منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 31 اردیبهشت 1397 05:46 ب.ظ نظرات ()


    صدف و مروارید



    قطره ای در صدفی پنهان شد
    رفته رفته به صدف مهمان شد

    در نهانخانۀ تاریک صدف
    محرم راز شد و عریان شد

    چند روزی که گذشت،
    دید منزل تنگ است
    در و دیوار صدف چون سنگ است

    کمی آزرده شد از خود پرسید
    علّت آمدنم اینجا چیست؟

    قطره ها آزادند
    دردل موج زمان فریادند

    من چرا در قفسم
    بند آمد نفسم

    چیست معنای خودآزاری من؟
    چیست بیماری من؟

    اگرم روزنه ای باز شود دور شوم
    ساکن منطقۀ روشنی و نور شوم

    صدف آهسته شنید این نجوا
    گفت ای کودک خُرد دریا

    شکوه کم کن که در این بهر عمیق
    ما نگردیم به کس یار و شفیق

    ارزشَت بیشتر از شبنم نیست
    مثل تو در دل دریا کم نیست

    ما به کس در دل خود جا ندهیم
    تا نبینیم که ارزش دارد
    بی جهت منزل و مأوا ندهیم

    اگر امروز تو در سینۀ من پنهانی
    یا به قول خودت افتاده در این زندانی

    مکن از بخت شکایت که بدون تردید
    تو در این خانۀ تاریک شوی مروارید

    «علی حیدری»
    متولّد 20 شهریور 1358 ــ استان ایلام، شهرستان دهلران

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 31 اردیبهشت 1397 09:31 ق.ظ نظرات ()

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 31 اردیبهشت 1397 04:27 ق.ظ نظرات ()


    الپتو


     #طنزیمات_ادبی 


    نَحنُ یک شب با عیال مرتبط فی دارنا
    هر دو خوابیدیم بعد از خستگی از کارنا
     
    اهل بیتم پیش ما زیر پتو خوابیده بود
    جفتنا، همرازنا، محبوبنا، دلدارنا
     
    ناگهان آمد صدای العجیبی من حیاط
    کرد ما را نصف لیل از خواب خوش بیدارنا
     
    سایه‌ای افتاد علی الدّیوار و نحن شاهدون
    دزدی آمد فی حیاطی از سر دیوارنا
     
    دزد بی دین یفتح الباب العمارت چارتاق
    یدخل فی البیت پاورچین من التّالارنا
     
    با تجاوز به حریم بیت در ما زنده شد
    حس پیکار و جهاد و غیرت و ایثارنا
     
    من که خود از امّت در صحنه بودم کل عمر
    خواستم تا بپرم در صحنه چون انصارنا
     
    خواستم برخیزم و اینقد ضربه تا یموت
    یادم آمد نحن عریانی و بی شلوارنا
     
    اهل بیتم قالتی گوشی به پچ پچ مطلبی
    کرد ما را منصرف من نیت پیکارنا
     
    زوجتی قال که حاجی جان به روی خود نیار
    تا برد اموالنا این دزد فی انظارنا
     
    مال دنیا هست از چرک کف ید پست‌تر
    انت هم هستی ردیف و توپ و مایه دارنا
     
    جنگ با خصم دنی هست از اهم واجبات
    نیست لیکن جنگ بی شلوار فی کردارنا
     
    نزد ما شلوار یعنی دین و ناموس و هدف
    هست هر ارزش از این شلوارنا سرشارنا
     
    گرچه تکلیف است بر ما حفظ مال و جان ولی
    حفظ ارزش ها مهم تر باشد از هر کارنا
     
    دزد می‌برد از در پشتی اساس بیت را
    نحن او را ننظرون عین ترب بی عارنا
     
    بی مروت مثل جارو بیت را خالی نمود
    برد حتا آن خبیث از جیبنا خودکارنا
     
    از تمام آنچه نحن توی منزل داشتیم
    ماند تنها این پتوی پشمی و گلدارنا
     
    ما کما فی السّابق آنجا مضطرب تحت الپتو
    جم نمی‌خوردیم هیچ انگار که مردارنا
     
    گرچه عاجز بودم از پیکار آن نره حمار
    لیک می‌دادم به او فحش بد و کشدارنا
     
    مشت محکم بر دهان یاوه‌گویش می‌زدم
    با نثار فحش من تحت الپتو هر بارنا
     
    لحظه‌ها در برهه حساس فعلی می‌گذشت
    لحظه‌ای صدبار می‌کردیم استغفارنا
     
    منتظر بودیم شرش کم شود از رأسنا
    تا خرج من بیتنا آن دزد لا کردارنا
     
    ذالک السارق ولیکن بی خیال ما نشد
    کم کم آمد فی اتاق خوابنا دیدارنا
     
    نحن هم از رؤیتش آنقدر ترسیدیم که
    خیس شد نصف تشک من نشتی ادرارنا
     
    خواست بردارد پتوی روی ما را آن خبیث
    من دگر جایز ندیدم صبر در رفتارنا
     
    رأس خود خارج نمودم یک هو از زیر پتو
    زل زدم در چشم دزد کافر و غدارنا
     
    هشت نه ریشتر به خود لرزیدم از فرط الهراس
    دزد بی وجدان ولی انگار لا انگارنا
     
    یأخذ الدزد الپتو را و به شدت می‌کشید
    من گرفتم با ید و دندان پتو ناچارنا
     
    زوجتی غش کرد فی این صحنه و ما را گذاشت
    در چنین میدان حساسی تک و بی یارنا
     
    گفتم ای دزد لعین هذا الپتو را بی خیال
    در عوض بردار کل درهم و دینارنا
     
    نوش جانک هرچه دزدیدی ولی این را نبر
    الپتو حق مسلم هست فی معیارنا
     
    دزد قال “ول کن، اطلب من فقط هذا الپتو
    آخرش ول می‌کنی پس هی نده آزارنا”
     
    الحکایت آن پتو را زد کنار از رویمان
    شد هویدا قمبلونا، سرخ شد رخسارنا
     
    تازه با اخذ پتو هم لا ذهب من بیت و بعد
    کارهایی یفعلوا که گرد شد ابصارنا
     
    یخرج من جیب شلوارش موبایل و می‌گرفت
    فیلم و عکس از نحن در آن وضع ناهنجارنا
     
    کرد مجبورم که بنشینم سپس دولا شوم
    هرچه گفت انجام دادم لیک بالاجبارنا
     
    اولش سرسخت بودم در قبال آنچه خواست
    آخر اما کرد با تهدیدنا وادارنا
     
    بی تسامح کارهایی یفعلوا زشت و قبیح
    بی بلا نسبت تریلی کرد فی بلوارنا
     
    فی تمام صحنه‌ها هم فیلم از ما می‌گرفت
    تا مع المدرک درآرد بعد از آن دمّارنا
     
    شد بلوتوث فیلم ما فی گوشیون کل خلق
    پیش مردم با فضاحت فاش شد اسرارنا
     
    بس که بی شلوار چسبیدیم به یک الپتو
    آخرش پیچید دست اجنبی طومارنا
     
    هم پتو هم آبرو هم مالمان بر باد رفت
    مابقیِ زندگی هم کان زهرمارنا

    شروین_سلیمانی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 30 اردیبهشت 1397 07:55 ق.ظ نظرات ()

    خوشبختی واقعی 


    همین طور که سنّمون میره بالا و پیرتر میشیم متوجه میشیم که:
    ساعت مچیمون چه صد هزار تومنی باشه و چه ده میلیون تومانی هر دو یک وقت را نشون میدن،

    اگه کیف پولمون هزار تومان ارزش داشته باشه یا صد هزار تومان، ارزش پولی که داخلش هست فرقی نمی کنه، 

    خونه ای که توش زندگی می کنیم، صد متری یا دو هزار متری روی تنهایی ما اثری نداره،

    اگر در هواپیما در قسمت درجه یک نشسته ایم یا عادی، وقتی هواپیما سقوط کرد، ماهم باهاش میریم، 
    متوجه خواهیم شد که خوشبختی واقعی ما ارتباطی به دنیای مادی اطرافمان ندارد، پس وقتی خواهر و برادر و دوستانی داریم که می توانیم درکنارشان بگوییم و بخندیم و ازدنیا لذت ببریم، این یعنی خوشبختی واقعی!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • اصالت مهمه یا تربیت؟

    می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شیخ بهایی رسید. پس از سلام و احوال پرسی، از شیخ پرسید:

    در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
    شیخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است. ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است.

    و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنید که "تربیت" مهمّ تر است.
    بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچ یک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند.

    به ناچار شاه برای اثبات حقّانیّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند.

    فردای آن روز، هنگام غروب، شیخ به کاخ رسید.
    بعد از تشریفات اوّلیّه، وقت شام فرا رسید. سفره ای بلند پهن کردند.
    ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاریک بود.

    در این لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند.
    در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت: 

    دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهمّ تر است؟

    ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم، که این نتیجه ی اهمّیّت "تربیت" است.

    شیخ در عین این که هاج و واج مانده بود، گفت: 

    من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن، این که فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.

    شاه که از حرف شیخ سخت تعجّب کرده بود، گفت:
    این چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!

    کار آن ها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین زیاد انجام می شود.
    ولی، شیخ دست بردار نبود که نبود.
    تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.

    لذا، شیخ فکورانه به خانه رفت.
    او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد.
    چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.

    فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحّت حرف هایش می دید ،زیر لب برای شیخ رجز می خواند.  در این زمان، شیخ موش ها را رها کرد.
    در آن هنگام، هنگامه ای به پا شد؛ یک گربه به شرق، دیگری به غرب، آن یکی شمال، و این یکی جنوب.....

    این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا !
    یادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربیت" هم بسیار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است.
    یادت باشد با "تربیت" می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛
    ولی، هر گاه گربه موش را دید، به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.


    و این است: حکایت بعضی تازه به دوران رسیده ها.

    ﺁﻥ ﻧﺨﻞِ ﻧﺎﺧﻠﻒ ﮐﻪ ﺗﺒﺮ ﺷﺪ ﺯِ ﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ؛
    ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﮔﺮ ﺷﮑﻨﺪ ﺳﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ!


    ﺻﺎﺋﺐ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • جریان رو کی واستون تعریف کرده؟!


    طنز


    شیخی پای منبر در مورد حلال و حرام صحبت می کرد و می گفت :

    روزی سه تا دزد به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحب خونه گذاشتن و زدن بیرون!!

    تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن!!

    بعدش آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت!!

    شب که شد، دزد آخر دل درد شدیدی گرفت و بر اثر سمی که شریک قبلیش در غذایش ریخته بود ، مُرد!!

    الاغ که تنها مانده بود ، راه صاحب خونه را در پیش گرفت و به همراه مال به خانه تاجر دیندار برگشت...
    این یعنی مال حلال به صاحبش برمی گردد!!

    مردم پای منبر صلواتی بلند فرستادند که ، معتادی بلند شد و گفت:
    ای شیخ!
    تمام دزدا که مُردند، پس جریان رو کی واستون تعریف کرده!؟؟ خره؟!

    بعد از آن روز دیگر کسی شیخ را ندید!

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • قدرت عشق!


    #داستان_کوتاه


    در زمان کریم خان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی می کرد که در میان مردم به سیاه خان شهرت داشت.
    وقتی که کریم خان می خواست بازار وکیل شیراز را بسازد، او جزء یکی از بهترین کارگران آن دوران بود.
    در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت؛ بنابرین استادان معماری به کارگران تنومند و قوی و با استقامت  نیاز  داشتند تا مصالح را به دوش بکشند و بالا ببرند.
    وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید، سیاه خان تنها کسی بود که می توانست آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند و استاد معمار و  ور دستانش آجرها را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل می کردند.
    روزی کریم خان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت می کند، شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند.
    کریمخان از سیاه پرسید :
    چه شده، نکنه نون نخوردی؟؟!! قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت و همه به بالا می رسید!
    سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت؛ اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
    بیخ گوش کریم خان گفت:
    قربان، تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود.
    چند روز است که زن سیاه خان قهر کرده و به خانه ی پدرش رفته، سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد. اگر چاره ای نیندیشید، کار ساخت بازار یک سال عقب می افتد. او تنها کسی است که می تواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند.
    کریم خان فوراً به خانه پدر زن او رفت و زنش را به خانه آورد. بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید، با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد.
    کریم خان مقداری پول به آن ها داد و گفت:
    امروز که گذشت، اما فردا می خواهم همان سیاه خان همیشگی باشی!
    این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت.
    فردا کریم خان مجدّداً به بازار رفت و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا پرت می کند که از سر معمار هم رد می شود. بعد رو به همراهان کرد و گفت:
    ببینید، عشق چه قدرتی دارد؟!
    آن که آجرها را پرت می کرد، عشق بود، نه سیاه خان!

    آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 27 اردیبهشت 1397 12:11 ب.ظ نظرات ()

    وای اگر این گلّه روزی رم کند! 


    #اندکی_تفکر

    گرگ ها در این بیابان حکمرانی می کنند !
    در میان گوسفندان روضه خوانی می کنند ! 


    با لباسی از پَر طاووس و خویی چون غزال 
    گله را مجذوب رنگ و مهربانی می کنند ! 


    گوسفندان دانش آموزند ،گُرگان چون مدیر !
    از میان گلّه با برخی تبانی می کنند !  


    از میان گوسفندان عده ای مبصر شدند !
    تا کلاس بی معلم را نگهبانی کنند !

    گلّه راضی ، گُرگ ها راضی، رفاقت برقرار !
    مبصران در حد عالی پاسبانی می کنند !  


    گله می زایید و می زایید تا نسلی دگر ! 
    در حریم خانه های گرگ دربانی کنند !  


    داد زد یک روز  یک بزغاله ای در این کلاس...
    چون معلم نیست مبصرها سخنرانی کنند !  


    گفت آن بزغاله این شعر و غذای گرگ شد ! 
    تا که گُرگان مبصران را شام مهمانی کنند !  


    گلّه از آن روز مجبور است از شب تا به صبح 
    از کتاب عبرت بزغاله روخوانی کنند ! 

    وای اگر این گلّه روزی رم کند از یک خروش !
    صد هزاران گرگ را در عید قربانی کنند ...!

    @Library_Telegram

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 27 اردیبهشت 1397 10:19 ق.ظ نظرات ()

    زیبایی ماه رمضان و تاثیر آن بر رفتار 

     

     یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنوا کُتِبَ عَلَیکُمُ الصّیام کَما کُتِبَ عَلَی الَّذینَ مِن قَبلِکُم لَعَلَکُم تَتَّقون

                                                                                                   

       (بقره ، ۱۸۳)

    ای اهل ایمان ! روزه بر شما واجب شده همان گونه كه بر پیشینیان شما واجب شد ، شاید تقوی پیدا كنید . 

    امام صادق(ع) : هنگامی كه روزه هستی، باید گوش و چشم تو از حرام ، و باطن و تمام اعضای بدنت از زشتی ها روزه باشد. 

    رمضان ، ماهی است كه هر لحظه اش حامل هودجی از هور و محملی از نور است . 

    عطر ثانیه ها در طول زمان می پراكند و عرض زمین را می آگند .

    در این ماه از در و دیوار شهر، شمیم شفابخش شوق حق می تراود و نسیم نوازشگر نماز و نیایش قادر مطلق می وزد.

    در كوچه های شهر ، جویباران جمال و جلال حق در جریان است و نهرهای رحمت و مغفرت در سیلان .

    در این ماه درهای بهشت را به روی دنیا گشوده اند و فرشتگان دامن دامن شكوفه های شفاعت و سبدسبد ریاحین رحمت بر سر و روی عالمیان نثار می كنند.

    در این ماه خار كینه ها در دشت سینه ها می خشكد و آیین محبت در آیینه فطرت ریشه می كند . گیاه رذایل در كشتزار دل می پژمرد و غنچه های فضایل در باغچه این منزل می شكفد .

    رمصان بهار دل است و سرچشمه فضایل . نسیم آن خوشگوار است و شمیم آن مُشکبار . در کوله بار هر لحظه صد انبان عطر عشق نهفته و صد غنچه معطّر شوق شکفته است .

        نسیم بهار آفرین رمضان بسیار نرم خیز است و مُشکبیز . زیرا از چمن زار بهشت برخاسته است .

        رمضان فصل سبز دعاست . در رمضان از حنجره هر پنجره آوای تلاوت قرآن می تراود و عطر آن در کوچه ها جاری است .

        گل تکبیر بر شاخساران گلدسته ها می شکفد  و رایحه معطّر آن در سطح شهر می پیچد .

         از ساقه های تُرد دعا جوانه های سبز راز و شکوفه های سرخ نیاز در حال رویش است .

         رمضان فصل دل های طوفانی است و دیدگان بارانی .فصل پنجره های نورانی است و حنجره های آسمانی .

          رمضان موسم شکوفایی نیلوفرهای نیایش است و کوکب های همایش . 

     در رمضان  معراج، حراج است و دل ها ،سرای سراج . چه مهربان اند شب های رمضان و چه رخشان اند کوکب های آن . مهتاب بر هودج سیمین خود می نشیند و از شاخسار دیدگان گل بوسه می چیند .

         رمضان فصل چکیدن دل هاست از دیده ها و موسم تراویدن تسبیح است از گلوی پدیده ها .

         در رمضان با تپش آیینه ، آبگینه دل ها می شکند و حرارت سینه ها ،برودت کینه ها را آب می کند .

          در رمضان غنچه های مُشکبار بر لب های روزه دار رشک می برند و بر این حسرت اشک می بارند . مروارید شبنم در هر صبحدم شاهد این غم و گواه این ماتم است .

          در این ماه میهمانان خدا بر سر سفره " رضا " از چشمه نور، شراب طهور می نوشند . مست از می " الست " بر سر پیمانه صفا، پیمان وفا می بندند . با ملایک دوشادوش گام بر می دارند و نوشانوش جام می زنند . 

          دلدادگان در معبد زمرّدین « مرابطه » نفس را تهذیب و ضمیر را تادیب می کنند . معبدی که بر چهار ستون  لعل « مشارطه»،  یاقوت « مراقبه »،  عقیق « محاسبه » و برلیان « معاتبه » استوار و افراشته است .

        بال های دعا، دل را از قفس کینه و قفسه سینه رهایی می بخشد و او را سبک تر از رویا و لطیف تر از نسیم صبا تا خلوتگاه خورشید به پرواز در می آورند .

         سرود سپید سحر ترانه سبز رهایی است برای زنجیریان خاک . هر سفره افطار سکوی مطار است برای پرواز به افلاک .

         چه دلپذیر است سر بر دامان رمضان نهادن و شکوه خدایی را نگریستن و اندوه جدایی را گریستن .

     شکم و شهوت زمینی ترین اندام هاست و چون آن دو اندام روزه دار باشد، از هرزه گردی های دیگر اندام ها چون چشم،گوش، زبان و...باید بر خود لرزید. 

    شمیم شكفته و نورانیّت نهفته در لحظه لحظه ماه رمضان ،روح و روان انسان روزه دار را چنان در گلرقص آبشاران معنویت و زلال چشمه ساران الوهیت مستغرق می كند كه دیگر نه جایی برای پلیدی های گناه می ماند و نه راهی برای پلشتی های وسوسه های تباه. زلال محبّت ، ضلال خشونت را می شوید و رایحه فضیلت،پلیدی رذیلت را! 

      رمضان، بهار دل است و فصل فضائل. این فصل با رویت هلال آغاز می شود؛ اما فصل بهار دل ها نه با رویت هلال كه با تحوّل در حال آغاز می گردد.

     در رمضان حنجره هر پنجره آوای تلاوت قرآن را سر می دهد كه در كوچه ها عطر معنویت می پراكند. بر شاخساران گلدسته ها گل تكبیر می شكفد و سینه سیاه ظلمت را می شكافد. از ساقه تُرد لحظه ها جوانه های سبز عرفان و شكوفه های سرخ ایمان می روید.  

     در این ماه خار كینه ها در دشت سینه ها می خشكد و آیین محبت در آیینه فطرت ریشه می كند . گیاه رذایل در كشتزار دل می پژمرد و غنچه های فضایل در باغچه این منزل می شكفد . 

    بیاییم  این فرصت را غنیمت شماریم و خاضعانه سر بر آستان دوست گذاریم . روح را در چشمه سار زلال توبه بشوییم و پاك از گناه ، راه بارگاه او را بپوییم ؛ زیرا عارفان می دانند كه در این ماه چقدر روح نواز و دلپذیر است سر بر دامان رمضان نهادن ، شكوه خدایی را نگریستن و اندوه جدایی را گریستن !

       ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما ، برای حسن ختام و پایان كلام ، سخن را با شمیم فرمایش مولا علی (ع) عطرآگین می سازیم:

      « خواب روزه دار عبادت و سکوتش تسبیح و دعایش مستجاب است ، پاداش عملش دو چندان و دعایش هنگام افطار رد نمی شود.» 

    (بحار ، ج ۹۳ ،ص ۳۶۰) 

    فرارسیدن ماه مبارک رمضان بهار تلاوت قرآن، فصل عروج به قُلل رفیع عرفانی و ماه معراج به مدارج آسمانی را به پَرسوختگان شمع رسالت و دلدادگان مکتب امامت تبریک و تهنیت می گویم . 

    پیراستن دل از خارهای رذایل و آراستن آن به گل های فضایل مبارک باد ! 

    التماس دعا !

                                        طاعات قبول و عبادات مقبول !  

                                      سیدعلی رضا شفیعی مطهر 

                                                         رمضان 1439

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 27 اردیبهشت 1397 04:42 ق.ظ نظرات ()

     ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻦ!


    ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﻮﺩ می گفت: 

    می خوﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎیی رو ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭستت ﺩﺍﺭﻥ ، ﺑﺸﻨﺎﺳﯽ؟ ﺍﺯ ﻗﺼﺪﻡ ﺷﺪﻩ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﺪﯼ ﮐﻦ، ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﻭ ﻋﻤﺪ ﻋﺼﺒﯽ ﺷﻮ، ﯾﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﺰﻥ ،ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺯ ﺭﻭ ﻋﻤﺪ ﯾﮑﻢ ﺩﻟﺨﻮﺭﺷﻮﻥ ﮐﻦ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ!
    ﯾﺎ ﻣﺜﻼ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺑﺒﯿﻦ ﮐﯽ ﻫﻮﺍﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ،ﮐﯽ ﮐﻨﺎﺭﺕ می موﻧﻪ ؟
    می گفت: ﺑﺒﯿﻦ، ﺁﺩﻣﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﺷﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﻫﻤﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ !
    ﺗﻮ ﺧﻮﺷﯽ ﻣﻦ ﮐﻨﺎﺭﺗﻢ، ﺍﯾﻦ ﮐﻨﺎﺭﺗﻪ، ﺍﻭﻥ ﮐﻨﺎﺭﺗﻪ، ﻫﻤﻪ ﻫﺴﺘﻦ ...
    ﺩﻡ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮔﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺎﻝ ﺑﺪﺕ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺑﺸﻦ.
    ﺩﻡ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮔﺮﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ می بینن ﻋﺼﺒﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺣﺮﻓﻢ ﺑﺎﺭﺷﻮﻥ می کنی، ﺑﺎﺯﻡ ﮐﻨﺎﺭﺕ می موﻧﻦ !
    ﺩﻡ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮔﺮﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﺕ ﺩﻟﺨﻮﺭﻧﻢ، ﺑﺎﺯ ﻫﻮﺍﺗﻮ ﺩﺍﺭﻥ !
    ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻦ ﺍﻭن وﻗﺖ می بینی ﭼﻘﺪﺭ ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻃﺮﺍﻓﺖ ﻫﺴﺘﻦ ﻭ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات