منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.

  • ‍ ۲۵ مهر ماه سال‌روز درگذشت #فرخی_یزدی

    او از جوانی آرزوی رسیدن به ایرانی آزاد و آباد را داشت و شروع به مبارزه برای استقرار مشروطیت و قانون و آزادی کرد. در جوانی به خاطر شعر آزادی‌خواهانه‌ای که گفته بود، حاکم یزد دستور داد دهانش را با نخ و سوزن دوختند و به زندانش افکندند. درباره‌ی دوخته شدن لبانش سروده‌ است:
    شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ام
    تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته‌ام
    او در سال ۱۳۰۰ روزنامه‌ی «طوفان» را در تهران منتشر کرد. بعدها در سال ۱۳۰۷ به نمایندگی مردم شهر در مجلس شورای ملی رسید و به خاطر مشکلاتی که برایش ایجاد کردند، ناچار شد به مسکو و سپس به آلمان کوچ کند. در آن‌جا هم در نشریه‌ای به نام «پیکار» که صاحب‌ امتیاز آن غیر ایرانی بود، افکار انقلابی خود را منتشر ساخت.
    در ملاقاتی با عبدالحسین تیمورتاش فریب وعده او را خورد و به تهران بازگشت و بلافاصله تحت نظر قرار گرفت. اندکی بعد به بهانه‌ی بدهی به یک کاغذفروش به زندان افتاد. هم‌زمان پرونده‌ای با اتهام «اسائه‌ی ادب به مقام سلطنت» برای وی تشکیل گردید و به سی ماه زندان محکوم شد.
    فرخی در پنجاه سالگی، در بیمارستان زندان، به وسیله‌ی تزریق آمپول هوا توسط پزشک احمدی کشته شد، اگرچه گواهی رئیس زندان حاکی از فوت فرخی بر اثر ابتلا به مالاریا و نفریت است. مدفن فرخی نامعلوم مانده، ولی احتمالا در گورستان مسگرآباد به طور ناشناس دفن شده ‌است.
    با چند بیت از فرخی یادش را گرامی می‌داریم:


    آن زمان که بنهـادم سـر بـه پای آزادی
    دست خود ز جان شستم از برای آزادی
    تا مگر به دسـت آرم دامن وصالش را
    می‌دوم به پای سـر در قفای آزادی
    با عوامـل تکفیر صنـف ارتجـاعی باز
    حمله می‌کند دائم بر بنای آزادی
    در محیط طوفان‌زا ماهرانه در جنگ است
    ناخدای استبـداد با خـدای آزادی
    شیخ از آن کند اصرار بر خـرابی احـرار
    چون بقـای خود بیند در فنای آزادی
    دامن محبت را گـر کنی ز خون رنگین
    می‌تـوان تو را گفتـن پیشوای آزادی
    فـرخی ز جان و دل می‌کند درین محفل
    دل نثار استقلال، جان فـدای آزادی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • گوسفندها رو بفروش و بیا تهران!



    ⁉️یک شغل سیاسی تمام‌وقت است؛
    حقوق ندارد، ولی مزایایش خوب است!

    با سلام خدمت آقامجید گل، پسرعموی عزیزم
    اگر از احوالات این جانب خواسته باشی، بحمدالله سلامتی حاصل است و ملالی نیست جز دوری از روی ماه شما و الباقی اقوام و آشنایان.

    ببخش كه دیر نامه می‌نویسم. من همیشه به یاد همه هستم، ولی چه كنم كه این‌جا خیلی گرفتارم و دستم بند می‌باشد.

    روزهای اول كه به تهران آمدم، خیلی سخت گذشت. این‌جا خیلی بزرگ و شلوغ و هركی هركی می‌باشد. گرانی است و موتور و ماشین و زن‌های یك‌ جوری كه آدم تا می‌بیندشان یك‌جوری می‌شود و پسرهایی كه بلانسبت موهای‌شان بلند و زنانه است، زیادند. سگ هم دارند. سگ‌شان را هم سوار ماشین می‌كنند. نه از آن سگ‌های گله خودمان، یك سگ‌هایی كه قد گربه‌اند، خب سگی كه قد گربه است، به چه درد می‌خورد؟

    پول‌هایم زود تمام شد. همه‌اش فلافل می‌خوردم. تا این كه یك روز جلوی فلافلی، مجید پسر مش‌صفرعلی را دیدم كه موتور داشت. با یكی از رفقایش بود. خیلی شاد شدم. نمی‌دانی چقدر انسان شاد می‌گردد وقتی توی غربت آشنا می‌بیند. احوال‌پرسی كردیم. فهمید بی‌كارم. 

    گفت: «بیا پیش خودم كار كن.» 

    گفتم :«چه كاره‌ای؟» 

    گفت: «جزو اقشار گونانون دلسوختۀ اجتماعم». 

    گفتم :«یعنی چی؟» 

    گفت :«این یك شغل سیاسی تمام‌وقت است. حقوق ندارد، ولی مزایایش خوب است.»

    خلاصه رفتیم سر كار.
    صبح‌ها با یك آقایی می‌رویم دانشگاه. می‌گویند آن آقا دكتر است، ولی یك آمپول ساده هم بلد نیست بزند به ماتحت مریض. من نمی‌دانم چرا دكترهای تهران این‌جوری‌اند. می‌گوید من دكتر استراتژیك دكترین سیاسی نمی‌دونم چی‌چی‌ام. خلاصه او می‌رود پشت تریبون داد می‌زند و عرق می‌كند. ما هم هر وقت پسر مش‌صفرعلی دست می‌زند، دست می‌زنیم. هر وقت تكبیر می‌گوید، می‌گوییم. هر وقت شعار می‌دهد، شعار می‌دهیم. بعد هم یك مقدار به دانشجوها فحش می‌دهیم و می‌رویم ناهار. بعدش می‌رویم جلسه. یك چیزهایی می‌گویند كه مجید به آن ها می‌گوید خط و ربط. عصرها هم یا كنسرت به‌هم می‌زنیم، یا تجمع می‌كنیم یا می‌رویم یك جاهایی به سخنران‌های دیگر فحش می‌دهیم و داد می‌كشیم. شب‌ها جلوی مجلس می‌خوابیم كه بهش می‌گویند تحصن. یك آقای نماینده‌ای هست كه خدا خیرش بدهد. چلوكباب برگ می‌آورد با گوجه و كوبیده اضافه و پیاز و دوغ كه بخوریم و قوت بگیریم. بعد هم به یك چیزی اعتراض می‌كنیم به نام «برجان» یا «برجام» (یك همچین چیزی) كه گویا مال یك آقایی هست به نام «ظریف» و خارج و دشمن.

    خلاصه كه خیلی با دشمن مبارزه می‌كنیم. می‌رویم داد می‌زنیم و مهر و تسبیح و چیزهای دیگر پرت می‌كنیم. البته من هنوز نشانه ‌گیری‌ام خوب نیست و هی می‌خورد به تریبون. پسر صفرعلی گفته باید بیشتر تمرین كنم تا ان‌شاءالله با مُهر بزنم به چشم دشمن.

    پسر صفرعلی می‌گوید حالا سرمان خلوت است. نزدیك انتخابات باید خیلی بیشتر داد بكشیم و عرق كنیم و چیز پرت كنیم و فحش بدهیم به آن كه مال ظریف است و كفن بپوشیم و دشمن را له بنماییم و برای آقای دكتر تكبیر بفرستیم و این ها.
    خلاصه وقت سر خاراندن هم نخواهیم داشت.

    تهران، كار زیاد است. تو هم بیا. گوسفندها را به یكی بسپار و بیا. پسر مش‌صفرعلی گفته اگر پیروز بشویم، ‌مدیر می‌شود و یك دكل نفتی می‌دهند ببریم بفروشیم و پولدار شویم. شغل خوبی است فقط به خاطر داد زدن آدم همیشه گلویش درد می‌گیرد و صدایش خروسكی می‌شود، ولی ارزشش را دارد....

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • پدر تو یکی رو درمی یارم...


    برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد...
    . دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند.
     آنگاه در حالی که دو سوگلی اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، .کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذله گویی به سرش زد و برای آن که سوگلی هایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکه چی که از شدت سرما می لرزید، گفت: 

    درشکه چی ! به سرما بگو ناصرالدین شاه "تره هم واست خرد نمی کنه!" .

    درشکه چی بیچاره سکوت کرد... اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:
    درشکه چی! به سرما گفتی؟؟؟
    درشکه چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: 

    بله قربان گفتم!!!
    -خب چی گفت؟؟؟ 

    گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم، اما پدر تو یکی رو درمی یارم...

     ♨️ نتیجه:
    این حکایت دقیقا حکایت كسانى است که برای تحریم ها تره هم خرد نمی کنند و مشغول رجزخوانی و خط و نشان کشیدن برای قدرت های جهان هم هستند... و ملت زیر خط فقر، همان درشکه چی اند که باید تمام سختی های تحریم را تحمل کنند ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دکتر عبدالکریم سروش:

    استبداد صغیر را نمی دانم، ولی از حرمسرای ناصری اطلاع دارم!



    بسیاری از مردم به‌تقریب می‌دانند که سلجوقیان پس از غزنویان آمدند و خوارزمشاهیان پس از سلجوقیان، اما من دانشجویانی را دیده‌ام که  نمی‌دانستند نهضت ملی نفت در زمان رضا شاه بود یا پسرش.
    ایرانیان، قطعه‌هایی از تاریخ را هزار بار شنیده‌اند و می‌دانند، اما تمایلی به شنیدن مهم‌ترین بخش‌‌های تاریخ معاصرشان ندارند.
    نام تمام جنگ‌های صدر اسلام و مسیر کاروان عاشورا و نام بسیاری از خلفای عباسی و اموی را می‌دانند، ولی اگر از آنان بپرسند که استبداد صغیر مربوط به چه دوره‌ای است و چرا آن را «صغیر» می‌نامند، مات و مبهوت به پرسش‌گر نگاه می‌کنند.
     آیا در صد و بیست سال گذشته، یک ایرانی را می‌توانید پیدا کنید که یک بار برای میرزا یوسف‌خان مستشار الدوله اشک ریخته باشد؟ نه! چرا؟ چون ایرانی نمی‌داند او کیست. او کسی بود که با نوشتن «رسالۀ یوسفی» و «یک کلمه»، می‌خواست قانون را جایگزین سلطنت مطلقۀ ناصری کند و به همین جرم ماه‌ها در سیاه چال قجری، کتک خورد.
     شکنجه‌گر او موظف بود که او را با کتابش کتک بزند. آنقدر کتاب «یک کلمه» را بر سر میرزا یوسف کوبید که کور شد و در همان حال در گوشۀ زندان، در نهایت غربت و مظلومیت درگذشت.

    این روضه‌های جانسوز در تاریخ ما کم نیست. کسی می‌داند محمدعلی شاه، روزنامه‌نگارانی همچون صوراسرافیل و ملک المتکلّمین را چرا و چگونه کشت؟ آن دو را همراه قاضی ارداقی، آنقدر در باغ شاه و در جلو چشم شاه، شکنجه کردند که وقتی مُردند، شکنجه‌گران خوشحال شدند؛ چون دیگر توان و نیرویی برای ادامۀ شکنجه نداشتند.
    به گمان من عاشورای تاریخ معاصر ایران، دوم تیر است؛ روزی که بهترین فرزندان این سرزمین زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها، کلمۀ مشروطه و عدالت‌خانه و آزادی را فریاد کشیدند. آن روز محمدعلی شاه فرو ریخت؛ چون باورش نمی‌شد که چند جوان فُکلی این همه بر سر مرام و عقیدۀ خود پایداری کنند.
    ایرانیان از شیخ فضل الله نوری بیش از این نمی‌دانند که نام یکی از بزرگ‌راه‌های تهران است، و از جنس اختلافات او با روشنفکران و آخوند خراسانی(رهبر معنوی مشروطه) در بی‌خبری محض به سر می‌برند. ایرانی نمی‌تواند دربارۀ رژیم پهلوی که آن را برانداخت، بر پایۀ منابع و آگاهی‌های مستند، چند دقیقه سخن بگوید؛ اما از حرمسرای یزید و حیله‌های معاویه بی‌خبر نیست.
     

    آیا جماعت ایرانی دربارۀ ستارخان و علت لشکرکشی او از تبریز به تهران، بیشتر می‌داند یا دربارۀ قیام مختار؟ چند ایرانی را می‌شناسید که نام تیمورتاش و علی‌اکبر داور را شنیده باشد؟ و چند ایرانی را می‌شناسید که نام خواجه نظام الملک طوسی را نشنیده‌ باشد؟

    کسی که نمی‌داند علی‌اکبر داور کیست، نخواهد دانست که دادرسی در ایران چه مسیری را طی کرده است و ما در کجا توقف کردیم. کسی که زندگی تیمورتاش را نداند، از کجا بداند که رضاشاه چگونه پادشاهی بود و رژیم پهلوی چگونه شکل گرفت؟ کسی که دربارۀ حکمرانان کشورش در دورۀ معاصر، مهم‌ترین اطلاعات را نداشته باشد، چه درکی از «تحول» و «تغییر» و «آینده» دارد؟

    چند ایرانی را می‌شناسید كه بداند چرا در مجلس پنجم مشروطه از پیشنهاد رضاخان، مبنی بر تغییر سلطنت قاجار به جمهوری، استقبال نشد؟ چرا بازدیدكنندگان از «خانۀ مشروطیت» در تبریز به اند ازۀ زائران یكی از امامزاده‌های كاشان نیست؟
    آیا مردم ایران می‌دانند چرا انگلیسی‌ها رضاشاه را تبعید كردند؟ آیا كسی می‌داند چرا ناصرالدّین شاه مخالف تدریس جغرافیای بین الملل در دارالفنون بود؟ این دانستنی‌ها برای ما به اندازۀ باران برای باغ لازم است.


    مدرسه به معنای امروزین آن، به همت میرزا حسن رشدیه و کسانی همچون میرزا نصر الله ملک المتکلّمین در ایران پا به عرصۀ وجود گذاشت. پیش از او و هم‌فکرانش، فرزندان ایران در مکتب‌خانه‌ها «الف دو زَبَر اَن، دو زیر اِن، دو پیش اُن» می‌خواندند. او برای این که علوم جدید را جزء مواد درسی مدارس ایران کند، خون دلی خورد که شرح آن بگذار تا وقت دگر. قبر او در یکی از قبرستان ‌های قم است.
     نوروز امسال برای زیارت قبر او به آنجا رفتم. هر چه گشتم قبرش را نیافتم. هیچ کس هم نام او را نشنیده بود و نشانی قبرش را نمی‌دانست. در همان قبرستان، مردی عامی ولی صاحب کرامات دفن است. می‌گویند او بدون آن که سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، آیات قرآن را در هر متنی که می‌دید، می‌شناخت. بر مزار او مقبره‌ای ساخته‌اند و مردم نیز گروه‌گروه به زیارتش می‌روند.
    اگر آشنایی با تاریخ دور، سرمایۀ علمی است، آگاهی از تاریخ نزدیک، سرمایۀ ملی است. آلزایمر ملی، این سرمایۀ سرنوشت‌ساز را بر باد داده‌ است. کتاب‌های درسی و رسانه‌ها به‌ویژه‌ صداوسیما سهم بسیاری در گسترش این بیماری خطرناک داشته‌اند.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه


  • پانزده ثروت واقعی

    1 نگرش مثبت
    2 ارتباط موثر
    3 ادب
    4 یادگیری مادام العمر
    5 انضباط شخصی
    6 تندرستی واقعی
    7 آرامش خاطر
    8 خلّاقیّت
    9 عشق ورزیدن به کار
    10 داشتن برنامه و هدف
    11 داشتن قلب و زبان شاکر
    12 درک دیگران
    13 استفاده موثّر از زمان
    14 بخشندگی
    15 اعتماد به نفس.


    اندیشه های ناب

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • رایانه ای که یارانه می داد


    آیدین سیارسریع

    روزنامه ایران:
    بیست و هشتم شهریور سال نود و شش را در حالی شروع می کنیم که آقای حدادعادل مرد واژه های سخت و روزهای دشوار فرموده اند که: 

    «احمدی نژاد رایانه ای است که نرم افزارش را نمی دانیم». 

    اولین سوالی که به ذهن متبادر میشه، اینه که اصولا چرا آدم عاقل باید به رایانه ای که نرم افزارش رو نمی دونه دست بزنه؟ 

    حالا دست هم زد ... دیگه روشنش که نمی کنه. 

    حالا روشن هم کرد ... دیگه اطلاعات خاص و عکس های خانوادگیش رو که باهاش باز نمی کنه. 

    حالا عکس هم توش باز کرد ... دیگه سیوش که نمی کنه. 

    از کامپیوتر تحت سیستم عامل داس انتظار سرفیس پروی 4 (surface pro) دارید، همین میشه دیگه. می زنه همه کامپیوترها رو ویروسی می کنه ،بعد زل می زنه تو دوربین و با خنده میگه: 

    من اینجا یه نیوفولدر بدون اسم دارم، بگم توش چیه؟ بگم؟ 

    بعضی موقع ها هم دلش میخواد یازده روز سیستم رو داون کنه، هنگ کنه بشینه تو خونه. از دست هیچکی هم کاری برنمیاد. حتی خود بیل گیتس رو آوردن، رفت تو اتاق چند ساعت مشغول شد، با حال زار اومد بیرون گفت متاسفم. هر چی ازش می پرسیدیم مشکلت چیه؟ می گفت من از شما می پرسم، مشکل شما چیه؟ بعدش هم در راستای مدیریت جهانی گفت: 

    کل مایکروسافت با کارمنداش چند؟ 

    از وسط راه هم که در مورد «فن»هاش دچار اشتباه محاسباتی شد. فکر می کرد اگه کسی بگه بالای چشمت ابروئه «فن»هاش از کیس می ریزن بیرون همه بدخواه ها رو لای خودشون چرخ می کنن، ولی اینم نشد. رفت مادربرد ونزوئلا رو بغل کرد، کاری که اگه کامپیوترهای قبلی فریاد وا کارت گرافیکای دوستان بلند می شد، ولی باز اتفاقی نیفتاد. اصولگراها یه مدت خواستن یه چیزهایی روش نصب کنن، ولی دائم ارور می داد. اصلا چیزی روش نصب نمی شد، فقط عزل می شد. گهگاهی هم دلش می خواست یه فایل هایی رو به دلخواه دیلیت کنه. 

    شب می خوابیدی صبح بیدار می شدی می دیدی فایل دکل نیست، فایل خاوری نیست، فایل «آن سبو» شیفت دیلیت شده و آن پیمانه ریخته تو یه درایو دیگه. ولی انصافا هاردش قوی بود. آخرش معلوم نشد چند ترابایت بود. هاردش نقطه قوتش بود اصلا. سیستمش جوری بود که خوب دانلود می کرد، ولی امان از آپلودش. آپلود که می کرد، یه مجلس رو به هم می ریخت. بمیرم براشون، این اصولگراها بندگان خدا هشت سال سعی کردن یه کسپراسکی ای، نود سی و دویی، مک آفی ای چیزی روش نصب کنن، ولی نمی شد. یادش بخیر ... رایانه ای بود که آخر سر از کارش در نیاوردیم. ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دانی که چرا دار مکافات شدیم؟


    دیشب فرصتی دست داد فیلمی رابا نام پزشک مشاهده کنم ،پزشک اسم یک فیلم آلمانی است .
    داستان فیلم مربوط به هزار سال پیش، سال 1021میلادی در قرون وسطی که اروپا در جهل و بیماری به سر می برد.
    فیلم قلب لندن را نشان می دهد که مردم با فقر، آلودگی و بیماری دست و پنجه نرم می کنند و تنازع بقاء در جریان است.
    هیچ کس از طبابت چیزی نمی داند.
    فقط سلمانی های دوره گرد (آرایشگران)، اندکی کارهای طبی درحد کشیدن دندان، جا انداختن استخوان و قطع انگشتان سیاه شده و میزان زیادی اوراد و خرافه به جای درمان به خورد مردم می دهند.
    سلمانی دوره گردی باگاری که در آن زندگی می کند‌ به محله ای در لندن آمده است.
    مادری بیوه که سه فرزند کوچک دارد ، دچار حصبه می شود .
    بچه (جسی) به دنبال سلمانی «طبیب» می رود و او اصلا بر بالین مریض نمی آید و می گوید این درد درمان نمی شود.
    مادر می میرد و کودک یتیم به همان سلمانی پناه می برد، چون گمان می‌کند از طبابت چیزی می داند.
    چند سال بعد  «سلمانی» دچار آب مروارید می شود و بینایی اش را از دست می دهد.
    جسی او را نزد یک کحّال یهودی می برد.
    کحّال او را عمل جراحی آب مروارید می کند و چشمانش شفا می یابد.
    جسی می پرسد: چنین طبابت شگفتی را چگونه و از کجا آموختی؟
    کحّال می‌گوید: از بزرگ ترین دانشمند کره زمین ! 

    جسی می گوید: هر طور که هست باید به افتخار شاگردی او نایل شوم.
    کجاست؟ نامش چیست؟
    کحّال می گوید: نامش«ابن سینا» ست و تو باید به اصفهان بروی.
    جسی با مصایب بی شمار و خطر کردن جان، خود را به اصفهان می رساند.
    آنجا با شهری مواجه می شود که بر خلاف لندن ، عظیم و مدرن است.
    برج و بارو دارد و ابوعلی سینا در یک مسجد بزرگ که رواق های فراخ دارد ، صبح ها طب درس می دهد.
    عصرها فلسفه و شب ها بر بام مسجد درس نجوم و هیات.
    جسی از این همه دانش و تمدن شگفت زده می شود.
    شاید مهم ترین صحنه فیلم آنجاست که بوعلی به جسی می گوید : 

    درباب عفونت گوش مقاله ای ارائه بده.
    جسی از مسؤول کتابخانه می پرسد :کتابی در باب عفونت گوش وجود دارد؟
    او جواب می دهد: آن قفسه را ببین.
    وقتی جسی قفسه را باز می کند، می بیند پر از کتاب است.
    می گوید :کدام کتاب مربوط به عفونت گوش است؟
    مسئول کتابخانه می گوید: همه شان!
    بیننده خود شاهد است زمانی که در قلب اروپا برای درمان بیماری ها به اوراد و جادو متوسل می شدند، در کتابخانه اصفهان یک قفسه کتاب فقط مربوط به عفونت گوش بوده است.
    این تفاوت دانش در ایران و غرب یک هزار سال پیش از منظر یک فیلم صد در صد غربی است.....
    هزار سال بعد ، اعلام شد که دو دانشگاه برتر ایران، شریف و تهران ، در رتبه حدود 600 رده‌ بندی دنیا جای گرفتند و جالب تر این است كه  نظام آموزشی از کسب چنین رتبه ای ابراز شادمانی کرده است !!!
    دانی که چرا دار مکافات شدیم؟
    ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟
    کشتیم خرد؛ دار زدیم دانش را،
    در بند و اسیر صد خرافات شدیم...

    پایدار باشید مسعود میاحی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات