منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  چرا اختلاس ها پیگیری نمیشن؟


    می دونین چرا اختلاس ها پیگیری نمیشن؟


    میگن یک روز یه دزد و یه نابینا مقداری آلبالو خریدند. قرار گذاشتند 2 تا 2 تا بخورن تا تموم بشه.

    وسط کار نابینا مچ دزد گرفت و گفت: مرتیکه! چرا مُشت مُشت می خوری؟

     دزده گفت: تو که کوری، از کجا فهمیدی؟ 

    نابینا گفت: از اینجا که من 4 تا 4 تا می خورم. تو هیچی نمیگی!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  دوزخی پر ز بلایا!


    هرکه شد خام، به‌صد شعبده خوابش کردند
    هر‌که در‌ خواب نشد، خانه خرابش کردند

    بازی اهل سیاست که فریب ا‌ست و دروغ
    خدمتِ خلقِ ستمدیده، خطابش کردند

    اول کار بسی وعده‌ی‌ِ شیرین دادند
    آخرش تلخ شد و نقشِ بر ‌آبش کردند

    آنچه گفتند شود سرکه‌یِ نیکو و حلال
    در نهانخانه‌یِ تزویر، شرابش کردند

    پشت دیوار خری داغ نمودند و به ما
    وصفِ آن طعم دل‌انگیز کبابش کردند

    سال‌ها هرچه که رِشتیم به امّید و هوس
    بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند

    گفته بودند که سازیم وطن همچو بهشت
    دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند

    زِ که نالیم؟ که شد غفلت و نادانیِ ما
    آنچه سرمایه‌یِ ایجاد سرابش کردند

    لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم
    گرچه خرسندی و تسلیم حسابش کردند

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ساعت دروغ سنج! .طنز

     

    شیخی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ﺁﺭﺍمش ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎ


    ﻣُﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
    ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ، ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ، ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ.

    گفت :
    ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ،
    ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ!

    ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ
    ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • بهلول و ماموران


    روزی ماموران هارون الرشید، بهلول را دستگیر کردند و نزد خلیفه آوردند. سرکرده ماموران گفت:


     این دیوانه در شهر شایعه کرده است که خلیفه مرده است! هارون خشمگین شد و از بهلول پرسید: 

    بهلول! برای چه این خبر کذب در شهر می پراکنی، در حالی که من زنده ام؟ 

    بهلول گفت:

     ماموران تو بر مردم بسیار سخت می گیرند. این همه ظلم را که دیدم، یقین کردم خلیفه مرده است که ماموران این گونه ستم می کنند و از حد خود تجاوز می نمایند!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  انگشت مقام آفرین!!/طنز


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • شیوه مدیریت دولتی در ایران!/طنز


    دو خلبان نابینا !که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند.
    زمانی که خلبان‌ها وارد هواپیما شدند، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است.

     اما در کمال تعجب و ترس آن ها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد ،چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود.
    هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
    در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
     یکی از خلبانان به دیگری گفت:

    « می ترسم یکی ازهمین روزا مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن ‌کنند و ما نفهمیم کی باید از زمین بلند شیم، اون وقت کارهمه‌مون تمومه !»

    شما اکنون و پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت دولتی در ایران آشنا شدید...
    شاد کام باشید، ولی جیغ رو بزنید!!
    ⭕️⭕️

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 28 دی 1396 09:17 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • مسافر نحس!


    حاج ناصر تو بیمارستان بستری بود.
    ۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش.
    یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن.
    راننده گفت: یک نفر دگه هم بیارید که صندلی ها تکمیل بشن.
    بهش گفتن: نه دگه کسی نیست فقط ماییم .
    خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس .
    راننده گفت: آها، یک نفر هم جور شد.
    بهش گفتن: ولش کن! این جاسم نحسه، اگه بامون بیاد ،حتما نحسیش ما رو می گیره و یک اتفاقی میفته!
    راننده گفت: نه، من اعتقاد ندارم به این خرافات. مهم اینه صندلی ها تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد.
    خلاصه ایستاد و جاسم رسید. تا دَرِ مینی بوس رو باز کرد،گفت: 

    پیاده شید!حاج ناصر مرخص شد! نمی خواد برید بیمارستان!!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • راه سلطه بر مردم فهیم و باسواد!


    می گویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود می پرسید که :چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند، حکومت کنم؟

    یکی از مشاوران می گوید: کتاب هایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش، اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ می دهد:
     «نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آن ها را که نمی فهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آن ها که می فهمند و باسوادند، به کارهای  کوچک و پست بگمار.

    بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچ گاه توانایی طغیان نخواهند داشت.
    فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • باید خون گریست

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات