منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • تجربه معلمی پروفسور حسابی


    پروفسور حسابی:

    ۲۲ سال درس دادم؛

    ۱- هیچ گاه لیست حضور و غیاب نداشتم.
    (چون کلاس باید این قدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)

    ۲- هیچ گاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!
    (چون کلاس، خانه دوم دانش آموز است)

    ۳-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم!
    (چون می دانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)

    ۴- هیچ گاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.
    (چون این قدر جذاب درس می دادم که هیچ کس نگفت بار سوم تکرار کن)

    ۵- هیچ گاه ۹۰ دقیقه درس ندادم!
    (چون می دانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)

    ۶- هیچ گاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
    (چون می دانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)

    ۷- هیچ گاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
    (چون می دانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)

    ۸- هیچ گاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!
    (چون می دانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست، ولی تنبیه تکی غرور را می شکند)
     
    ۹- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
    (چون می دانستم که کجا گیر می کند، نمی پرسیدم!)


    @ravanshenasaniran

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ما قویی زیبا هستیم یا اردکی زشت ؟! 

     

    جوجه اردک زشت ، قویی زیبا بود. او زشت به نظر می آمد؛ برای آن که از بد حادثه قاطی یک دسته اردک شده بود .بر خلاف آنچه به نظر می رسید، او زیبا بود؛ ولی تنها در پایان داستان این را می فهمد، آن هم وقتی که دیگر جوجه نیست( بلوغ ) و در دریاچه ای شنا می کند و مردم او را با انگشت به هم نشان می دهند و او برای اولین بار در انعکاس آب زیبایی اش را در می یابد.
    من این داستان را خیلی دوست دارم. داستان عجیب جوجه اردکی که اصلا اردک نبود . گاهی فکر می کنم که داستان همه ما شبیه آن جوجه اردک زشت است و درون هرکدام از ما قوی زیبای منحصر به فردی است که در تقابل با جامعه ای خشن فردیتش را از دست می دهد و قاطی اردک ها به فراموشی سپرده می شود.

    او بارها و بارها زمین می خورد، له می شود و تحقیر می شود و مردم او را با انگشت نشان می دهند و ریشخندش می کنند . آن ها از او انتظار دارند که شکل اردکی باشد که نیست .دردناک تر آن که خودش هم تصویر خود را در آب ندیده است و نمی داند کیست .او سردرگم و تحقیر شده و بیهوده تلاش می کند که اردک خوبی باشد ، اما نتیجه نمی گیرد ؛برای این که اردک نیست. او یک قوست!.
    دنیا پر است از جوجه اردک های زشتی که هرگز نمی فهمند که اردک نبوده اند: کارمندهای معمولی ای که می توانستند کارگردان موفقی باشند ،

    کارگرانی که می توانستند کارشناس باشند،

    مدیران ناخوشنودی که باید نقاش یا شاعر می شدند ،

    زنان و شوهرانی که در نارضایتی در کنار هم پیر می شوند و هرگز نمی فهمند که شاید در کنار دیگری خوشبخت بودند،

    حسابدارانی که از ریاضیات متنفرند و می توانستند طراح لباس باشند،

    زن های خانه داری که می توانستند خلبان هواپیما باشند.

    دنیا پر است از کسانی که قهرمان زندگی خود نبوده اند، نشده اند، نتوانسته اند، نفهمیده اند و به هر دلیلی آن چیزی که باید باشند نشده اند .
    دنیا پر است از جوجه اردک هایی که عمری را در ناخشنودی و تکرار زندگی می کنند و می میرند بدون آن که تصویر واقعی خود را ببینند . .. .
    اما دنیا را اردک های زشت نمی سازند . دنیا را قوهای زیبایی می سازند که زیر بار کلیشه ها و باید ها و نباید ها ،آرزوهایشان را فراموش نکرده اند و تاوانش را هم داده اند. اردک های زشت آن ها را طرد کرده اند، ولی آن ها راه خودشان را دنبال کرده اند .مثال ها فراوانند ،

    آلبرت انشتین از دانشگاه اخراج شد، ولی فیزیک را با فرضیه هایش دگرگون کرد.

    ونگوک در سراسر زندگی اش حتی یک تابلو هم نفروخت، اما امروز آثارش میلیون ها دلار ارزش دارد،

    گابریل گارسیا مارکز برای نوشتن رمان صد سال تنهایی سه سال در را بر روی خودش بست . در این سه سال همسرش برای آن که از گرسنگی نمیرند، حتی پلوپز خانه را هم فروخت، اما در نهایت اثری بی مانند خلق شد و برای نویسنده اش جایزه نوبل ادبیات را به ارمغان آورد.
    این آدم ها هیچ نبوغ خاصی نداشته اند،

    نبوغ آن ها در شناخت خود و فریاد کردن خویشتن خویش بوده است.

    نبوغ آن ها در دنبال کردن راه منحصر به فرد خودشان بوده است.

    نبوغ آن ها در تواناییشان در جور دیگری فکر کردن و نپذیرفتن قوانین دنیای اردک ها بوده است.

    نبوغ آن ها در شهامت رو به رو شدن با مصایبی که وقتی از گله جدا می شوی، در پیش رو داری، بوده است .

    همه ما می توانیم قوی زیبایی باشیم. اما تا وقتی نخواهیم قوی درون مان را به رسمیت بشناسیم، جوجه اردک های مفلوک زشتی خواهیم بود. جوجه اردک هایی که زندگی ای را زندگی می کنیم که متعلق به ما نیست . جوجه اردک هایی ترسیده و بی خاصیت و بی بال و پر.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • فاصله بین گفتار تا رفتار!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  چهارشنبه سوری نشانی از پاکی ایرانیان


    "سیاوش"یكى از مظلوم‌ترین چهره‌هاى شاهنامه است كه وقتى زن پدرش سودابه، به او دل بست، هرگز به مكر نامادرى گرفتار نشد!
    تا این كه این جسارت به گوش پدرش كیكاووس رسید و شدیدا مورد خشم او قرار گرفت.
     سیاوش از پدر خواست تا براى اثبات پاكى و بی‌گناهی‌اش از هفت تونل آتش گذر كند و اگر سالم بیرون آمد، آن‌ را دلیل بى‌گناهی‌اش بداند.

    این  آزمون آتش در آخرین سه شنبه (بهرام شید) سال انجامید و او سرفرازانه بیرون آمد.
    به دستور  پدر قرار شد که فردایش یعنی چهارشنبه (بهرام شید) در وسط میدان اصلی شهر، سوری به کل مردم بدهد که شد چهارشنبه سوری...

    و این روز جشن ملى شناخته شد...
    و ما هم واپسین سه‌شنبه را به یاد پاكى و انسانیت با پریدن از روى آتش جشن می‌گیریم...

    چهارشنبه سوری در حقیقت نشانی از پاکی ایرانیان است.
    این جشن به این زیبایی،
     فلسفه زیبایی دارد...
     ایران پر مهر چنین است

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه


  • ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ؟!



    آورده اند ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺳﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ!
    ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
    - ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟
    - ﻧﻪ
    - ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟
    - ﻧﻪ
    - ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟
     -ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ!
    - ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ، ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟!
    - ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ!
    ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ!
    ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ!
    ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ!

    ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ!
    ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ،ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ!
    ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ!
    ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ!
    ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ؟!

    #علامه_ﻣﺤﻤﺪ_ﺭﺿﺎ_ﺣﮑﯿﻤﯽ

    @toloe_andishe2

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  قهرمان ،مادر است!


    ادیسون به خانه بازگشت و یاد داشتی را به مادرش داد.
    گفت : این را آموزگارم داد. گفت فقط مادرت بخواند.
    مادر در حالی که اشک در چشمان داشت، برای کودکش خواند.
    فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
    سال ها گذشت .مادرش از دنیا رفته بود. روزی ادیسون که اکنون بزرگ ترین مخترع قرن بود، در گنجه *خانه خاطراتش را مرور می کرد. برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد. آن را درآورده و خواند.
    نوشته بود : کودک شما کودن است. از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم.
    ادیسون ساعت ها گریست و در خاطراتش نوشت.
    توماس آلوا ادیسون،کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد .

    قهرمان مادر است در همه دوران ها!
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • عشق و نفرت


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 23 اسفند 1396 04:28 ب.ظ نظرات ()

    مناظره خیّام و شاهد


    حکیم عمر خیام نیشابوری، در برخی از اشعار خود، از محتویات الحادی استفاده کرده و بر مفاهیم دینی و قرآنی طعنه می زند.

    استاد مصطفی حسینی طباطبایی با تخلّص شاهد، با بهره گیری از مفاهیم قرآنی و دینی به زبان شعر و شاعری در مقام جواب اشعار خیام برآمده اند که به صورت اختصار به برخی از آن ها اشاره می کنیم:

    خیام گوید :

    گو گُل نبوَد نصیبِ ما خار بس است
    ور نور به ما نمی رسد نار بس است
    گر خرقه و خانقاه و شیخی نبُوَد
    ناقوس و کلیسیا و زُنّار بس است


    شاهد گوید :

    راضی به لهیب نار، بیمار بُوَد
    چشم خِرَدش یقین بدان تار بُوَد
    بیماری فطرت است کاندر دل او
    ناقوس و کلیسیا و زنّار بُوَد

    —-------------------------------------------------

    خیام گوید :

    یا رب تو گِلَم سرشته ای من چکنم ؟
    پشم و قَصبَم تو رشته ای من چکنم ؟
    هر نیک و بدی که آید از من به وجود
    تو بر سر من نبشته ای من چکنم ؟

    شاهد گوید :

    هر چند که خویش را نه خود ساخته ای
    پشم و قَصَبَت به هم نه خود بافته ای
    بنوشته خدا که اختیار است تو را
    تا بهره بری از آنچه خود یافته ای

    —-------------------------------------------------

    خیام گوید :

    هرچند که روی و موی زیباست مرا
    چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
    معلوم نشد که اندرین گلشن دهر
    نقاش ازل بهر چه آراست مرا ؟

    شاهد گوید :

    نقاش ازل چو روی زیبای تو ساخت
    و آن قامت نازنین و رعنای تو ساخت
    می خواست عِفاف و صدق ما جلوه کند
    کآیات جمال خویشتن زانِ تو ساخت

    —-------------------------------------------------

    خیام گوید :

    گویند بهشت و حور عین خواهد بود
    آنجا می ناب و انگبین خواهد بود
    گر ما می و معشوق پرستیم چه باک
    چون عاقبت کار همین خواهد بود!

    شاهد گوید :

    آن باده که پاداش عمل خواهد بود
    وآن جوی که از شیر و عسل خواهد بود
    در نام شبیه اند بدین باده و جوی
    شیرینی آن جهان، دگر خواهد بود

    —-------------------------------------------------

    خیام گوید :

    خیّام برای این گنه ماتم چیست ؟
    وز غم خوردن، فایده بیش و کم چیست ؟
    گرهیچ گنه نباشدی غفران چیست ؟
    غفران ز برای گنه آمد غم چیست ؟

    شاهد گوید :

    بی توبه  به غفران نرسی ای جانان
    تا پاک نگشتی نروی سوی جِنان
    ناپاک و نکوکار نباشد یکسان
    چون عدلِ خداوند در آید به میان

    —-------------------------------------------------

    خیام گوید :

    هرگز دل من ز علم محروم نشد
    کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد
    هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
    معلومم نشد که هیچ معلوم نشد !

    شاهد گوید :

    چون علم تو با حُسن عمل یار نشد
    نفس تو زخوابِ وَهم بیدار نشد
    هر علم که بی عمل ز نفسی سرزد
    هشدار که آن کاشف اسرار نشد

    —-------------------------------------------------

    خیام گوید :

    وآن گه که طلوع صبح، ازرق باشد
    باید که به کف می مُرَوّق باشد
    مشهور چنین است که می تلخ بُوَد
    باید که بدین دلیل می حق باشد !

    شاهد گوید :

    تقدیس اله صبحدم حق باشد
    با یاد خدا صفای مطلق باشد
    گویند که حق تلخ بود همچون می
    تلخ است ولی به کامِ ناحق باشد


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 23 اسفند 1396 09:48 ق.ظ نظرات ()

    فریب!


    بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: 

    "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
     
    استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
     
    استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
     استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
     
    استاد تبسمی کرد و گفت: 

    "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی. هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
     
    زن کمی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
    از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

    هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • من جای تو نشسته بودم!
     

    زمانی که استالین فوت کرد، خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع به بازگویی جنایات استالین کرد.

    همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین این چنین تند انتقاد می‌کند. در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود، ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد: 

    پس تو آن زمان کجا بودی؟

    سالن ساکت شد. خروشچف رو به جمعیت گفت: 

    چه کسی این سوال را پرسید؟ 

    هیچ کس جواب نداد. دوباره گفت: 

    کسی که این سوال را کرد، بایستد! 

    اما هیچ کس بلند نشد. خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت، گفت: 

    در آن زمان من جای تو نشسته بودم!

    خاطرات من / خروشچف

    ✅حالا حكایت ماست
    بگذریم...
    @tbirann

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات