توبه دزد!!
مرد به نزد حاج شیخ احمد کافی آمد و گفت:
«حاج آقا من دزد بودم، ولی با این منبر شما، درباره ی عقوبت دزدی، دیگه دزدی نمی کنم. حاج آقا اجازه بدهید تا قبایتان را ماچ کنم.»
جلو آمد و قبای حاج آقا را ماچ کرد و رفت.
هنوز چند دقیقه ای از رفتن مرد نمی گذشت که حاج آقا کافی، دست خود را در جیب بغل قبایش کرد که ناگهان متوجه شد، کیف پولش نیست.
دریا باش!
حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود. بعد از پیادهروی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمهای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند.
حکیم به هر یک از آنها لیوانی داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند. شاگردان هم این کار را کردند. ولی هیچیک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود.
سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند . همه از آب گوارای چشمه نوشیدند.
حکیم پرسید: «آیا آب چشمه هم شور بود؟»
همه گفتند: «نه، آب بسیار خوشطعمی بود.»
حکیم
گفت: «رنجهایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین
مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و
یا چشمه که بتوانید رنجها را در خود حل کنید. پس سعی کنید چشمه باشید تا
بر رنجها فایق آیید.»
دریا باش که اگر یک سنگ به سویت پرتاب کردند، سنگ غرق شود، نه آن که تو متلاطم شوی!!
روزی روزگاری شیری جوان حاکم جنگل شد و یک روباه پیر وزیر و مشاور او بود که در حیله گری شهرت بی نهایت داشت.
حیوانات جنگل پدر حاکم جوان را که بر آنان حکومت می کرد، به قتل رساندند و
به خاطر وعده بازگشت آب به رودخانه و برکه های جنگل ، پسر او را حاکم
کردند . شیر جوان سد پشت قصر را باز کرد و آب به رودخانه و همه برکه ها آمد
و حیوانات شادمان ماه های اول حکومت شیر جوان در کنار هم کار می کردند و
از زندگی لذت می بردند.
ارتباط تحصیلات با شعور!
متنی زیبا از پرفسور سمیعی:
محله ما یک رفتگر دارد. صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم، سلامی گرم می کند و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم، حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود.
همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است. گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش، سلامی می کنم و او فقط سرش را تکان می دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند.
به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم، جارو زدن سنگ
قبرم به دست آن رفتگر، بشدت لذت بخش تر از طبابت آن دکتر برای ادامه حیاتم
است. تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد.
آبرو...
بعد از نماز حاج آقا توی بلندگو میگه:
میخوام کسی رو بهتون معرفی کنم که قبلا دزد بوده،
مشروب و مخدرات مصرف می کرده و هركثافتكاری می كرده، ولی خدا الان اونو هدایت کرده و همه چی رو گذاشته کنار.
بعد گفت: بیا فلانی میکروفن رو بگیر و خودت تعریف کن که چه جوری توبه کردی.
طرف اومد گفت:
من یه عمر دزدی می کردم، معصیت می کردم، خدا آبروم رو نبرد، اما از وقتی توبه کردم ،حاج آقا واسم آبرو نذاشته!
لزوم توجه به اولویت ها!
احتمالاً کتاب «قلعه ی حیوانات» نوشته ی «جورج اورول» را خوانده اید .
ماجرای این کتاب، داستان حیوانات یک مزرعه علیه اربابِ زورگوست. حیوانات دست به دستِ هم می شوند و ارباب و خانواده اش را از مزرعه بیرون می کنند و خود مدیریت مزرعه را به دست می گیرند.
اولین کار آن ها پس از پیروزی انقلابشان تنظیم عهد نامه ای است که طبق آن همه ی حیوانات با هم برابرند و هیچ کس حق ندارد خود را ارباب و مالک دیگران بداند، اما چیزی نمی گذرد که خوکی که مدیریت مزرعه را به دست گرفته است، آرام آرام عهدنامه را تغییر می دهد و برای خود و اطرافیانش حقوق و امتیازات ویژه ای وضع می کند
در این میان، اسبی در این مزرعه زندگی می کند به نام «باکستر» که به لحاظ
خوش خلقی، صبوری و پشتکار، مورد احترام همه ی حیوانات است. اسب سمبل ونماد
نجابت است.
حیوانات
از او می خواهند کمکشان کند تا در مورد شرایط جدید تصمیم بگیرند، اما
«باکستر» سخت مشغول کار است و به اطرافش توجهی ندارد. شعار او این است: «من
کار می کنم!»
و احساس می کند که باید کار خود را به بهترین شکل انجام دهد و کاری به کار دیگران نداشته باشد. گرچه «باکستر» می توانست از اتفاق وحشتناکی که در«قلعه ی حیوانات» رخ می داد ،جلوگیری کند، چنان سرش به کارش گرم بود که فقط هنگامی از «تغییرات» باخبر شد که خوک حاکم، او را به یک سلاخ فروخت.
اولویت بندی (Priority setting) از مهم ترین مهارت های زندگی است.
شما هر چقدر زیبا ویولن بنوازید، در یک قایق در حال غرق شدن، ویولن نواختن در اولویت قرار ندارد.
شما هرچقدر کشاورز قابلی باشید، در یک مزرعه ی در حال سوختن، سم پاشی و آفت زدایی در اولویت قرار ندارد.
شما
هر چقدر آرایشگر قابلی باشید، اصلاح کردن سر و صورت فردی که دچار حمله ی
قلبی شده است و باید بلافاصله به بیمارستان انتقال یابد را عاقلانه نمی
دانید.
«کارل مارکس»، فیلسوف آلمانی، یکی از افسون های جامعه ی سرمایه داری را«تخصصی شدن» می داند. هرکس چنان سرش به کار و تخصص خود گرم است که فراموش می کند کل این جامعه به کدام سو حرکت می کند. باهوش ترین و سخت کوش ترین آدم ها گرفتار الگوی «باکستر» می شوند و مسائل کلان اجتماعی را از یاد می برند.
#پیش_به_سوی_دموکراسی
@democracyy