منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • ...زنجیر را باور نکن!


    آزاد شو از بند خویش،زنجیر را باور نکن
    اکنون زمان زندگی است،تاخیر را باور نکن

    حرف از هیاهو کم بزن،از آشتی ها دم بزن
    از دشمنی پرهیز کن،شمشیر را باور نکن

    خود را ضعیف و کم ندان،تنها در این عالم ندان
    تو شاهکار خلقتی،تحقیر را باور نکن

    بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش
    زیبا و زشتش پای توست،تقدیر را باور نکن

    تصویر اگر زیبا نبود،نقاش خوبی نیستی
    از نو دوباره رسم کن،تصویر را باور نکن

    خالق تو را شاد آفرید،آزاد آزاد آفرید
    پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 28 اردیبهشت 1396 11:44 ق.ظ نظرات ()

    نان و ایمان؟!


    بر سردرِ خانقاهِ ابوالحسن خرقانی چنین نوشته بودند : 

    «هركه در این سرای درآید، نانش دهید و از ایمانش نپرسید, چرا كه آن كه به درگاه ایزد باری تعالی به جان ارزد, البته بر خان بوالحسن به نانی بیرزد. »
    -

    به شیخ شهر، فقیری ز جوع برد پناه
    بدین امیدکه از جود، خواهدش نان داد


    هزار مسئله پرسیدش از مسائل و گفت:
    اگر جواب ندادی نبایدت نان داد!


    نداشت حال جدال آن فقیر و شیخ غیور
    ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد


    عجب‌که با همه دانایی این نمی‌دانست
    که "حق" به "بنده" نه روزی به شرط ایمان داد


    من و ملازمت آستان پیر مغان
    که جام می به کف کافر و مسلمان داد

    آذر بیگدلی
    -

    شما چه‌کاره هستید که برای دین مردم تصمیم می گیرید!؟ نان که نمی‌دهید، مداوم از دین می‌پرسید.

    از سخنرانی دکتر حسن روحانی درمشهد /1396/2/27


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 08:30 ق.ظ نظرات ()

    به جز پای معلم را نبوسم!



    دو تا شلوار توی خشک شویی
    شبی کردند باهم گفت و گویی


    یکی از آن دو خیلی شیک تر بود
    کمی از آن یکی باریک تر بود

    دو تا جیب بزرگ از پشت و رو داشت
    همیشه لنگه اش خط اتو داشت

    شکیل و خوشگل و ابریشمی بود
    از آن اجناس شیک دیلمی بود

    خلاصه جنس مرغوبی خفن داشت
    کمربندی ز چرم کرگدن داشت

    یکی دیگر چروک و ساده تر بود
    کمی از آن یکی افتاده تر بود

    تمیز و شسته اما بی اتو بود
    هم از بالا هم از پایین رفو بود

    به قدری کهنه بود و خسته از کار
    به زحمت می شد او را گفت شلوار

    گذشت روزها بی ارزشش کرد
    تلاش و کار و زحمت نخکشش کرد

    پس از یک شست و شو با خوب رویی
    نشسته گوشه ای از خشک شویی

    به سویش آمد آن شلوار زیبا
    به عشوه شانه ها را داد بالا

    کنار او نشست و با تکبر
    به او می گفت از روی تمسخر

    که من یک روز در بوتیک بودم
    کنار جنس های شیک بودم

    مرا دیدند مردم پشت شیشه
    که شلواری گران بودم همیشه

    همیشه توی جایی لوکس بودم
    کنار جنس هایی لوکس بودم

    کنار کفش های چرم اعلا
    و کت هایی به قیمت های بالا

     پس از یک دوره ی چشم انتظاری
    رسید از راه مرد پولداری


    تراول هایی از جیبش درآورد
    مرا فوری خرید و باخودش برد

    چه جاهایی که با آن مرد رفتیم
    میان مردمی بی درد رفتیم

    همیشه روی مخمل می نشستم
    درون جمع اول می نشستم

    به یک چشمک برایم شد مهیا
    گران قیمت ترین ماشین دنیا

    خوراکم بود چک پول و تراول
    تراول های رنگارنگ و خوشگل

    درون خانه ده شلوار بودیم
    که باهم مدتی همکار بودیم

    درون ناز و نعمت خواب بودیم
     همه در خدمت ارباب بودیم

    تو اما ظاهراً شلوار کاری
    که روی زانوانت وصله داری

    دل شلوار کهنه سخت آزرد
    ولی پیش رقیبش کم نیاورد

    به حسرت گفت ای شلوار زیبا
    لباس مردهای رده بالا

    منم مثل تو شلوارم برادر
    ولی من آبرو دارم برادر

    مرا یک مرد فرهنگی  خریده
    شبی از جمعه بازاری خریده

    نه در عمرم تراول دیدم هرگز
    نه ماشین های خوشگل دیدم هرگز

    نه روی مخمل و اطلس نشستم
    نه با جمعیتی ناکس نشستم

    نه دستی را به نامردی فشردم
    و نه پولی ز حق الناس خوردم

    خدا را شکر اربابم شرف داشت
    نهادش ریشه در آب و علف داشت

    همیشه سر به زیر و مهربان بود
    تمام عمر وقف دیگران بود

    به خوش رویی رفاقت کرد با من
    صبورانه قناعت کرد با من

    نه در عمرش گناه و معصیت کرد
    هزاران مرد دانا تربیت کرد

    معلم بود و دانشمند و دانا
    نژاد پاک انسان های والا

    معلم در صف پیغمبران است
    که دریای معلم بیکران است

    اگر صد بار جانم را بسوزند
    مرا خیاط ها زانو بدوزند

    اگر یک عمر تنهایی بپوسم
    به جز پای معلم را نبوسم...

    تقدیم به تمامی معلمان، استادان و فرهنگیان عزیز

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 06:44 ق.ظ نظرات ()
    یک دینام هزار ولتی
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 26 اردیبهشت 1396 09:15 ق.ظ نظرات ()


    #درنگ

    دیگی که بزاید مردن هم دارد


    می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
    چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
    وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید، ملا گفت: 

    دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
    چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگ تر به ملا داد،به این امید که دیگچه بزرگ تری نصیبش شود.
    تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
    همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
    ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. 

    همسایه گفت :مگر دیگ هم  می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!
    و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده، نگفتی که دیگ نمی زاید.
    دیگی که می زاید، حتما مردن هم دارد.

     این حکایت اغلب ما مردم است:

     هرجا که به نفع ما باشد، عجیب ترین دروغ ها و داستان ها را باور می کنیم، اما کوچک ترین ضرر را بر نخواهیم تابید.

    @joorvajoora_story

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 10:17 ق.ظ نظرات ()

     اگه بشه،چی میشه؟!!(طنز)


    #شفیعی_مطهر


    گفت: دارم بار سفر رو می بندم!

    گفتم: به سلامتی ایشالّا ! کجا؟

    گفت: ایران!

    گفتم: مگه الان کجا هستی که می خوای بری ایران؟!

    گفت: این ایران که نه!

    گفتم: پس کدوم ایران؟ما یه ایران که بیشتر نداریم!

    گفت: نه! من می خوام برم ایرانی که کاندیداهای ریاست جمهوری توصیفش می کنن!

    گفتم: خب! اون ایران کجاست؟چه جوریه؟

    گفت: توی اون ایران همه چیز ارزونه! پر از نقل و نباته! کشور گل و بلبله! به همه ایرونیا هر ماه 250هزار تومان یارانه میدن! علاوه بر اون مبلغی هم کارانه میدن! دیگه بیکار پیدا نمیشه!دیگه هیچ خانواده ای بدون خونه و زندگی نیست. به همه بی خونه ها مسکن میدن.

    درآمد همه مردم 2/5 برابر این ایران میشه!از همه مهم تر اصلا دیگه فساد دیده نمیشه! همه مفسدان اقتصادی و اجتماعی محاکمه و مجازات میشن! همه دولتمردا پاکدست و درستکار و راستگو میشن!و....

    گفتم: خواب دیدی؟ خیر باشه! تو مطمئن هستی که اون ایران همین طوری میشه که تو میگی؟!

    گفت: خب، کاندیداها میگن دیگه! مگه ممکنه دروغ بگن؟ اگه دروغگو بودن که صلاحیتشون تایید نمی شد!

    گفتم: خدا کنه این طور بشه! 

    گفت: یعنی نمیشه؟ولی اگه بشه چی میشه؟!

    گفتم : میگن یه نفر یه قاشق ماست برده بود کنار دریا. اونو توی آب دریا می زد و تکون می داد!

    بهش گفتن: چه می کنی؟

    گفت: می خوام همه آب های دریا رو تبدیل به دوغ کنم!!

    می دونم نمیشه! ولی اگه بشه،چی میشه؟!!

     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 09:52 ق.ظ نظرات ()

     دشت های تا بی نهایت سبز

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 09:43 ق.ظ نظرات ()

    استفاده ابزاری از باورهای مذهبی


    در پاسخ به‌عوام‌فریبی‌هایی‌ که با‌ هزینه از مقدسات دینی مردم می‌شود

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 10:25 ق.ظ نظرات ()



    اشتباه در کجاست؟!

    ملانصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد، اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
    ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند؛ این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت. بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت. کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
    قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید، بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .

    چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد. یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده!
    ملا به فرستاده قاضی جواب داد: 

    از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست، در کوزه‌ی عسل است.

    @joorvajoora_story

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چهار دلار آن کم بود!


    #داستان
    #درنگ

    یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند، رسیدگی می‌کرد. متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود« نامه‌ای به خدا!»
    با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:
    خدای عزیزم !بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود، دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی. به من کمک کن.
    کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آن ها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند.
    همه کارمندان اداره پست از این که توانسته بودند کار خوبی انجام دهند، خوشحال بودند.
    عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا!
    همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
    خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی، تشکر کنم؟ با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آن ها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!

     
    @joorvajoora_story

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات