منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 31 خرداد 1396 08:41 ق.ظ نظرات ()

      بالاخره حق با کیست؟!! /طنز

     

    #شفیعی_مطهر

     

    گفت: بالاخره ما نفهمیدیم موضع دولت آمریکا در برابر اختلافات شدید بین عربستان و قطر چیست؟

    به نظر آمریکا حق با کدام است؟

    گفتم : مگر آمریکا چه کرده و چه گفته است؟

    گفت: وقتی ترامپ رئیس جمهور آمریکا رفت عربستان و قرارداد فروش  110میلیارد دلاری تسلیحات پیشرفته به عربستان را امضا کرد،کاملا از مواضع عربستان و متّحدانش علیه قطر حمایت و قطر را به خاطر پشتیبانی از تروریسم جهانی محکوم کرد!

    اما بعداً وقتی با قطر هم یک قرارداد 12 میلیارد دلاری فروش تجهیزات جنگی پیشرفته امضا کرد و حتی یک مانور جنگی مشترک هم با قطر مطرح شد،این دفعه حق را به قطر داد و از قطر پشتیبانی کرد!

    بالاخره به نظر آمریکا حق با کدام است؟!

    گفتم: وقتی ما جمعی از مسلمانان توسعه نیافته که همه یک خدا و یک پیامبر و یک کتاب و یک قبله داریم،اما به خاطر کمی ظرفیّت و عدم تحمّل نظر و عقیده مخالف نمی توانیم مثل ملل متمدّن جهان با همدیگر با صلح و دوستی ،همزیستی مسالمت آمیز داشته باشیم،چرا یک اَبَرقدرت سلطه گر از این اختلافات منحطّ ما سوء استفاده نکند؟! 

    گفت: بالاخره نباید به افکار عمومی دنیا پاسخ دهد که حق با چه کسی است؟ و چه کسی راست می گوید؟

    گفتم : روزی نزد یکی از قاضی های شهر هرت بودم. دو نفر برای حل اختلافاتشان نزد او آمدند. از نفر اول خواست تا مدّعای خود را بیان کند. نفر اول شرح مفصلی از ادّعای خود را علیه نفر دوم مطرح کرد.

    قاضی در جوابش گفت: شما راست می گویی و حق با شماست!

    بعد از نفر دوم خواست که او هم ادّعای خود و پاسخ اتّهامات نفر اول را بیان کند. نفر دوم هم بیانات مفصّلی در اثبات حقّانیّت خود و ابطال ادّعاهای نفر اوّل ارائه کرد. 

    قاضی در پاسخ او گفت: شما هم راست می گویی و حق با شماست!

    من که به شدّت از این قضاوت قاضی شگفت زده شده بودم،گفتم:

    آقای قاضی! این دو نفر که هر دو مخالف و متضادِّ یکدیگر حرف زدند! چطور ممکن است هر دو راست بگویند و حق با هر دو باشد؟!

    قاضی رویش را به سوی من کرد و گفت: 

    اتفاقا شما هم راست می گویی و حق با شماست!!!!

     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • پسر 9ساله ای که اشک قاضی را درآورد

    اوایل خرداد «فرزاد»- 9 ساله- با همراهی مددکار سازمان بهزیستی تهران به مجتمع قضایی ونک رفته بود تا مادرش را بعد از 7 سال ببیند.

    مادر فرزاد:

    ▪️فقط 16 سال داشتم که به زور شوهرم دادند. یک بار که به سفر زیارتی مشهد رفته بودیم، احمد مرا با خانواده‌ام دید و همان جا خواستگاری کرد. 

    شوهرم اوایل خیلی هوایم را داشت، اما دو سال نشده توسط دوستانش معتاد شد. احمد هر روز کتکم می‌زد. تا این که با کمک ریش سفیدهای فامیل‌شان توانستم طلاق بگیرم. اما بچه دو ساله‌ام را گرفتند و خودم را از خانه بیرون کردند. در مشهد کسی را نداشتم. به همین خاطر ناچار شدم به شهر خودمان برگردم و یک سال نشده دوباره شوهر کردم تا سربار خانواده‌ام نباشم. حالا دو تا بچه از شوهر دومم دارم. خدا را شکر مرد خوبی است و تا شنید که بچه‌ام را به بهزیستی سپرده‌اند، گفت برویم بچه را بیاوریم پیش خودمان. خدا خیرش بدهد.

    خانم مددکار:

    ▪️طبق پرونده موجود، پدر فرزاد معتاد بوده و 7 سال پیش بچه را با خودش به تهران آورده، اما در یکی از طرح‌های جمع‌آوری معتادان فرزاد را به بهزیستی تحویل داده‌اند. همکاران ما می‌دانسته‌اند که این بچه خانواده دارد و خوشبختانه با پیگیری زیاد ابتدا خانواده پدری کودک پیدا شد، اما آن ها شرایط مناسب برای نگهداری فرزاد را نداشتند و از همان طریق مادرش را در یکی از شهرستان‌های بخش مرکزی پیدا کردیم که حالا اینجا در حضور شماست.

    فرزاد:

    ▪️«خیلی خوشحالم. چند بار خواب مادرم را دیده بودم. هر بار یک نقاشی می‌کشیدم و به دیوار نمازخانه مدرسه‌مان می‌چسباندم تا خدا آن را ببیند و مادرم را برایم پیدا کند.» قاضی با شنیدن این حرف سرش را پایین انداخت، نم اشکش را با دستمال خشک کرد و بعد برای فرزاد دست تکان داد وگفت: «ان شاءلله موفق و سلامت باشی».

    @iranfnews

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خطرات آزادی خران!!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • سخن علی (ع):


    گوش کن کمیل!  دستت را به من بده تا باهم به دامن صحرا رفته و دمی را به مصاحبت هم بگذرانیم.
       
        آنگاه امام دست او را گرفت و هر دو باهم به بیرون شهر رفتند...
    نسیم ملایمی تپه ها و دشت های اطراف شهر را نوازش می داد؛
    هوا ارام و صاف بود.
     
       دست امام  دست نوازشگر؛ دستی که در پناه قدرت او بی پناهان و محرومان احساس ارامش و اسایش کرده اند.  همچنان  دست کمیل را می فشرد.

      وقتی به بیرون شهر رسیدند؛

    امام آهی سراسر اندوه؛ آهی عمیق و سوزان...  کشید!
    آهی که ,,موج طنین اش تا قیامت بر فراز آسمان ها الهام بخش  مردان خدا می باشد.

    تو گویی... سنگ ها؛ صخره ها؛ ریگستان ها؛ و نخلستان ها و تجلیگاه ظهور هستی همگی گوش؛ خاموش؛ بیدار ؛ شنوا و فرمانبردار  امام شده اند!!!
    سخن امام از دانش و دانشمند  شروع می شود و به آنجا ختم می یابد؛ که امام آرزوی دیدار مردمی را کرده است که  شایستگی خلافت و  نمایندگی خدا را پیدا کرده اند.

           .....  آه  آه   شوقا الی رویتهم...

    یا کمیل بن زیاد؛ ان هذه القلوب...
       ای کمیل! این دل ها ظرف هایی هستند و بهترین آن ها فراگیرنده ترین آن هاست.
    پس آنچه را می گویم از من نگهدار:

    مردم سه دسته اند: دانشمندی خداپرست؛ و دانشجویی بر راه رستگاری؛ و مگس هایی فرومایه در لباس انسان های نابخرد؛ که به نور دانش روشن نگشته و به پایه ای استوار پناه نبرده اند.

     ای کمیل! دانش از مال بهتر است؛ دانش تو را نگه می دارد؛ در حالی که تو نگهدارنده مال هستی.
    گرد آورندگان مال تباه شدند در حالی که دانشمندان در دل ها  زنده و پایدارند.

    آنگاه امام با اشاره به سینه اش فرمود:
        هان... در اینجا  دانشی فراوان است؛ اگر برای آن پذیرندگانی می یافتم...
    در حالی که نگاه نافذ و عمیقش را به افق های دوردست دوخته بود؛
    خدایش را صدا زد:
       خدا؛ آری... زمین هیچ گاه از قیام کننده بحق در راه خدا  چه آشکار و چه پنهان خالی نمی ماند!!!

    و ایشان چندند و کجایند؟؟؟
          به خدا سوگند؛ آن ها از نظر تعداد بسیار اندکند؛ در صورتی که از نظر ارزش و منزلت در نزد خدا بسیار بزرگوارند؛
    خدا به وسیله آن ها حجت ها و دلایل روشن خود را حفظ می کند!!!
    علم و دانش با بینایی حقیقی به ایشان روی آورده؛ و آسایش یقین را دریافته اند؛
    پس آنچه را خوشگذران ها ناهموار و دشوار شمرده اند، نرم و آسان یافته اند و به آنچه نادان ها از آن رمیده اند؛   خو گرفته اند...

    با بدن هایی که ,,جان های,, آن ها به جای بالاتری آویخته است  در دنیا  زیست کرده اند.

    آن ها... ,, خلفا  و نمایندگان خدا,,  در زمینش  و ,,دعوت کنندگان,, به سوی دینش هستند؛........
              آه ! آه !   شوقا الی رویتهم
    که ,,آرزومند  دیدار ایشانم,,

         انصرف...  یا  کمیل!
    بر گردیم  کمیل !!!


        ,,نهج البلاغه فیض الاسلام
    ص  ۱۱۴۵

       

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • ⚫️ آنچه کمتر از علی (ع) شنیده‌ایم

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • شاعری ماهر به فنّ پاچه خواری!
    ⚜️⚜️⚜️
    ⚜️
    یکی از چندین شعری که درپاسخ شعر موسوم به #فتنه_شاید... که توسط آقای جهانداری درحضور رهبری خوانده شد:

    فتنه شاید خطی از فرعون و هامان بوده باشد
    فتنه شاید مِلک طلقش مُلک ایران بوده باشد

    فتنه شاید کار و بارش حیله و مردم فریبی
    یا که دکّانش بساطِ دین و ایمان بوده باشد

    فتنه شاید داوری سرگرم در ناداوری ها
    فتنه شاید عضو شورای نگهبان بوده باشد

    فتنه شاید ضرب و شتم و کُشت و کشتار جوانان
    نیمه شب، در کوی دانشگاه تهران بوده باشد

    فتنه شاید تیر در قلبِ ندا  در روزِ روشن
    وای ؛ اصلاً فتنه شاید شخصِ رادان بوده باشد

    فتنه شاید با لباس رزم و با ماشین جنگی
    رد شدن از روی مردم در خیابان بوده باشد

    فتنه شاید در دعایش "مرگ بر فتنه" بخواند
    فتنه شاید در فلان هیئت سخنران بوده باشد

    فتنه شاید مرکز پخش دروغ و هتک حرمت
    فتنه شاید سال ها مسئول کیهان بوده باشد

    فتنه شاید بودن قاضی در استخدامِ سردار
    كارِ او امضای حكمِ حصر و زندان بوده باشد

    فتنه شاید منقل و وافور در یک جمعِ چُرتی
    نشئه و کیفورِ جنسِ اصل کرمان بوده باشد

    فتنه شاید عاملِ چندین فساد و بچه بازی
    فتنه شاید "قاری محبوب" قرآن بوده باشد

    فتنه شاید از خریداران املاک نجومی
    در دزاشیب و ظفر با نرخ ارزان بوده باشد

    فتنه شاید شاعری ماهر به فنّ پاچه خواری
    مایه ى شرمِ تمامِ شعر خوانان بوده باشد

    فتنه را کرد آشکار استاد ؛ اما باز شاید
    فتنه در پشت سر این شعر پنهان بوده باشد

    #علی_شیبانی
    @ghazalestaan
    گلچین ادبیات وموسیقی
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خلّصنا من النّار!!


    لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
    نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....
    آنقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...
    صدای« الهی العفو،الهی العفو» مردم،صدای« خلّصنا من النّار»شون تو کل محل پیچیده بود...
    اومدم برم توی مسجد دیدم، یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
    یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم.
    هیچکی ازش حتی یه فالم نمی خرید ...
    بی اعتنا از کنارش رد می شدن....
    رفتم جلو ،گفتم: خوبی؟ 

    گفت: مرسی... عمو یه آدامس ازم می خری؟؟؟
    دست کردم توی جیبم، فهمیدم کیف پولم رو توی خونه جا گذاشتم.‌‌...
    گفتم: چشم میرم خونه کیفم رو میارم، ازت می خرم...
    گفت :عمو تو می دونی« الغوث الغوث خلّصنا من النّار یا رب» یعنی چی؟؟؟
    آخه امشب همه همین جمله رو میگن...
    گفتم: یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن...
    گفت: یعنی جهنم گرمه؟؟؟
    گفتم: آره خیلی...
    گفت: یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟
    گفتم :چادر؟؟؟
    گفت: آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی می کنیم،ظهرا که آفتاب می زنه، می سوزیم خیلی گرمه،خیلی ....
    مادرم قلبش درد می کنه،گرمش که میشه، بیشتر قلبش دردش می گیره...
    سرم رو انداختم پایین...اشکم دراومد....
    گفت: عمو یعنی من الان بگم« خلّصنا من النّار» خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور می کنه؟؟ از گرمای توی چادر دور نمی کنه؟؟؟ آخه من مامانم رو خیلی دوست دارم.
    چیزیش بشه من می میرم...
    می خواستم داد بزنم : آهای ملت بی معرفت!
    این بچه اینجا نشسته، شما یه بسته از آدامس ازش بخرید از گرمای تو چادر خلاص شه! بعد شما قران بالا سرتون گرفتید و «خلصنا من النار» میگید؟
    آهای ملت بی معرفت...«خلصنا من النار» اینجاست،«الهی العفو» اینجا نشسته..‌‌
    یه بسته آدامس بهم داد. گفت: 

    بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم، چون تنها کسی بودی که حاضر شدی باهام صحبت کنی..‌
    همین جوری اشک ریختم و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم و دوباره رفتم سمت مسجد....
    اما هر چی گشتم دختر بچه نبود...
    به آسمون نگاه کردم
    چشام پر اشک شد...
    گفتم:« الهی العفو»...
    الهی العفو...
    الهی العفو..‌‌
    خدایا من بی معرفت رو ببخش....
    آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم...
    مزه درد می داد....
    مزه بغض می داد....
    مزه اشک می داد!

    @LATOLOT

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • جواب شعر فتنه! 


    فتنه لازم نیست حتما در خیابان بوده باشد
    می تواند پشت میز و پشت فرمان بوده باشد

    فتنه بعضی وقت ها هم می شود در آن واحد
    هم مسلمان بوده و هم نامسلمان بوده باشد

    می تواند بوده باشد سردبیر یا لثارات
    یا مدیر کل نشریات کیهان بوده باشد

    فتننه گاهی می تواند خورده باشد مال ما را
    می تواند خاوری در خط زنجان بوده باشد

    می تواند خفته باشد در ته صندوق آرا
    می تواند اهل آرادان و سمنان بوده باشد

    فتنه بعضی وقت ها گل می زند تیم خودی را
    می تواند عاشق تیم سپاهان بوده باشد

    می نشیند گاه پشت خودروی ضد گلوله
    فتنه لازم نیست حتما پشت نیسان بوده باشد

    می تواند بوده باشد حافظ نهج البلاغه
    می تواند قاری مشهور قرآن بوده باشد

    می تواند بوده باشد دختر همسایه ما
    اتفاقی نام او هم وزن مرجان بوده باشد

    فتنه گاهی شهردار است و زمانی آیت الله
    می تواند کاره ای در ارمنستان بوده باشد

    فتنه سوتی می تواند داده باشد گاه گاهی
    می تواند عضو شورای نگهبان بوده باشد

    می توان با فتنه و تحریم کلی کاسبی کرد
    کاسبش البته باید اهل دکان بوده باشد

    فتنه گاهی روشن است و گاه گاهی نیمه روشن
    فتنه باید گاه پیدا گاه پنهان بوده باشد

    فتنه گاهی رهزن دین است و گاهی دزد ایمان
    ممکن است این فتنه خانم اهل تهران بوده باشد

    فتنه ای که شرح حالش رفت در ابیات بالا
    می تواند با تو یک شب زیر باران بوده باشد

    #سعید_بیابانکی
    (در پاسخ شعر مهدی جهاندار)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • ⚫️وصیت نامه مولا علی⚫️



    کنار من صدف دیده پر گهر نکنید
    به پیش چشم یتیمان پدر پدر نکنید

    توان دیدن اشک یتیم در من نیست
    نثار خرمن جان علی شرر نکنید
    ♥️♥️♥️♥️
    اگر چه قاتل من سخت کرده بی مهری
     به چشم خشم به مهمان من نظر نکنید

     اگر چه بال و پر کودکان کوفه شکست
     شما چو مرغ، سر خود به زیر پر نکنید
    ♥️♥️♥️♥️
     از آن خرابه که شب ها گذرگه من بود
     بدون سفره ی خرما و نان گذر نکنید..

     به پیرمرد جذامی سلام من ببرید
     ولی ز مرگ من او را شما خبر نکنید
    ♥️♥️♥️♥️
    ز کوچه ای که گرفتند راه مادرتان
    تمام عمر، شما هم، چو من گذر نکنید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خاصیت مرگ شعاری چیست؟!


    تاجری انگلیسی هر روز اشیای تاریخی مصر را بار شتر می کرد تا به کشتی برساند و به انگلیس ببرد!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات