منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  مستی از خون خود!


    می دانی حارصه چیست؟ یک کلمه عربی است از خانواده حرص، حارص، احتراص. می دانی که شتر آنقدر صبور و پر طاقت است که می تواند سه هفته بدون آب و غذا در بیابان راه برود و راه برود.

    در بیابان خارهایی هست که شترها بسیار دوست دارند. هر جا این خار را ببینند، با دندان آن را می کَنند و شروع به جویدن می کنند. وقتی این خار با مزه شور خون آغشته می شود، شترها لذت بیشتری می برند. 

    هر چه بیشتر می خورند، خون بیشتری می ریزد و هر چه خون بیشتر می شود، شتر بیشتر و بیشتر از این خار می خورد. گویی که دیگر از خون خود سیر نمی شود. اگر مانعش نشوند ،شتر از شدت خونریزی خواهد مرد. این یعنی حارصه. 

    این رسم تمام خاورمیانه است پسرم. انسان هایش در طول تاریخ یکدیگر را کشته اند و کشته اند، بی آن که متوجه باشند که در حال ریختن خون خود هستند. از طعم خون خود مست می شوند.

    #بیقراری
    #زولفو_لیوانلی
    @vatanam_iran

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  خود را به خواب نزنیم!


    گویند مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند...
    کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید.
    طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
    یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه...
    اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره. وقتی ما بریم طلاها رو بر می داره.
    گفتند: امتحانش کنیم، کفشاشو از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشه، معلوم میشه.
    مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو به خواب زد.
    اون ها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
    گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه...
    بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو  برداره ،اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفش هاش رو بدزدن!!

    یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #حکایت عوارض_آروغی



    روزی پادشاهی خزانه را خالی دید، پس به وزیر زیرک خود دستور داد طرحی برای بودجه سال بعد ارائه کند. وزیر پس از مشورت با اصحاب اقتصاد برای جبران کسری بودجه طرحی ارائه کرد که شامل سه بند بود:

    مالیات دو برابر شود!
    نیمی از گاو و گوسفند ها به نفع دولت مصادره شود!
    کسی حق ندارد آروغ بزند!

    پادشاه که طرح را دید، با پوزخندی به وزیر گفت: 

    اول و دوم اش قبول، اما سومی یعنی چه؟ چرا نباید آروغ بزنند؟

    وزیر زیرک گفت : قسمت سوم ضمانت اجرای دو قسمت قبل است.
    او ادامه داد: بند سومی برای تخلیه انرژی اعتراضی مردم است و ما با استفاده از جارچی ها آروغ نزدن را به مهم ترین مسئله مردم تبدیل می کنیم. مردم هم به جای پرداختن به بندهای اول و دوم ، به قسمت سوم خواهند پرداخت.

    در نهایت، پس از بالا گرفتن اعتراضات، به نشانه احترام به خواست مردم ،با دستور ملوکانه شما بند سوم را لغو می کنیم و مردم هم خوشحال به خانه می روند و درد اجرای دو بند قبلی را تحمل می کنند.

    بودجه سال ۹۷ توسط دولت تقدیم شد، در این بودجه، سهم فرهنگ به شدت کاهش یافته و بناست قریب به سی میلیون نفر از یارانه محروم شوند و بنزین و گازوئیل گران شود  ...
    اما قسمت آروغی آن ، افزایش عوارض خروج از کشور است.

    پس از تقدیم بودجه و رسانه ای شدن اجزای آن، موضوع افزایش عوارض خروج از کشور، توسط رسانه ها و سلبریتی هایِ همیشه هماهنگ با دولت، برجسته و همه گیر شد.

    به زودی هم این قسمت از بودجه با دستور دولتی ها تصحیح خواهد شد و مردم هم خوشحال از این انعطاف عجیب دولت، با مصیبت های بودجه ۹۷ کنار خواهند آمد!


    @IRanBidar

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • تجدید وضو!!


    خروس و شیرى باهم رفیق شده و به صحرا رفته بودند . شب که شد خروس برای خوابیدن روى یک درخت رفت و شیر هم پاى درخت دراز کشید .

    هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد . روباهى که در آن حوالى بود، به طمع افتاد و نزدیک درخت آمده و به خروس گفت: 

    بفرمایید پایین تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانیم!

    خروس گفت : همان طورى که مى بینى بنده فقط مؤذن هستم ، پیش نماز پاى درخت است. او را بیدار کن ..

    روباه که تازه متوجه حضور شیر شده بود ، با غرّش شیر پا به فرار گذشت .


    خروس پرسید : کجا تشریف مى برید؟ مگر نمى خواستید نماز جماعت بخوانید؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  مهمان شدن خدا!


    روزی عده ای کودکان بازی می کردند. حضرت موسی از کنارشان گذشت. کودکی گفت: 

    موسی ! ما می خواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم. از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند. 

    موسی گفت :من می گویم، اما نمی دانم خدا قبول کند یا خیر ؟ 

    موسی به کوه رفت ،ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت.
    خداوند فرمود: موسی ! صحبتی را از یاد نبرده ای ؟ 

    موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت.
    ‌ ‌
    خداوند فرمود :فردا همه قوم را جمع کن و بگو مهمانی بگیرند، من خواهم آمد. 

    مردم مهمانی گرفتند، غذا درست کردند و منتظر ماندند تا خدا بیاید .
    ‌ ‌
    سر ظهر گدایی به دروازه شهر آمد و تقاضای غذایی کرد، او را راندند ...و باز منتظر ماندند تا خدا بیاید .
    از خدا خبری نشد، خشمگین به موسی از این بدقولی نالیدند . موسی به سوی خدا رفت تا علت نیامدن را بپرسد. خداوند فرمود: 

    من آمدم، اما کسی تحویلم نگرفت، من  همان گدای ژولیده بودم ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • نزدیک به 800 سال پیش گویی شرح امروز خاورمیانه  ما را  خواجه نصیرالدین می گفته: 


    راز بی اخلاقی مسلمانان از زبان خواجه نصیرالدین
    _
    در بغداد هر روز بسیار خبرها می رسید از دزدی، قتل و تجاوز به زنان
    در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود.
    روزی خواجه نصیرالدین مرا گفت: می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آن که دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند؟
    من بدو گفتم: بزرگوارا ! همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم.
    خواجه نصیرالدین فرمود:
    در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند،آن فرمان "امّا" و"اگر" دارد.
    در اسلام تو را می گویند:
    دروغ نگو، امّا دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست!
    غیبت مکن،امّا غیبت انسان بدکار را باکی نیست!
    قتل مکن،امّا قتل نامسلمان را باکی نیست!
    تجاوز مکن،امّاتجاوز به نامسلمان راباکی نیست!

    و این"امّا"هامسلمانان را گمراه کرده و هرمسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند!
    این است راز .............................

    «اخلاق ناصری»پ

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دنیا،گویی نغز یا گردویی بی مغز؟!


    ✨﷽✨

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • فقر هنرآفرین!


    کمال الملک نقاش چیره دست ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها و سبک های نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد.
    زمانی که در پاریس بود، فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت.

    یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد. در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذا را  روی میز می گذاشتند و می رفتند، معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که  این مبلغ اضافی به عنوان انعام به گارسون می رسید.

    اما کمال الملک پولی در بساط نداشت، بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد. از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود، مدادی برداشت و پس از  تمیز کردن کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن کشید، بشقاب را روی میز گذاشت و از رستوران بیرون آمد.

    گارسون که اسکناس را داخل بشقاب دید، دست برد که آن را بردارد، ولی متوجه شد که پولی در کار نیست و تنها یک نقاشی است .بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال الملک دوید و یقه او را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد .صاحب رستوران جلو آمد و جریان را پرسید.

    گارسون بشقاب را به او نشان داد و گفت: 

    این مرد یک دزد و شیاد است. به جای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده. صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود، دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد.

    بعد به گارسون گفت: رهایش کن برود این بشقاب خیلی بیشتر از یک پرس غذا ارزش دارد.

    امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس به عنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری می شود!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  زیر پایت چون ندانی حال مور...

     

    دوستی تعریف  می کرد در سال  1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار شد تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند.
    در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.
    دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدیت دروس را می خواندیم.
    یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسایی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی می کرد، مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند.
     هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم، چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم!
    اول خیلی ترسیده بودم. وقتی به داخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد.
    از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند و حداقل، خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد.
    آن روز فشب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب، گذشت و گذشت، تا این که روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، سپری شد.
    صبح روز نهم، مجددا" دیدم همان دو نفر دژبان به همراه همان لباس شخصی، به دنبال من آمده و مرا با خود برده و یک راست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت، بردند.
    افکار مختلف و آزار دهنده، لحظه ای مرا رها نمی کرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
    وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با حال و روزی مشابه من، در اتاق هستند و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.
    وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند، کمی جرأت به خرج دادم و از بغل دستی خود، آهسته پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است!
     ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.
    رئیس دانشگاه، با خوشرویی تمام، با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما، کاملا آگاه بود، این چنین به ما پاسخ داد:
    هر کدام از شما، که افسران لایقی هم هستید، پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را، در سطح کشور بر عهده خواهید گرفت، و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت:
    این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان، حال و روز کسی را که محکوم می کنید، درک کرده و بی جهت و  از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر، کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید!
    در خاتمه نیز، از همه ما عذرخواهی شد و همه ما نفس راحتی کشیدیم.

    زیر پایت چون ندانی حال مور
    همچو حال توست، زیر پای فیل

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • شکوه گرگ


    چه کسی می گوید شیر سلطان زمین است و عقاب شاه آسمان، وقتی برای لقمه ای نان بازیچه ی انسان می شوند و تخت سلطانی زمین و پادشاهی آسمان را به نان ذلت می فروشند و اهلی نیاز و تن پروری می شوند؟ 

    زنده باد گرگ که اهلی نمی شود برای لقمه ای نان؛ و از هیچ کس توقعی ندارد به جز خودش. او وفاداری سگ را به لجن می کشد و شکوه پوشالین شیر و عقاب را افشا می کند که وفای سگ به نیازش است و شکوه شیر و عقاب شکستنی و سقوط وار است، اما شکوه گرگ در عزت و غرور آزادگی و اتکای به خویش است؛ پس او سلطان زمین و پادشاه آسمان است. او اهل جمع و عوام و وقت گذرانی و خوش گذرانی های عوامانه نیست. یارانش اندکند و هم فکر و هم مسیر و وفادار و شبگرد و پر طاقت و تیز بین و عاقل و خانواده دوست؛ غرور گرگ زیباست، چون اوج عزت و ازادگی است. او هرگز سربار کسی نیست ،حتی عزیزانش و فرزندانش که عمری برایشان جانبازی وایثار کرده است، چون وقتی پیر می شود و توان شکار جمعی را از دست می دهد، کار را به کاردان جوان و قدرتمند می سپارد و از اهل خود جدا می شود ،تا هم سربار کسی نباشد و هم با غرور زندگی کند و با عزت بمیرد. 

    او هرگز تسلیم نمی شود وتملق و دریوزگی نمی کند و برای خودش ارزش و شخصیت قائل است. در قفس عمری ندارد و جانش را برای آزادی می دهد. انگار نافش را با آزادی بریده اند و و ذهنش را با شراب عزت مخمور کرده اند. با انسان دوست می شود، ولی هرگز برده و مطیع نمی شود .مانند هیچ کس نیست و از کسی تقلید نمی کند و بازیچه ی سیرک انسان ها نمی شود. او خودش است، خود خودش!

     ای کاش ما هم کمی گرگ بودیم!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات