منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •   شروع کشتار میلیون ها یهودی

    Image result for ‫هیتلر‬‎

    یک روز سرد صبح سرد در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی 8 ساله بودم، لباس هایم هم انقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم. خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود. من و خواهر و برادر و مادرم زندگی می کردیم.
    من برادر بزرگ تر بودم. مادرم از سرطان سینه رنج می برد. تا این که آن روز صبح نفس کشیدنش کم شد. اشک در چشمانش جمع شد. نمی دانست با ما چه کند. سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند، نه فامیل . مادرشان هم هم اکنون رو به مرگ است. دم گوشم به من چیزی گفت. او گفت که: 

    تو باید از برادر و خواهرت مراقبت کنی! 

    من که هشت سال بیشتر نداشتم. قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم. سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم. نزدیک ترین درمانگاه به خانه من درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند. رفتم التماسشان کردم .
    می خندیدند و می گفتند: به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد! 

    آنقدر التماس کردم ،آنقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود؛ اما هیچ کس دلش برای من نسوخت. چند دارو که نمی دانستم چیست، از ان جا دزدیدم و دویدم. آن ها هم دنبال من دویدند. وقتی رسیدم به خانه، برادرم و خواهرم گریه می کردند. دستانم لرزید و برادر کوچک گفت: مادر نفس نمی کشد آدلف!!
    شل شدم، دارو ها افتاد! آرام آرام به سمتش رفتم. وقتی صورت نازنینش را لمس کردم، آن قدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود !
    یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند، آنقدر مرا زدند که دیگر خون بالا می آوردم .وقتی بعد از چند روز آزاد شدم، دیدم خواهر و برادر کوچکم نزد همسایه ماست.  همسایه مادرم را خاک کرده بود. دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم. کارم شب و روز درس خواندن و گدایی کردن بود، چه زمستان، چه بهار، چه ...
    ***************

    وقتی رهبر آلمان شدم، اولین جایی را که با خاک یکسان کردم، همان درمانگاه مونیخ بود! سنشان بالا رفته بود و مرا نمی شناختند؛ اما هم اکنون من رهبر کشور آلمان بودم. التماسم می کردند! دستور دادم زمین را بکنند و هر 6 نفر را درون چاله با دست و پای بسته بیندازند و چاله را پر کنند !
    تمنا می کردند و می گفتند ما زن و بچه داریم، آن قدر بالای چاله پر شده ماندم تا درون خاک نفسشان بریده شود و این شد شروع کشتار میلیون ها یهودی و ......

    آدلف هیتلر
    خاطرات کودکی، نبرد من 1941
    بعد از اشغال بلاروس

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • این پول نفت ماست که در جیب اغنیاست!

    روزی گذشت پورشه ای از گذر گهی
    فریاد و آه و ناله ز هر کوی و بام خاست

    پرسید زان میانه یکی کودک فقیر
    این اسب کیست مادرم این اسب پادشاست؟

    آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
    پیداست آنقدر که الاغی گرانبهاست

    نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
    این خر گمان کنم که خر مایه دارهاست

    کودک به گریه گفت برایم نمی خری؟
    این اسب با کلاس و نجیب است و سربراست

    مادر به گریه گفت عزیز این که اسب نیست
    این پول نفت ماست که در جیب اغنیاست

    خوردند رانت نجومی و نفت و گاز
    گفتند پول نفت سر سفره شماست

    ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
    رو شکر کن پراید اگر زیر پای ماست
     
    مردی که جیب ما و تو را می زند گداست
    این گرگ سال هاست که با گله آشناست

    به یاد بانو پروین اعتصامی


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • فرخنده زادروز واپسین بشیر بشر

     

    #شفیعی_مطهر

     باد صبا وزید بیا باده نوش کن                   

    با آب وصل آتش هجران خموش کن

     فرخنده زاد روز محمد(ص)فرارسید           

      دستی فشان ز شادی و جوش و خروش کن

     

        گیسوان سیاه شب انتظار، در زلال چشمه سار سپیده دم وصال، رنگ باخت و حضور سبز پیامبر حكمت و معرفت و خاتم رسالت حضرت محمد بن عبدالله (ص) و فرزند والاتبارش حضرت امام جعفر صادق (ع) ، كهكشان ها ستارگان شادی و امید را بر دامان سپید فلق فرو ریخت . 

        اگر نبود سایه سبز رسالت، از یورش سموم سوزان ضلالت، جوانه تُرد فطرت می‌فسُرد و شكوفه‌های سرخ طبیعت می‌پژمُرد. شقایق‌های شوق می‌سوختند و یاس‌های امید با خاكستر یأس می‌ساختند.

       واپسین بشیر بشر و آخرین سفیر داور در سیاه‌ترین عصر حاكمیت سكوت و حكومت طاغوت از مناره غار «حرا» شراره فریاد «چرا؟»‌ را برافروخت و تندیس‌های اكاسره و قدیس‌های قیاصره را در هم كوفت. در پرتو پیامش نه از قصر قیصران نشان ماند و نه از كاخ تاجوران.

       عدالت محمدی (ص) بلال سیاه را در كنار صاحبان جلال و جاه نشانید. توحید عیار ارزش شد و تقوا، معیار گزینش. 

    (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ ) (حجرات:13)

      محمد (ص)فرشته نبود، اما اسطوره وجودش با عصاره نور سرشته بود.

      «اگر پیامبر را فرشته‌ای هم قرار داده بودیم، او را به صورت مردی در می‌آوردیم و بر او لباس مردم می‌پوشاندیم» (انعام:9)

       محمد (ص)در سیاه‌ترین روزهای ركود و شب‌های جمود، قامت به قیامت بست و در «قد قامت»‌ عشق، قامت شكست.

      محمد (ص)سرو سرسبز سعادت بود كه در بوستان مردم رویید و در میان چمنزار مردم بالید و از هیچ سختی و دشواری ننالید. با مردم زیست و درد مردم ستمدیده را در مردمك دیده گریست.

      محمد(ص) دریای بیكرانی بود كه در تنگ‌نای جام گنجید و پهنای پیام را برگزید. 

    او بحری بود كه در ظرف آمد و كوهی بود كه به حرف آمد.

      محمد (ص)موج خروش بود در مرداب خموش. مرداب را به تپش خواند و خیزاب را به خیزش. سراب را آب بخشید و مرداب را شتاب. 

    او اقیانوس مردمان را به شورش فرا خواند و بر تندیس‌های خودكامگان یورش آورد. گفتارش روزنی از ریاض آفتاب بود و فوران فیاض نور ناب.

      محمد (ص)سوداگری سودآور بود؛ اما خود سودای سود نداشت. جان را به اخگر عشق افروخت و كالای جان را به بالای جانان فروخت.

      محمد (ص)در حاكمیت زرد پاییز، حكومت سبز رستاخیز را بر پا كرد. دستانش پر از بهار بود و انبانش انباشته از شكوفه‌زار. از لب‌هایش نسیم نجابت می‌وزید و از دهانش، شمیم شهامت.

      محمد (ص) آیه آفتاب بود و همسایه مهتاب. از كوله‌بار رسالتش شكوفه‌های نور می‌ریخت و كوچه‌های تاریكستان تاریخ را با نسیم نور می‌آمیخت.

    ... و اكنون محمد (ص)این پیامبر رحمت و رهایی بر فراز تاریخ بشریت سرافراز و پیشتاز ایستاده و خامه در كف من، حیران و سرگردان ‌كه چگونه این اقیانوس نور را در فانوس كور در آورد؟

              تو از قبیله که ای که ناز را شکسته ای

              تنگ حصار مبهم نیاز را شکسته ای

             سرو شود خجل اگر به قامتت نگه کند

            ز بس که راست قامتی طراز را شکسته ای

       قلم كمندی است كه اندیشه‌های ناب را به بند می‌آورد و پرنده سبك‌بال خیال را از فراز قله‌های بلند آمال شكار می‌كند و در قالب واژه‌ها و زنجیر كلمات به رشته تحریر می‌كشد؛ اما در این‌جا درمانده كه چگونه این قامت را بنگرد و قیامت را بنگارد؟

            خویش را هر لحظه در آیینه ها گم می کنم

            در دل دریا چو موجی خویش را گم می کنم

           از شکست رنگ آوازم کسی آگه نشد

         بس که من از خجلت دل دست و پا گم می کنم

         امروز همچنین ششمین هودج هدایت و ستاره امامت حضرت امام جعفر صاذق (ع) ، بر فراز جهان تاریك ما نیك درخشید و راه های رستگاری بشر را نور بخشید.

        فرخنده زادروز این دو چشمه سار حكمت و آبشار معرفت را به همه تشنگان زلال زندگی تبریك و تهنیت می گویم.

     

    شما را چشم در راهم در 

    گاه گویه های مطهر   telegram.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • تبدیل دشمن به دوست!



    Image result for چرچیل
    چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود می نویسد:
    زمانی که پسر بچه ای یازده ساله بودم ،روزی سه نفر از بچه های قُلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. 

    وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: 

    من از تو بیشتر از این ها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر می کردم پسر من باید زرنگ تر از این ها باشد، ولی ظاهرا اشتباه می کردم. 

    بعد هم سری تکان داد و گفت: این مشکل خودته، باید خودت حلّش کنی!
    چرچیل می نویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد، تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی می توانم از پسشان بر بیایم. آن ها را تنها گیر می آورم و حسابشان را می رسم، اما بعد گفتم نه آن ها دوباره با هم متحد می شوند و باز من را کتک می زنند. 

    ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد، به آرامی پشت سر آن ها حرکت کردم. آن ها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: 

    هی بچه ها صبر کنید! 

    بعد رفتم کنار آن ها ایستادم و شکلات ها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آن ها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلات ها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم :

    چطور است با هم دوست باشیم؟ 

    بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آن ها را خجالت زده کرده بود.

    پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه می رفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آن ها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوست های قلدرم هیچ کس جرات نمی کرد با من بحث کند.
    روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم، تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
    دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیک تر!

    #چرچیل

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • قاب حقیقت در نقاب واقعیت!

    #شفیعی_مطهر

    در 16 آذر ماه سال 1332 سه آذر اهورایی: شریعت رضوی، قندچی و بزرگ نیا به امید باروری نهال باور در بوستان آرمان های دانشجویان فرهیخته ایرانبه سوی ابدیت پرکشیدند!

    این سروده ام را به همه دانشجویانی تقدیم می کنم که هماره و همیشه آذر اهورایی فریاد حق جویی و حق گویی را در آتشکده دل شعله ور نگاه می دارند .

    قاب حقیقت 

     

    شهر در التهاب می سوزد

    در دلم خون ناب می سوزد

     

    خشم ها خوشه کرده بر داده

    دشت با التهاب می سوزد

     

    آب آتش کُش است لیک اینجا

    دیده ها غرق آب می سوزد

     

    وعده های دروغ می پوسد

    چشمه های سراب می سوزد

     

    خون به رگ های خلق می جوشد

    همچو جام شراب می سوزد

     

    هیبت شب شکسته می لرزد

    خرمن ماهتاب می سوزد

     

    کارد بر استخوان رسیده کنون

    جگر شیخ و شاب می سوزد

     

    پرده های نفاق بگسسته

    کفر هم بی نقاب می سوزد

     

    از شرار قیام کوخ نشین

    کاخ ها با شتاب می سوزد

     

    بس سوال از «چرا» و «چون» انباشت

    خرمنش بی جواب می سوزد

     

    ظلم بس بی حساب بود اکنون

    بی حساب و کتاب می سوزد

     

    اشک در دیده ها ز بس خشکید

    خشک و تر بی حساب می سوزد

     

    پارسایان ز بس خراب شدند

    پارسای خراب می سوزد

     

    شعله ها سرکشیده بر افلاک

    پر و بال عقاب می سوزد

     

    ابر از خشم شعله می بارد

    توده های سحاب می سوزد

     

    چون تبه شد ز باب تا محراب

    اهل محراب و باب می سوزد

     

    بس به جای مدد ستم دیدم  

    سینه ام چون کباب می سوزد

     

    دل چو آتشفشان شرر بارد

    کوه صبرم مذاب می سوزد

     

    غنچه ها نا شکفته پرپر شد

    خونشان در گلاب می سوزد

     

    اشک ها شط خون شده جاری است

    شط پر پیچ و تاب می سوزد

     

    «حق»فقط حرف خط قاب شده است

    چون عمل نیست قاب می سوزد

     

    بس لقب ها تهی شد از معنی 

    لفظ «شیخ» و «جناب» می سوزد

     

    همه گفتند«خوب »و «بد»کردند

    همه کس در عذاب می سوزد  

     

    بس حقیقت نهفته در هر قاب

    قاب هم در نقاب می سوزد!

     

    شما را چشم در راهم در :

    گاه گویه های مطهر   telegram.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • رفتار بد نشانه بیماری است!

    روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
    علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
    در راه که می آمدم، یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
    سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
    مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
    سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
    مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
    سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
    مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
    سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
    آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
    اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
    بیماری فکری و روانی نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
    پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
    بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • اول اختلاس و بعد....!!(طنز)


    کسی نقل می کرد:
    بچه که بودم، سر نمازم با صدای بلند دعا کردم: "خدایا یه دوچرخه به من بده"!
    پدرم شنید، گفت: بچه جان، خدا که کارش دوچرخه دادن نیست، کار خدا لطف به بندگانش است و خصوصا بخشش گناهان، نه دوچرخه دادن.
    صبح روز بعد رفتم یه دوچرخه دزدیدم و سر نمازم دعا کردم: 

    خدایا ! منو بابت تمام گناهانم ببخش.
    بابام شنید: گفت: آفرین پسرم، حالا شدی مسلمان خوب و خداپرست.

    از آن روز دیگه من راهم را پیدا کردم.
     الان هم مسئول بزرگی توی ایران شدم !
    اول اختلاس و بعد نماز و توبه!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • در کوی  نیکنامی!


    در زمان  کریم خان  و  در  شیراز  بانوانی  بودند  که  مطربی می کردند  و پایکوبی و  باده گساری.....
    از جمله ی آنان  ملافاطمه  زنی میانه بالا  و  سیه چرده  که  شیرین گفتار  بود  و  ملاحت  داشت.
    خوش آواز و  بازیگر  و  بسان  طاووس  می رقصید  و  به قدر  بیست هزار  بیت  شعر  از  بر  داشت.
    او  مجلس  گرم کن بود  و  دف ونقاره  می زد و خوش صدا  بود.
    روزی  شیخ عبدالنبی  امام جمعه شیراز   از  کویی می گذشت  که  دید  ملافاطمه  با  تعدادی  از  رندان  حلقه وار نشسته اند و  پیمانه  دور  انداخته و  راه  را  بر  مردم  بسته اند.
    شیخ  متحیر  از  کار  ایشان  خیره  در  وی می نگرد  که ناگاه  فاطمه به آواز  خوش این شعر  را  می خواند:


    زاهد  از حلقه ی  رندان  به سلامت بگذر
    تا  خرابت نکند  صحبت بدنامی  چند


    شیخ  از  روی  وعظ  به او  می گوید:
    ای ملعونه!!از  خدا بترس  و  ترک  این افعال قبیحه کن.


    آن صنم با آه و ناله و گریه می خواند:


    در کوی  نیکنامی  ما  را  گذر  ندادند
    گر  تو  نمی پسندی!  تغییر  ده  قضا را

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻋﺪﻝ ؛ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺴﺖ!


    ﺷﻌﺮ ﻧﺎبی ﺍﺯ ‏( ﻣﻌﯿنی ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻫﯽ ‏)

    ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻋﺪﻝ ؛ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﯾﺎ ﺭﺏ ؛ ﮐﻮﺩﺗﺎﯾﯽ ﮐﻦ..!
    ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻋﺪﻝ ﻭ ﺍﻧﺼﺎﻓﺖ ؛ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻦ..!


    ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻋﻠَﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ..!
    ﻭﻟﯽ ﺩﺳﺖِ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺭﺍ ﺯ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎ ؛ ﻗﻠﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ..!


    ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺻﻔﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻨﺪ..!
    ﻧﻤﺎﺯ ﻭﺍﺟﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ..!


    ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ؛ ﻓﻘﻂ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ..!
    ﺯ ﺗﻮ ﺩﻡ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﺭ ؛ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ..!


    ﺯ ﻗﺮﺁﻧﺖ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻠﻖ ؛ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ..!
    ﻭﻟﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺯﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻠﻖ ؛ ﻣﯽ ﺟﻮﯾﻨﺪ..!


    ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﺳﻢ ﭘﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺭﺍﺣﺖ ؛ ﺑﯽ ﺑﻬﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ..!
    ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺩﯾﻦ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺧﻠﻖِ ﻣﺴﺘﻀﻌﻒ ﺟﻔﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ..!


    ﺧﺪﺍﯾﺎ : ﺻﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻦ ؛ ﺑﯿﺎ ﭘﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻧﯽ ﮐﻦ..!
    ﺑﯿﺎ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﺎﮐﺖ ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﭘﺎﺳﺒﺎﻧﯽ ﮐﻦ..!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭید؟! 

     

    ﺍﺯ ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺳﻤﯿﻌﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :

    ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭید؟!!!
    ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﻳﺎ ، ﻣﺮﻏﺎبی ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺎﻳﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ؛ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﺱ ﻣﺎﻟﻴﺪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ ﻭ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺳﻤﺖ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﮔﻞ ﺧﺸﮏ شود ؛ ﺍﻳﻨ ﻄﻮﺭﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﮔﭻ ﮔﺮﻓﺖ ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﻣﺎﻓﻮﻕ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ ...
    ﺣﺎﻻ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺧﺪﺍ ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ !!!

    پس ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﺸﻮﯾﺪ !!!
    ﻭﻗﺘﯽ که ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ؛ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ می خوﺭﺩ، ولی ﻭﻗﺘﯽ می میرﺩ ؛ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ می خوﺭﺩ .
    ﺷﺮﺍﯾﻂ با ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ می کند ؛ هیچ وﻗﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ. ؛ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ ...

    ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ می ساﺯﺩ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ می توﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ با هم ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ !!!
    ﭘﺲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻨﯿﺪ !!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات