منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • تأثیر مداد سیاه در آیندۀ دو کودک


    اوّلی را به دزدی حرفه ای و دومی را به مدیر بزرگ ترین مرکز خیریّۀ شهرش تبدیل نمود!

    1- روزی در دفتر یک وکیل نشسته بودم که با بزرگ ترین سارق حرفه ای آشنا شدم.


    از او پرسیدم: چگونه به اینجا رسیدی؟


    گفت: بچّه که بودم  روزی از مدرسه بازگشتم، در حالی که مداد سیاهم گم شده بود.
    هنگامی که مادرم فهمید، مرا سخت تنبیه و بی حواس خطاب کرد. من تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم!
    از آن به بعد هر وقت مدادم گم می شد، مداد دوستانم را برمی داشتم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می دادم ،ولی کم کم بر ترس غلبه کرده و از نقشه های زیادی استفاده کردم، تا جایی که مدادها را از دوستانم می دزدیدم و به خودشان می فروختم !
    بعد از مدّتی این کار برایم عادی شد.تصمیم گرفتم کارهای بزرگ تر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر توسعه دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی بود تا این که سارق حرفه ای شدم!

    2- پسرم روزی از مدرسه بازگشت و گفت مدادم را گم کردم. 

    گفتم :بدون مداد چه کردی؟ 

    گفت: از دوستم مداد گرفتم! 

    به او گفتم: او به جایش از تو چیزی نخواست؟
    گفت: نه. 

    گفتم پس تو هم مانند او نیکی کن. دو مداد می خریم یکی برای خودت و
    دیگری برای آن که ممکن است مدادش گم شود و آن مداد اضافی را (مداد نیکی ها)
    می نامیم و آن مداد را به کسی که مدادش گم می شود، می دهی!
    او خیلی شادمان شد و درکیفش چنـد مداد می گذاشت تا به نفرات بیشتری کمک کند! به طوری که همه او را صاحب مدادهای ذخیره می شناختند و همیشه از او کمک می گرفتند!
    حالا او بزرگ شده و از نظر علمی درسطح عالی قرار گرفته و تشکیل خانواده داده و اکنون صاحب بزرگ ترین جمعیت خیریّه شهـرمان است!
    ا----------------------------
    در تربیت هایمان مراقب رفتارهایمان باشیم...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 30 خرداد 1397 05:29 ق.ظ نظرات ()

    نگاه عاشقانه


    در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تامل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. 

    دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند، اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آن قدر برای او انگیزه به وجود می‌آورد که تمام سختی‌ها و ناملایمات را به جان می‌خرید.

    شبی از شب ها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید، با کمال تعجب پرسید: 

    «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»

    معشوقه او گفت: 

    «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.»

    جوان عاشق گفت: 

    «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»

    لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: 

    «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»

    معشوقه او گفت: 

    «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»

    جوان عاشق می‌گوید: 

    «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»

    لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: 

    «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»

    معشوقه جواب می‌دهد: 

    «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!»

    جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آن ها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: 

    «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»

    جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: 

    «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.»

    معشوقه‌اش می‌گوید: 

    «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیفتد. اما دیشب به خاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی، زیرا در دریا غرق می‌شوی.»

    جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.

    مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولانا می‌گوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد، همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود، تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد، بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.

    "مولانا"


    عشق را بی معرفت معنا مکن

    زر نداری مشت خود را وا مکن

    گر نداری دانش ترکیب رنگ

    بین گل ها زشت یا زیبا مکن

    خوب دیدن شرط انسان بودن است

    عیب را در این و آن پیدا مکن

    دل شود روشن ز شمع اعتراف

    با کس ار بد کرده ای حاشا مکن

    ای که از لرزیدن دل آگهی

    هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن

    زر به دست طفل دادن ابلهی است

    اشک ‌را نذر غم دنیا مکن

    پیرو خورشید یا آیینه باش

    هرچه عریان دیده ای افشا مکن ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • نبوغ شاه عباس در نبرد بزرگ ارومیه

    شکست عثمانیان به دست ایرانیان ✅

    در سال ۱۶۰۲ میلادی شاه عباس خود را آنقدر قوی دید که بتواند پنجه در پنجه قدرت اول نظامی دنیای قرن ۱۷ بیندازد. بنابراین به سمت مناطق اشغال شده از سوی عثمانی به راه افتاد و ظرف یک سال کلیه متصرفات آن کشور را باز پس گرفت. سپس قصد فتح بغداد کرد. سلطان احمد، فرمانروای جوان عثمانی و پسر سلطان محمد سوم که انتظار ضدحمله‌های سپاه صفوی را نداشت، تصمیم گرفت که به مانند اسلاف خود سپاهی عظیم به سمت ایران گسیل کند! 

    بنابراین در ۱۶۰۳ سپاه ۱۰۰هزار نفری عثمانی به فرماندهی جقال اوغلی به سمت تبریز به حرکت درآمد. نیروهای محلی از برابر ارتش عظیم عثمانی جا خالی کردند و گمان همه به این بود که کار سپاه صفوی تمام است. این در حالی بود که سپاه صفوی با جمع‌آوری نیروهای خود در حوالی دریاچه ارومیه، انتظار سردار عثمانی و سپاه بزرگش را می‌کشید. 

    سپاه صفوی دراین زمان حدود ۶۲ هزار نفر بود و توپخانه سپاه صفوی نیز کوچک تر از توپخانه سپاه عثمانی بود. بنابراین با تدبیر شاه عباس تقسیم سپاه به دو قسمت بود، ابتدا ۱۰هزار سوار از جان گذشته حمله را به سپاه عثمانی آغاز کردند (شاه عباس ۵۰هزار پیاده خود را از چشم فرماندهان عثمانی مخفی کرد) عثمانی‌ها به گمان آن که با توپخانه قادر به دفع حمله سواران هستند، نظم پیاده‌نظام خود را برهم زده و سواران سپاه صفوی را نشانه رفتند؛ اما سرعت سواران سپاه صفوی دراین زمان جای خود را به مانوری بی نظیر داد. یعنی سواران به جای حرکت مستقیم به سمت توپخانه و پیاده‌نظام در عرض سپاه عثمانی حرکت کردند و بدون توجه به آتش سنگین توپ های عثمانی خود را به عقب سپاه عثمانی رساندند. جقال اوغلی به گمان آن که ۱۰هزار سوار اکنون کاملاً در محاصره خواهند بود، با پیاده‌نظام راه برگشت سواران سپاه صفوی را بست و با تغییر جهت توپ ها سعی در نابودی آن ها کرد. غافل از این که ۵۰ هزار سرباز سپاه صفوی با سرعت خود را به جلوی سپاه عثمانی رساندند و ناگهان نبرد به درجه‌ای شدت گرفت که کار از دست فرماندهان سپاه عثمانی خارج شد . همزمان با شدت گرفتن نبرد پیاده‌نظام، سواران سپاه صفوی که اکنون از کمند توپ و پیاده‌نظام عثمانی خارج شده بودند، با برگشت به سمت سپاه عثمانی، حیدر حیدر گویان قتل‌عام هولناکی را آغاز کردند. توپخانه عثمانی نیز قادر به عمل نبود چرا که ۲ سپاه درهم آمیخته بودند. تا پایان روز ۲۰ هزار سرباز سپاه عثمانی کشته شدند و سپاه متلاشی شده عثمانی فرار کرده و منطقه را به سمت غرب ترک کرد. 

    شکست سپاه عثمانی در نبرد ارومیه سبب تصرف مجدد آذربایجان، کردستان، بغداد، موصل، دیار بکر، گنجه، تفلیس و باکو شد و عثمانیان کلیه متصرفات خود در ۳ دهه اخیر را به سپاه صفوی بازگرداندند.

    بى تردید اگر در قرون شانزده و هفده شاهان پرقدرت صفویه در ایران حاكم نبودند، ایران نیز جزو ایالات چهل و چندم عثمانى مى شد، اما ضربات خردكننده ارتش شاه عباس و شجاعت سواران و تفنگ چیان ماهر ارتش ایران، بازوان متجاوز عثمانى را از كار انداخت و این ارتش جهنمى را مجبور كرد كه به سرزمین خود قانع بماند.
    همچنین آن كه در نبردهاى ارومیه و بغداد، حداقل یك سوم نیروهاى امپراتورى مخوف عثمانی را هدر داد و توان این كشور را براى ادامه تجاوزاتش به اروپا تحلیل برد.

    تاریخ دوباره تكرار شد و ایران به مانند ۱۷۰۰ سال قبل مجدداً شمشیرهای قدرتى مخوف در جنوب اروپا را كُند كرد و به سربازانی که یادآور لژیونرهاى رومى بودند، ضرب شستِ شمشیر ایران و ایرانیان را چشاند.


    https://telegram.me/joinchat/AAAAAD7jR1fYzLDlmh0d9Q

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • یخ زدگی مغز انسان ها!


    ﻧﺰﺩﯾﮏ ۴۰ ﺳﺎﻟﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭ ﺩﻋﺎ ﻭ ﻋﺰﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﮐﺮﺩﯾﻢ؛
    ٨ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺼﻒ ﺩﻧﯿﺎ ﺟﻨﮕﯿﺪﯾﻢ؛
    ١٦ ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺭ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ!!!
    ﭼﻪ حکمتیه ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﻫﻤﮥ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ می کنند؟؟!!!
    ﺗﺮﮐﯿﻪ ﻗﻄﺐ ﺻﻨﻌﺘﯽ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﯿﺸﻪ،
    ﺩﺑﯽ، مركز تجاری ﺁﺳﯿﺎ ﻣﯿﺸﻪ،
    ﮐﺮﻩ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ؛
    ژاپن کل بازار الکترونیک جهان رو به خودش اختصاص میده.
    ﻗﻄﺮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯿﺸﻪ!!!
    ارمنستان اولین درآمدش صادرات برق به ایران میشه،
    تایلند اولین مشتری توریستش ایرانی ها میشن،
    اسپانیا زعفران ایران رو می گیره و اولین درآمدش صادرات زعفران به دنیا میشه.
    اون وقت ﻣﺎ ﺍﺯ ﺳﻮﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺑﻨﮕﻼﺩﺵ ﻓﻘﯿﺮ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﯿﻢ؛
    ﺗﻮ ﺻﻒ ﺳﺒﺪ ﮐﺎﻻ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ می میرﻧﺪ!!!...
    كجای ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ؛؟؟؟؟؟
    ﯾﺎ ﺩﻋﺎﻫﺎ ﺭﻭ، ﻋﻮﺿﯽ می خوﻧﯿﻢ،
    ﯾﺎ ﺩﻋﺎﯼ ﻋﻮﺿﯽ می خوﻧﯿﻢ،
    ﯾﺎ ﻋﻮﺿﯽ ﺩﻋﺎ می خوﻧﯿﻢ،
    ﯾﺎ ﺑﺎ ﻋﻮﺿﯽ ﻫﺎ ﺩﻋﺎ می خوﻧﯿﻢ،
    ﯾﺎ ﻋﻮﺿﯽ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺩﻋﺎ می خوﻧﻦ،
    ﯾﺎ ﻋﻮﺿﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﻋﺎ ﺑﺨﻮﻧﯿﻢ!!
    .
    بزرگ ترین حقارت تاریخ، یخ زدگی مغز انسان هاست ..
    دلخوشیم به کدام راه نجات؟؟؟
    در روزگاری كه همه از "مرغ" حرف می زنند، كسی از "خروس" نمی گوید، زیرا همه به فكر سیر شدن هستند نه بیدارشدن..!
    فانوس های ده می دانند بیهوده روشنند!
    و سگان ده نیز می دانند بیهوده بیدارند!!!
    وقتی در روشنی روز دزدها به مهمانی کدخدا می روند!!

    ماهم هنوز مشغول ارسال جوک های تکراری هستیم...


    آخرین ویرایش: دوشنبه 28 خرداد 1397 05:04 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • لزوم آشنایی با کلمه «نمی دانم!»


    حدود چهل سال پیش که در دانشگاه تهران تحصیل می کردم، روزی امتحان تاریخ داشتیم ، استاد آمد و فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت.
    "مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟"

    از هر کدام از همکلاسی هایم پرسیدم، نمی دانستند. تقلب هم آزاد بود، چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت، اما براستی هیچ کس چیزی نمی دانست.
    همگی دو ساعت نوشتیم  از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی:
    از شجاعت او - از مهارت در شمشیر زنی،  تیراندازی و اسب سواریِ او-   از  تقوا ، اخلاق و رفتارِ شایسته ی بانویی چون او !  خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد ،نوشتیم !
    استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت . چند روز بعد
     موقعِ اعلام نتایج امتحان تاریخ،  در تابلو ، مقابل اسامی همه نوشته شده بود:
    مردود❌

    برای اعتراض به دفتر استاد رفتیم  . استاد گفت: 

    کسی اعتراض دارد ؟ همه گفتیم: آری.
    گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
    پرسیدیم :پاسخ صحیح چه بود؟ 

    استاد گفت: "در هیچ کتاب و منبع و سندٍ تاریخی ، نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده است .  پاسخ صحیح  "نمی دانم بود ".
    همه چند صفحه نوشته بودید، اما کسی شهامت نداشت بنویسد:
    نمی دانم!

    ملتی که فکر می کند ، همه چیز می داند، ناآگاه است. بِروَید با کلمه زیبای نمی دانم آشنا شوید، زیرا  فردا ، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد"..

    @erfaneparsi

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آرامش


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • کور حقیقی


    درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:

    شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.

    خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام. تو کور نیستی.

    پس درویش تاملی کرد و گفت:
    ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدایی آمده ام.

    این را بگفت و روانه شد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 23 خرداد 1397 04:14 ق.ظ نظرات ()

    داستان موفقیت پدر خودکار ایران 


    اخذ مجوز تولید خودکار بیک از آقای بیک!


    زمانی که هنوز قلم، سرقلم، مداد و خودنویس ابزار نوشتن بودند و کسی خودکار را نمی‌شناخت یک روز دلالی نمونه‌ای را برای فروش به حجره پدرم آورد که همان خودکار بیک بود. نمونه را به پدرم نشان داد، پدرم گفت: 

    چطور کار می‌کند؟ جوهر را چطور توی آن می‌ریزند؟ 

    و من هم که می‌دانستم این نوشت‌افزار چیست، گفتم: 

    خودکار است و نیازی به ریختن جوهر در آن ندارد....
    پدرم را متقاعد کردم به فرانسه برویم و از بیک بخواهیم که اجازه تولید خودکار بیک را در ‌ایران به ما بدهد، ابتدا او راضی نمی‌شد؛ اما وقتی اصرار من را دید، بالاخره با اکراه رضایت داد در یک سفر طولانی و مخاطره‌انگیز از راه عراق، اردن، سوریه و لبنان، ایتالیا و آلمان به فرانسه رسیدیم. در پاریس به کمک آقای لوک (رئیس صادرات بیك فرانسه) به دیدار آقای بیک، موسس و رئیس کارخانه بیک رفتم. بدون مقدمه‌‌ گفت: 

    آقای رفوگران، چه کاری می‌توانم برای‌تان بکنم؟ 

    من که از قبل برای این لحظه خودم را آماده کرده بودم و یک کیف پر از پول که چشم هر کسی را خیره می‌کرد با خود برده بودم را باز کردم و به او گفتم: 

    «‌آقای بیک، یک ماشین تزریق پلاستیک از آن ها که اضافه دارید، به اضافه یک قالب خودکار دسته‌دوم به من بفروشید و پولش را همین الان بردارید، من می‌برم تهران اگر توانستم تولید را به سطحی برسانم که مورد رضایت شما باشد، اجازه تولید خودکار بیک در ایران را به من بدهید، اگر نتوانستم ماشین تزریق را نگه می‌دارم و قالب را به شما برمی‌گردانم تا سر فرصت به هر کس خواستید بفروشید و بعدا پولش را به من بدهید.»
    آقای بیک که چشمش به اسکناس‌ها افتاده بود و مطمئن بودم نمی‌تواند دل از آن ها بکند، لبخندی زد و گفت‌: 

    این پشتکار را به شما تبریک می‌گویم.
    وقتی به ایران برگشتیم، شرکتی تشکیل دادیم به نام شرکت صنعتی «قلم‌خودکار»، به این ترتیب که پدرم 34درصد، برادر بزرگم (حاج عباس)، 33درصد و من 33 درصد سهام داشتیم. با خرید یک قطعه زمین در تهران‌نو با سرعت ساخت کارخانه را شروع کردیم و وقتی ماشین‌ها به تهران رسید، همه چیز آماده بود. 3 ماه طول کشید تا اولین محصول به دست آمد. در آن روزگار افراد تحصیل‌کرده فنی بسیار کم بودند. دستگاه تزریق پلاستیک که امروزه از ساده‌ترین دستگاه‌هاست، برای ما آن روزها غولی بود. به هر حال به هر زحمتی بود، یک شاخه از تولیدات خود را به فرانسه فرستادیم و جالب این‌که تلگراف آمد: 

    آقای بیک گفته‌اند از رفوگران بپرسید چه کار کرده که چنین محصول‌ خوبی تولید کرده است و چه موادی مصرف کرده‌اندکه خودکار به این با‌کیفیتی ساخته‌اند؟! 

    و این تلگراف شادی‌بخش به منز‌له جواز کار ما محسوب می‌شد و از این‌جا به بعد را دیگر همه می‌دانند که چطور خودکار بیک همدم همه ایرانیان شد و ما میلیون‌ها خودکار تولید کردیم.
    فروش شرکت از تعداد ۵۰۰ هزار در سال ۱۳۴۱ به بیش از ۱۰۰ میلیون افزایش یافت. علی‌اکبر رفوگران برادر کوچکش حسن را به کارخانه بیک آورد برای این که کارآزموده شود. از کارگری شروع به کار نمود .بعدها به سرپرست، مدیر و مدیرعامل شرکت ارتقا یافت.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  فریب

    یك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ،ولی غریب بود و مردم هم غریبه توی خانه‌هاشان راه نمی دادند .

    همین‌جور كه توی كوچه‌‌های روستا می گشت، دید مردم به یك خانه زیاد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسید : 

    اینجا چه خبره ؟
    گفت : زنی درد زایمان دارد و سه روزه پیچ و تاب می خوره و تقلا می كنه، ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نویس می گردیم. از بخت بد دعانویس هم گیر نمیاریم .

    مرد تا این حرف را شنید، گفت : بابا دعانویس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا می دونم .
    فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طویله بردند ، خودش را هم زیر كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنویسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آن ها گفت :
    این كاغذ را در آب بشورید و آب آن را بدهید زائو بخورد . 

    از قضا تا آب دعا را به زائو دادند ،زائید و بچه صحیح و سالم به دنیا آمد .

    از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد، راهیش کردند .

    بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند، برداشت و خواند، دید نوشته :
    خودم بجا ، خرم بجا ، می خوای بزا ، می خوای نزا . . . .

             *عبید زاکانی*

    به امید رهایی بشر از خرافات

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات