منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  چگونه زیستن مهم است 

     


     

    عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفس های آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آن ها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند: 

    این عقاب احمق را می بینی به خاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود، نجات پیدا می کند! حال و روزش را ببین! آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ 

    جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد!

    آن ها عقابند! از گرسنگی خواهند مرد، اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند 

    داد!!


    از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است، نه چقدر زیستن.

    زندگی ما انسان ها هم باید مثل عقاب باشد.


    مهم نیست چقدر زنده ایم! مهم این است به بهترین شکل زندگی کنیم.

    @feekr_ziba

    آخرین ویرایش: یکشنبه 31 مرداد 1395 06:17 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سه گام با امام علی (ع)



    گام اول:


    دنیا دو روز است...یک روز با تو و روز دیگر علیه تو
    روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست، ناامید مشو...
    زیرا هر دو پایان پذیرند ...

    گام دوم:


    بگذارید و بگذرید ..... ببینید و دل نبندید .
    چشم بیندازید و دل نبازید.... 

    که دیر یا زود ...... باید گذاشت و گذشت...

    گام سوم:


    اشک هاخشک نمی شوند مگر بر اثر قساوت قلب ها
    و قلب ها سخت و قسی نمی گردند مگر به سبب
    زیادی گناهان!



     @zibaandishan201

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  چگونگی مرگ تاسف انگیز آنتوان سنت اگزوپری


    هواپیماهای انگلیسی به سمت هدف های آلمانی حمله کردند. ضدهوایی ها آسمان را به آتش کشیدند. نبرد سختی میان زمین و آسمان به پاشد. در کشاکش درگیری گلوله های پدافند، یکی از هواپیماها را هدف گرفت. هواپیما در حال سقوط بود درحالی که نشانه ای از خروج خلبان دیده نمی شد.هواپیما به میان دریا سقوط کرد و درژرفای آب ها غرق شد.

    اینجا رادیو ارتش آلمان، من ...... گزارش امروز جنگ را به سمع ملت آلمان می رسانم.ساعاتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان مواضع ما را مورد حمله قرار دادند. در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و تعداد ...... فروند از هواپیماهای انگلیسی توسط پدافند خودی منهدم شدند. لازم به ذکر است که خلبان یکی از این هواپیماها........"

    افسرجوانی که گزارشگر این اخبار بود، ناگهان سکوت کرد.مردمی که صدای رادیو را می شنیدند، با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند. لحظاتی بعد صدای هق هق گریه گزارشگر شنیده می شد. 

    همه می پرسیدند چه اتفاقی افتاده؟.......ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت و گریه گزارشگر را بفهمند......لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد:

    "..... خلبان یکی از این هواپیماها، آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شهیر و خالق داستان شازده کوچولو بود!"

    ناگهان آلمان ساکت شد. کسی چیزی نمی گفت. بهت در چهره ها مشهود بود. بعضی آرام آرام اشک می ریختند.

    اگزوپری خلبان دشمن بود، ولی از هر هموطنی نزدیک تر بود. چیزی فراتر از یک دوست بود. با شازده کوچولو در قلب همه جاگرفته بود. آن روز هیچ کس در آلمان خوشحال نبود؛ حتا آدولف هیتلر از مرگ اگزوپری متاثر شد. پایانی غیرمعمول برای یک داستان نویس جهانی......



    حکایت زندگی آنتوان و اثرش تا ابد در خاطر انسان ها باقی خواهد ماند.نویسنده باید اثرش در اوج زیبایی و تاثیر گذاری سیر کند تا در طول حیات حتی کوتاهش همچون اگزوپری جهانی شود. این خاصه ی ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهان وطن جمع می کند تا به یاد او اندکی تعمق کنند. 

    اگزوپری متواضع ترین ادیب قرن بیستم بود. ادیبی با روحی پاک و منزه در کنار کودکانی بود که هنوز طعم تلخ گناه را نچشیده بودند و تمام دغدغه ی اگزوپری آن بود که چیزی به آن ها بیاموزد تا شاید بتوانند به سبب آن در بزرگسالی نیز پاک بمانند.

    گروه های نجات نتوانستند هواپیمای اگزوپری را پیدا کنند. کسی نمی دانست چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد. چرا از هواپیما خارج نشد. زخمی بود؟ مرده بود؟ دو سال پیش یک گروه تجسّس موفّق شد لاشه هواپیمای اگزوپری را در دریا پیدا کند.

    داستان های اگزوپری به ویژه شازده کوچولو آنقدر قوی بود که او را در طی حیاتش به نویسنده ای جهانی تبدیل کند. اما شاید مرگ قهرمانانه او اعتبارش را میان اروپاییان بیشتر کرد. کمتر کسی در تاریخ جنگ های بشری در جایگاهی قرار گرفت که اگزوپری پیدا کرد. او برای مردمش و ارتش متّفقین یک قهرمان و برای مردم آلمان یک دلاور شد. او در داستان هایش از انسان سخن می گفت. در زمانی که همه فلاسفه و نویسندگان اروپا به جستجوی چیستی انسان پرداخته بودند، او انسان را از نو تعریف کرد. نمی توان زیست و داستان های او یا لااقل شازده کوچولو را نخواند. کوچک است، ساده است، اما آنقدر ژرف هست که جاودان بماند.


    ماجرای تاثیر اعلام مرگ او بر روی مردم شنیدنی است، اما عجیب ترین قسمت این ماجرا گزارشگر رادیو آلمان بود؛ افسر جوانی که با گریه و هق هق مرگ اگزوپری را اعلام کرد، مترجم شازده کوچولو به آلمانی بود!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  از توقعات بکاهیم!

    در زمان های قدیم شخصی برای خرید كنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد..

    به حجره ای رسید كه برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیك و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم گفته بودند اگر بهتر از این را هم بخواهید، داریم به حجره بعدی مرا جعه فرمایید ..

    در حجره بعدی هم كنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی نوشته شده بود كه اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید .

    آن بندۀ خدا كه حریص شده بود، از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می کرد و در نهایت هم همان جمله را می دید.

    تا این كه به حجره ای رسید كه هر چه در آن نگاه كرد، در آن برده ای ندید.

    فقط در گوشه حجره آینۀ تمام نمای بزرگی را نهاده بودند. خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آیینه دید ...دستی برسر و روی خود كشید ...چشمش به بالای آینه افتاد كه این جمله را نوشته و بربالای ایینه گذارده بودند ...

    با این ریخت و قیافه و این همه توقع ؟؟!!...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 27 مرداد 1395 10:26 ق.ظ نظرات ()

    لطیفه های شیرین عبید زاکانی

    كاسه ی عسل

    كودكی بود كه در دكان خیاطی، شاگردی می كرد. روزی استادش كاسه ی عسلی به دكان آورده بود. وقتی استاد خواست به دنبال كاری برود، به شاگرد مغازه گفت: «در این كاسه زهر هست. مواظب  باش از آن نخوری كه هلاك می شوی.»

    گفت:«مرا با این كاسه چه كار است؟!»

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 27 مرداد 1395 10:27 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 27 مرداد 1395 06:08 ق.ظ نظرات ()

    گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست 

    (هوشنگ ابتهاج)

     

    هوشنگ ابتهاج شعر زیبایی دارد که با مطلع « برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست» آغاز می‌شود.

    اردلان سرافراز با الهام از این شعر، ترانه‌ای به نام محتاج را سروده که این گونه شروع می‌شود: 

    امروز که محتاج توام جای تو خالی است…

    اگر چه ترانه‌ی زیبایی است، اما احساس می‌کنم باعث شده که شعر هوشنگ ابتهاج کمتر شنیده و خوانده بشود.

    چند روز پیش – در ماشین دوستم امیر تقوی – دیدم که سینا سرلک شعر زیبای هوشنگ ابتهاج را با عنوان برخیز خوانده و در تحقیقی که کردم، متوجه شدم که ظاهراً تک آهنگ است و فروخته نمی‌شود و می‌شود آن را بازنشر کرد.

    گفتم شما هم اگر حوصله دارید و آن را قبلاً‌ نشنیده‌اید، لحظاتی را با آن بگذرانید:

    برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

    گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

    آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

    جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

    این قافله از قافله سالار خراب است

    اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست

    تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

    دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

    من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما

    آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

    آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

    حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

    امروز که محتاج توام، جای تو خالی است

    فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست

    در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

    وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

     

    لینک دانلود برخیز – سینا سرلک
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چند فراز از فیه ما فیه مولوی

     

    جملاتی از کتاب فیه ما فیه مولوی

    این بار در ادامه مطالب #پاراگراف فارسی به سراغ کتاب فیه ما فیه مولوی رفته‌ایم.

    کتاب فیه ما فیه که درس گفتارهای مولانا است و توسط شاگردانش گردآوری شده، شاید کمی از نثر امروز ما دور باشد. اما فهم آن در مقایسه با بخش‌های زیادی از مثنوی مولوی (خصوصاً دفتر سوم و پنجم مثنوی که سرشار از تجربه های عرفانی و توصیفات فلسفی و البته دشوار فهم مولوی است) برای خواننده‌ی غیرمتخصص ساده‌تر است.

    امیدواریم مطالعه این بخش کوتاه انتخاب شده از کتاب فیه ما فیه برای شما هم آموزنده و الهام بخش باشد.

    کتاب فیه ما فیه - درسگفتارهای مولانا - تصحیح استاد فروزانفر

    در عالم خدا هیچ چیز صعب تر از تحمل محال نیست. مثلاً تو کتابی خوانده باشی و تصحیح و درست و معرب کرده ،یکی پهلوی تو نشسته است و آن کتاب را کژ می خواند. هیچ توانی آن را تحمل کردن؟ ممکن نیست و اگر آن را نخوانده باشی، تو را تفاوت نکند، محال مجاهده عظیم است.

    اکنون انبیاء و اولیا خود را مجاهده نمی دهند. اول مجاهده که در طلب داشتند، قتل نفس و ترک مرادها و شهوات و آن جهاد اکبر است و چون واصل شدند و رسیدند و در مقام امن مقیم شدند، بریشان کژ و راست کشف شد.

    راست را از کژ می دانند و می بینند، باز در مجاهده ای عظیم اند، زیرا این خلق را همه افعال کژست و ایشان می بینند و تحمل می کنند که اگر نکنند و بگویند و کژی ایشان را بیان کنند، یک شخص پیش ایشان ایست نکند و کس سلام مسلمانی بریشان ندهد.

    الاّ حق تعالی ایشان را سعتی و حوصله عظیم بزرگ داده است که تحمل می کنند. از صد کژی یک کژی را می گویند تا او را دشوار نیاید و باقی کژی هاش را می پوشانند، بلک مدحش می کنند که آن کژت راست است تا به تدریج این کژی ها را یک یک ازو دفع می کنند.

    همچنانک معلم کودکی را خط آموزد، چون به نظر رسد، کودک سطر می نویسد و به معلم می نماید. پیش معلم، آن همه کژست و بد. با وی به طریق صنعت و مدارا می گوید که جمله نیکی است و نیکو نبشتی، احسنت! احسنت! الاّ این یک حرف را بد نبشتی، چنین می باید و آن یک حرف هم بد نبشتی. چند حرفی را از آن سطر بد می گوید و به وی می نماید که چنین می باید نبشتن و باقی را تحسین می گوید تا دل او نرمد و ضعف او با آن تحسین قوت می‌گیرد و همچنان به تدریج تعلیم می‌کند و مدد می‌یابد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ﺁﺩﻡ بی احساس!!


    مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید، ادامه داد :
    آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه. مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه . تا اومدم گریه کنم، گفت : هیس ، خواستگار آمده!
    آخرین ویرایش: دوشنبه 25 مرداد 1395 06:55 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •   انسان ها برای چه می جنگند؟

    در خاطرات نیل آرمسترانگ نوشته بود: 

    من آدم حساسی نیستم.
     وقتی خانه‌ی والدینم را ترك كردم، گریه نكردم، 

    وقتی گربه‌ام مرد، گریه نكردم، 

    وقتی در ناسا كار پیدا كردم، گریه نكردم،

    و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم، گریه نكردم، 

    اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه كردم، بغضم گرفت. با تردید با پرچمی كه بنا بود روی ماه نصب كنم، بازی می‌کردم. از ان فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود. ما بودیم و یک خانه ‌ی گرد آبی .با خود گفتم: 

    انسان ها برای چه می جنگند؟…

    شصت دستم را به سمت زمین گرفتم و تمام دارایی ام و کره زمین با آن عظمت پشت شصتم پنهان شد و من اشک ریختم.

    آخرین ویرایش: شنبه 23 مرداد 1395 08:27 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  

    همکاری با دزدان یا مشایخ نادان؟!


    ... حلاج آهی کشید و دو دست را بر سرش زد و گفت: 

    آیا در بغداد به این بزرگی کسی نیست که مردم را بیدار کند؟!
    حمدون عیّار [دزد] گفت: 

    چرا؟ در بغداد بزرگ حدود چهل هزار احمق داریم که به نام صوفی و زاهد و عالم در گوشه‌ای نشسته و در به روی مردم بسته‌اند و یا بر مسند شریعت نشسته و دین به دنیا می‌فروشند. به این دلخوشند که مردم دستشان را می بوسند، پشت سرشان نماز می خوانند و به آنان درهم و دینار می بخشند.
     ای رفیق! تو نیز مواظب زبانت باش و از حلال و حرام بگذر. اگر لازم شد یک بوزینه پست را هم سجده کن تا بتوانی زندگی کنی. اگر کار دیگر نداری، بیا با ما کار کن که ما دزدان، نیتمان پاک است. و درآمدمان هم بد نیست! همکاری با ما از همکاری با حاکمان ستمگر و عالمان هواپرست دین و مشایخ نادان صوفیه، بهتر است.
     

    بریده ای از کتاب «صلیب و صلابت»
    نوشته دکتر سید یحیی یثربی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات