکل ایده‌آلی این مسئله را حل کرد، بدون این‌که آشفتگی ایجاد کند؟

    این سوسک نبود که باعث این ناآرامی و ناراحتی خانم‌ها شده بود، بلکه عدم توانایی خودشان در برخورد با سوسک موجب ناراحتیشان شده بود.

    من فهمیدم این فریاد پدرم، همسرم یا مدیرم بر سر من نیست که موجب ناراحتی من می‌شود، بلکه ناتوانی من در برخورد با این مسائل است که من را ناراحت می‌کند.

    این ترافیک بزرگراه نیست که من را ناراحت می‌کند، این ناتوانی من در برخورد با این پدیده ‌است که موجب ناراحتیم می‌شود.

    ✅من فهمیدم در زندگی نباید واکنش نشان داد، بلکه باید پاسخ داد.

    ✅آن خانم‌ به اتفاق رخ‌داده واکنش نشان داد، در حالی که پیشخدمت پاسخ داد.

    ✅واکنش‌ها همیشه غریزی هستند در حالی‌که پاسخ‌ها همراه با تفکرند.

    ✅این مفهوم مهمی در فهم زندگی است. آدمی که خوشحال است به این خاطر نیست که همه چیز در زندگیش درست است. او به این خاطر خوشحال است که دیدگاهش نسبت به مسائل درست است.

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • #حکایت_عدالت_خداوند

    ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
    ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
    ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ سه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗ ﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿ ﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . 

    ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ایشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کیسه صد دیناری را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند این ها را به مستحق بدهید.
    حضرت پرسید: علت چیست؟
    ایشان گفتند: در دریا دچار طوفان شدیم و دکل کشتی آسیب دید و خطر غرق شدن بسیار نزدیک بود که درکمال تعجب پرنده ای طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمت های آسیب دیده کشتی را بستیم و نذر کردیم اگر نجات یافتیم، هر یک صد دینار به مستحق بدهیم. 

    حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند برای تو از دریا هدیه می فرستد، و تو او را ظالم می نامی. این هزار دینار را بگیر و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بیش از دیگران آگاه هست.
    خالق من بهشتی دارد،
    «نزدیک زیبا و بزرگ»،
    و دوزخی دارد به گمانم «کوچک و بعید»
    و در پی دلیلی است که ببخشد ما را،
    گاهی به بهانه ی دعایی در حق دیگری...
    شاید امروز آن روز باشد!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خانه خدا چه نزدیک است!!


    مرد میان سالی در محله ی ما زندگی می کند که من از بچگی او را می شناسم.
    آدم تو دار و خنده رویی است...

    همیشه صورتش سه تیغ و پیراهن شاد می پوشد...

    او حتی محرم هم پیرهن سفید می پوشد...

    من هرگز او را در هیأت و مسجد و امامزاده ها ندیدم..
    به قول بابایم اصلا شاید کافر باشد...

    ولی هیچ وقت کسی از او بدی ندیده و سرش توی کار خودش است...

    زنش هم تقریبا حجاب آن چنانی ندارد، خیلی عادی لباس می پوشد...
    همیشه دوست داشتم بدانم که چرا اهل مسجد و هیأت نیست...

    تا این که یک روز دل را به دریا زدم و در یک مسیر که با هم بودیم، از او پرسیدم: 

    آقا رضا ،دوست داری یک سفر بروی خانه ی خدا؟...

    با خنده گفت: تو چی، دوست داری؟
    گفتم: آره، چرا که نه؟

    بابایم هم همیشه حسرت حج رفتن و کربلا را دارد..
    گفت: ان شالا نصیبش می شود...

    گفتم :جوابم را ندادی! دوست داری بروی؟
    گفت :من خانه ی خدا زیاد رفتم .اصلا هم حسرتش را ندارم!

    چشمانم داشت از کاسه در می آمد! پرسیدم: 

    شوخی می کنی؟
    گفت: شوخی چرا؟
    گفتم: آخر ندیدم کسی در محل بگوید شما حج رفته باشید ...

    گفت: شما پرسیدید خانه ی خدا ،منم گفتم آره زیاد رفتم ،اگر بخواهی تو را هم می برم...

    خندم گرفت گفتم: چطور؟
    گفت :کاری ندارد، فردا صبح آماده باش ببرمت خانه ی خدا! آنجا خیلی ها هستند. خدا هم منتظر دیدن ماست...

    شب تا صبح خوابم نبرد، همش فکر می کردم چه فکرهایی در سرش هست...

    صبح که شد رفتم در خانه شان و صدایش زدم و او هم با صورت تراشیده و پیراهن شاد و موهای براق  آمد بیرون و با ماشینش رفتیم...

    وسط راه پرسیدم :می خواهی ببریم امامزاده ،درسته؟
    گفت: به زودی می بینی...

    با هزاران سوال بی جواب در سرم سکوت کردم. تا این که رسیدیم به آسایشگاه بچه های بی سر پرست...

    داشتم شاخ در می آوردم! فقط نگاه می کردم..

    همین که رفتیم داخل، بچه ها دویدند بغل آقا رضا و او را عمو صدا می زدند. آقا رضا هم از وسایلی که در مسیر خریده بود، به آنان می داد و صدای خنده ی بچه ها بلند شد...

    آقا رضا برگشت طرف من و گفت: این هم خانه ی خدا ،دیدی که چقدر خانه اش نزدیک است؟! او ادامه داد:

    خدا در آسایشگاه معلولان ذهنی...
    در بیمارستان های کودکان ...
    در آسایشگاه سالمندان ...
    در مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست ... 

    در مراکز درمانی بیماری های خاص ...
    و حتی حتی جایی است که ما به کودکان خیابانی گل و کتاب و آبمیوه می دهیم
    ووو.....همیشه چشم به راه است...

    چرا میزان اعتقادات مردم را از ظاهر تشخیص می دهید؟
    چرا همیشه فکر می کنید خدا در امامزاده ها و مساجداست؟...

    بهشت من زمانی است که خنده ی از ته دل این انسان ها را می بینم..
    خانه های خدا خیلی نزدیک تر است از آنی که شما تصور می کنید.

    دل خوش از آنیم که حج می رویم
    غافل از آنیم که کج می رویم

    کعبه به دیدار خدا می رویم
    او که همین جاست کجا می رویم؟!

    حج به خدا جز به دل پاک نیست
    شستن غم از دل غمناک نیست

    دین که به تسبیح و سر و ریش نیست
    هرکه علی گفت که درویش نیست

    صبح به صبح در پی مکر و فریب
    شب همه شب گریه و امن یجیب!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  مثل «محمود» ولی طرح خفن در بکنید! 

     

    «جای آن است که خون موج زند در دل لعل»
    زین« ترامپی » که فرو ریخته شد آوارش

    لنُگ انداخته «محمود» به پیشش، هرچند
    کرد با آمدنش تخته در ِ بازارش

    مرد مو زرد که  کج  کرده به یک جام کلاه
    در رَوَد با دو سه تا پیک دگر زهوارش

    خشک مغزی همه آن نیست که این تحفه کند
    مانده از دلبر ما !! نیز بسی آثارش

    عرق او نشده خشک ورق را رو کرد
    مرغ پخته بکند خنده به این پندارش

    داده دستور که هر تپه که در آمریکا ست
    گل بکارید !! و نپرسید ز من مقدارش

    مثل «محمود» ولی طرح خفن در بکنید
    تا که نفرین نکند هیچ کسی معمارش

    داده فرمان که فلان کار نباید بشود
    هر کسی کرد، یقینن بزند بر دارش

    این لباسی که برای تن او دوخته شد
    به بَر ِ او بزند زار از این کردارش

    حرکاتش شده یاد آور یک گاوچران
    چند روزی است جهان خیره شده از کارش

    یک نفر هم تلفن زد به من از« آتلانتا»   
    جگر و قلوه ی من سوخت به حال زارش

    گفت رنجی که کشیدید شما از «محمود»
    حال بر ما شده معلوم از این رفتارش

    گفت « جاوید» که با مردم تان همدردیم
    کاش می شد بکشد یک نفر آن افسارش

    پ.ن: در ایالت جورجیا

    بابت این هجویه عذرخواهی می کنم،بعضی وقتا تحملم کم میشه واز دستم در میره



    محمد جاوید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • می خوری یا می بری؟


    شعرطنز مشترک


    خوردنی داریم یارا می خوری یا می بری؟
    توی سفره مال ما را می خوری یا می بری؟

    کل تقویم از محبت های تو روز عزاست
    شام و ناهار عزا را می خوری یا می بری؟

    ای که با جمشید بسم اله هم همکاسه ای
    این همه ارز و طلا را می خوری یا می بری؟

    کیک را همراه با ساندیس خوردی نوش جان
    این خوراک لوبیا را می خوری یا می بری؟

    چون سهام شرکت بوش  و اپل را خورده ای
    سامسونگ و نوکیا را می خوری یا می بری؟

    هرچه ما نقاله آوردیم خوردی بی هوا
    ای مهندس گونیا را می خوری یا می بری؟

    تخم کفتر خورده ای و منبرت پر مستمع
    قورت دادی چون عصا را می خوری یا می بری؟

    هر بلایی بر سر ما آمده قی کرده ایم
    حال این جام بلا را می خوری یا می بری؟

    "یا بخور یا خورده خواهی شد" شعار شهر ماست
    نانِ این راز بقا را می خوری یا می بری؟

    ما اگر آهوی قزوینیم مفت چنگ تو
    ای پلنگ آستارا می خوری یا می بری؟

    دست و پا را در حنا کردی و ما درمانده ایم
    مابقی این حنا را می خوری یا می بری؟

    ما که حتی در خفا هم اهل خوردن نیستیم
    خوش به حالت آشکارا می خوری یا می بری؟

    خوش خوراکی پس بیا این را بخور آن نیز هم
    چون به هر حال این دو تا را می خوری یا می بری

    دیگران خوردند و بردند و فقط ما شاعریم
     طعنه ی این شعر ما را  می خوری یا می بری؟


    جوادنوری
    مهران حسینی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • مهربانی بی هیچ توقع!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بشنو از من...


    بشنو از من چون حكایت می‌كنم
    خواب دیشب را روایت می‌كنم

    دیشب اندر خواب دیدم مولوی
    شاعر صد‌ها هزاران مثنوی

    روح او از قونیه تیک آف كرد
    یک نظر بر عالم اطراف کرد

    چون گذشت از مرز بازرگان همی
    زیر لب می‌خواند با خود مثنوی

    هر كسی كو دور ماند از اصل خویش
    باز جوید روزگار وصل خویش

    او به‌سوی بلخ و مشرق می‌شتافت
    با سماعش لایه‌های جو شكافت

    گفتم ای مولای خوب و پاک ما
    بلخ دیگر نیست جزو خاک ما

    بلخ و خوارزم و بخارا از وطن
    گشته منفک و به كلّی راحتن

    گفت پس كو بامیان و نخجوان
    یا سمرقند و هرات و ایروان

    گفتم این ها چون زیادی بوده‌اند
    پادشاه از كیسه‌شان بخشیده‌اند

    گفت پس اندر كدامین سرزمین
    می‌زیند ایرانیان راستین؟

    گفتمش شیراز و رشت و اصفهان
    زاهدان، تبریز و سمنان، سیستان

    مشهد و ساری، اراک و بیرجند
    عده‌ای هم كه از ایران رفته‌اند

    گفت اكنون مركز ایران كجاست؟
    در كدامین شهر غوغاها بپاست؟

    گفتمش تهران بود، مولای ما
    لیدر تورت شوم با من بیا

    بردمش با خود به تهرانِ بزرگ
    آن كلانشهر عظیم و بس سُترگ

    چون كه دود شهر را از دور دید
    از تعجب یک وجب از جا پرید

    گفت این دود پراکنده ز چیست؟
    آتشی در نیستان یا خرمنی است؟

    زود باش آتش گرفته شهرتان
    كن خبر داروغه و آتش‌نشان

    گفتمش مولا نزن تو بال‌بال
    دودِ خودروهاست بابا بی‌خیال

    ما همه مشتاق آثار توییم
    عاشق و سرمست اشعار توییم

    نام خود بینی به‌هرجا بنگری
    سردر كافه، هتل یا زرگری

    هم چهارراه و خیابان، مولوی
    كوچه و بن‌بست و میدان، مولوی

    گفت من آگه نبودم این قدر
    عاشق شعرید و فرهنگ و هنر

    دست من گیر و به آنجاها ببر
    تا ببینم مردم كُوی و گذر

    بردمش با خود خیابان خودش
    مطمئن بودم كه می‌آید خوشش

    از سرا و تیمچه، تا پامنار
    از سر بازارچه، تا پاچنار

    می‌كشاندم مولوی را با خودم
    در میان ازدحام و دود و دم

    خلق در طول خیابان‌ها روان
    بین خودروها ولو پیر و جوان

    بوق و سوت و گاز و ویراژ و موتور
    گوییا گُم‌گشته با بارش شتر

    كودكی اموال دزدی می‌فروخت
    گوشی همراه و ارز و كارتِ سوخت

    یك گروه مال‌خر در چارراه
    هم بساط سرقت گوشی به راه

    بین شرخرها و دلالان ارز
    شد پشیمان آمده این سوی مرز

    الغرض ملای رومی مولوی
    در خیابان خودش شد منزوی

    آن قدر گرداندمش بالا و پست
    گفت اوه محمود جان حالم بد است

    من شدم سردرد از این غوغا و داد
    آتش است این بانگ ها و نیست داد

    بردمش جایی مصفّا و خنک
    قیطریه، زعفرانیه، ونک

    ماركت و پاساژ و كافی‌شاپ و مال
    تا مگر یادش رود آن قیل و قال

    چون كه او برچسب قیمت‌ها بدید
    نعره‌ای زد جامه‌اش بر تن درید

    رو به صحرا و بیابان‌ها نمود
    گفتمش ‌ای شیخ این حالت چه بود؟

    گفت بخشیدم عطایش بر لقا
    این چه بلوایی است یارب، خالقا

    هم شلوغی، دود و این آلودگی
    هم گرانی، آخر این شد زندگی؟

    ای دو صد رحمت به روم و ترکیه
    این وطن انگار هرکی هرکیه

    باز گردم بر مزارم که ممات
    بهتر از این‌گونه در قید حیات

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  زندگی یا زنده بودن؟!

    Image result for ‫عقاب‬‎

    عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفس های آخرش را می کشید.
    کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند.
    جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آن ها خیره شده بود.
    کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند: 

    این عقاب احمق را می بینی به خاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟
    اگر بیاید و با ما هم سفره شود، نجات پیدا می کند. حال و روزش را ببین! آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
    جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آن ها عقابند! از گرسنگی خواهند مرد، اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است، نه چقدر زیستن.
    زندگی ما انسان ها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم؛ مهم این است به بهترین شکل زندگی کنیم.

    @akabano آکابانو ☘

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 20 بهمن 1395 10:40 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سرپوشی برای جرم!


    حكایت...                

    مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند. از او علت را جویا شد، همسرش گفت: گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند، وقتی بی‌حجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد!
    مرد به خاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد.
    پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!
    شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت...
    به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی از آن ها علت را جویا شد، گفتند:
    از گنجینه پادشاه دزدی شده!
    در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه می رفت، از آنجا عبور کرد.مرد  پرسید:

    او کیست؟
    گفتند: این شیخ شهر است و برای این که خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!
    آن مرد گفت : به خدا دزد را پیدا کردم .مرا پیش پادشاه ببرید.
    او به پادشاه گفت:
    شیخ همان کسی است که گنجینه تو را دزدیده است!
    شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد!
    پادشاه از مرد پرسید:
    چطور فهمیدی که او دزد است؟
    مرد گفت: «تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود، بدان که این سرپوشی است برای یک جرم!»

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات