سنگ تمام بگذاریم!
عاقبت به خیری
می گویند "حر بن یزید ریاحی" اولین کسی بود که آب را به روی امام بست و اولین کسی شد که خونش را برای او داد.
"عمر سعد" هم اولین کسی بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد برای آن که رهبرشان شود و اولین کسی شد که تیر را به سمت او پرتاب کرد!
کی میداند آخر کارش به کجا میرسد؟
دنیا دار ابتلاست.
با هر امتحانی چهرهای از ما آشکار میشود،
چهرهای که گاهی خودمان را شگفتزده میکند.
چطور میشود در این دنیا بر کسی خرده گرفت و خود را ندید؟
میگویند خداوند داستان ابلیس را تعریف کرد تا بدانی که نمیشود به عبادتت،
به تقربت، به جایگاهت اطمینان کنی.
خدا هیچ تعهدی برای آن که تو همان که هستی بمانی، نداده است.
طنز تلخ نخبگان!!
اﺯ یکی ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ بچه ﺩﺍﺭﯼ؟
ﻣﯿﮕﻪ: ٤ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ
ﺍﻭﻟﯽ : ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺑﺮﻕ
ﺩﻭﻣﯽ : ﻣﻬﻨﺪﺱ ﻣﻌﻤﺎﺭ
ﺳﻮﻣﯽ : ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﯼ ﺗﯽ
ﭼﻬﺎﺭﻣﯽ : ﺩﺯﺩ
ﻣﯿﮕﻦ: ﭼﺮﺍ ﭼﻬﺎﺭﻣﯽ ﺭﻭ ﺍﺯﺧﻮﻧﻪ ﻧﻤﯿﻨﺪﺍﺯﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ؟
ﻣﯿﮕﻪ: ﻫﻤﻮﻥ ﯾﮑﯽ ﺧﺮﺝ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ، ﺑﻘﯿﻪ ﺑﯿﮑﺎﺭﻥ!
آیا ماهم خودمون رو به خواب می زنیم؟
مردی وارد پارکی شد تا کمی استراحت کند.
کفش هاش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد پارک شدند.
یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت آن درخت.
اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره ،وقتی ما بریم طلاها رو بر می داره.
گفتند: امتحانش کنیم. کفشاشو از زیر سرش برمی داریم. اگه بیدار باشه، معلوم میشه.
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو به خواب زد. اون ها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند: پس خوابه ،طلاها رو بزاریم کنار همان درخت.
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره.
اما اثری از طلا نبود! او متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفش هایش رو بدزدن!!
آیا ماهم خودمون رو به خواب می زنیم؟
#هر_روز_یک_داستان_کوتاه_در
دزدان چه می کنند؟
توریستى به ایران آمد.
دید عده ای از مردم در مسجد غذا می خورند!
پرسید: مگر مسجد جاى نماز نیست؟
گفتند: نماز را در دانشگاه تهران می خوانیم!
پرسید: مگر دانشگاه محل روشنفكران نیست؟
گفتند: روشنفكران در زندان هستند!
پرسید: مگر زندان جاى دزدان نیست؟
گفتند: نه، دزدان به امور ملت رسیدگی می كنند!
Join
دزد مال ها یا دزد باورها؟!
می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت:
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکّه ی مردی غافل را دزدید.
هنگامی که به خانه رسید، کیسه را باز کرد. دید در بالای سکّه ها کاغذی است که بر آن نوشته است:
خدایا ! به برکت این دعا سکّه های مرا حفاظت بفرما!
اندکی اندیشه کرد. سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
دوستانش او را سرزنش کردند که:
چرا این همه پول را از دست داد.
دزدکیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است.
او بر این دعا به خدا اعتقاد دارد و به او اعتماد کرده است.
من دزد دارایی او بودم، نه دزد دین او!
اگر کیسه او را پس نمی دادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد.
آن گاه من دزد باورهای او هم بودم.
و این دور از انصاف است...!
.
.
و این روزها عدّه ای هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باورهای شان!
مسول عزیز!
اگر می بری،سکه ها را ببر
نه باورها را...
که بردن ایمان ها و باورها
دودمان انسان
ﻧﺸﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ...
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ دانش ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ،
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ.
ﻣﻌﻠﻡ : ﺷﻌﺮ ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ :
ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮﻧﺪ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺯ ﯾﮏ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ، ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻘﯿﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ !
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ : ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ!
ﻣﻌﻠﻢ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ؟ !
ﺩﺍﻧﺶ
ﺁﻣﻮﺯ : ﺁﺧﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ
ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ ، ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ
ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .
ﻣﻌﻠﻢ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ! ﻫﻤﯿﻦ؟ ! ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ . ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﯿﺸﻪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ :
بقیه شعر یادم آمد!
ﺗﻮ ﮐﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﯽ
ﻧﺸﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ...
#بزن_رولینک
«پَهن تر» یا «پِهِنِ تر»؟!!
دکتر شفیعی کدکنی:
هوشنگ
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن و دفن شخصی شرکت کردم، دیدم قبل از این
که بذارنش تو قبر، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولاتِ تر گوسفند ، توی کف
قبر ریختن.
از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد، سوال کردم که:
این چه رسمیه که شما دارید؟
گفت: توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدتهاست برا مردههامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجبآور بود، سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم: کجاش نوشته؟
طرف هم رفت تو بخش آیین کفن و دفن میت و آورد که بفرما اینجا.
دیدم نوشته :
کف قبر مسلمان، مستحب است یک وجب پَهن تر باشد!
روح همه حاکمان مشرق زمین!
خاطره
مرحوم محمد قاضی، مترجم پیشکسوت و بلندآوازه کشورمان در کتاب خاطراتش روایت می کند:
در
پنجمین سالی که به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت
تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده
بود، اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت. من به همراه یک کارمند
مامور شدم در ناحیه طالقان آمارگیری کنم و لیست ساکنان همه دهات را ثبت
نمایم...
ما دو نفر به همراه یک ژاندارم و یک بلد راه سوار بر دو قاطر به عمق کوهستان طالقان رفتیم و از تک تک روستاها آمار جمع آوری کردیم...
در
یک روستا کدخدا طبق وظیفه اش ما را همراهی می نمود. به امامزاده ای رسیدیم
با بنایی کوچک و گنبدی سبز رنگ که مورد احترام اهالی بود و یک چشمه باصفا
به صورت دریاچه ای به وسعت صدمتر مربع مقابل امامزاده به چشم می خورد.
مقابل چشمه ایستادیم که دیدم درون آب چشمه ماهی های درشت و سرحال شنا می
کنند. ماهی کپور آن چنان فراوان بود که ضمن شنا با هم برخورد می کردند...
کدخدا مرد پنجاه ساله دانا و موقری بود، گفت:
آقای قاضی، این ماهی ها متعلق به این امامزاده هستند و کسی جرات صید آنان
را ندارد.چند سال پیش گربه ای قصد شکار بچه ماهی ها را داشت که در دم به
شکل سنگ درآمد، آنجاست ببینید...
سنگی
را در دامنه کوه و نزدیک چشمه نشان داد که به نظرم چندان شبیه گربه نبود.
اما کدخدا آن چنان عاقل و چیزفهم بود که حرفش را پذیرفتم. چند نفر از اهل
ده همراهمان شده بودند که سر تکان دادند و چیزهایی در تائید این ماجرای
شگفت انگیز گفتند...
شب
ناچار بودیم جایی اتراق کنیم. به دعوت کدخدا به خانه اش رفتیم. سفره شام
را پهن کردند و در کنار دیس های معطر برنج شمال، دو ماهی کپور درشت و سرخ
شده هم گذاشتند...
ضمن صرف غذا گفتم:
کدخدا ماهی به این لذیذی را چطور تهیه می کنید؟ به شمال که دسترسی ندارید.
به سادگی گفت: ماهی های همان چشمه امامزاده هستند !!!
لقمه غذا در گلویم گیر کرد. شاید یک دو دقیقه کپ کرده بودم. با جرعه ای آب لقمه را فرو دادم و سردرگم و وحشت زده نگاهش کردم...
حال مرا که دید قهقه ای سر داد و مفصل خندید و گفت :
نکند داستان سنگ شدن و ممنوعیت و این ها را باور کردید؟!!
من
از جوانی که مسئول اداره ده شدم، اگر چنین داستانی خلق نمی کردم که تا به
حال مردم ریشه ماهی را از آن چشمه بیرون آورده بودند. یک جوری لازم بود
بترسند و پنهانی ماهی صید نکنند.
در
چهره کدخدا ، روح همه حاکمان مشرق زمین را در طول تاریخ می دیدم. مردانی
که سوار بر ترس و جهل مردم حکومت کرده بودند و هرگز گامی در راه تربیت و
آگاهی رعیت برنداشته بودند. حاکمانی که خود کوچک ترین اعتقادی به آنچه می
گفتند نداشتند و انسان ها را قابل تربیت و آگاهی نمی دانستند...
خاطرات یک مترجم
محمد قاضی
فسادستیزی با اماله!
آقامحمدخان قاجار به علت افراط در خوردن دچار بیماری معده شد .
طبیب آوردند و طبیب با توجه ب امکاناتِ آن زمان ، اِماله ( تنقیه ) تجویز کرد .
اماله وسیله ای به شکل قیف است که انتهایی دراز دارد .
نوک آن کج است و مایعاتِ روان کننده به وسیله آن از پایین به روده بیمار وارد می شود .
آقامحمدخان که فردی متعصب بود و اماله را باعث تحقیر و توهین به خود می پنداشت، فریاد زد :
چه کسی را اماله کنند ...؟؟!!!
حکیم ترسید و گفت :
هیچ قربان ...گفتم بنده را اماله کنند تا شما خوب شوید .
آقامحمدخان بدون تفکر و شاید از روی عصبانیت ،دستور به اماله حکیم داد .
در همین زمان ، دردِ معده ی شاهِ قاجار نیز فروکش کرد .
شاه این را به فال نیک گرفت و از آن به بعد هر گاه آقا محمدخان بیمار می شد،
دستور می داد طبیب را دراز کنند و طبیبِ بی چاره در حضورِ شاه اماله می شد .
مملکتِ ما هم امروز همین طور اداره می شود .
هر گاه فسادی بر مَلا می شود ، دستور می رسد که افشاکننده را دراز کنند و اماله نمایند تا فساد از مملکت رخت بربندد !!
به حول و قوه ی الهی ، هر روز موارد فساد در مملکت کمتر می شود !!
همین طور پیش برویم نه خبرنگارِ سالمی باقی می ماند ، نه فسادی !!!