منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • یک بام و دو هوا

    سال‌ها پیش، پیرزنی با دختر و پسرش و داماد و عروسش با هم زندگی می‌کردند. در یک شب گرم تابستان، همه روی پشت بام خانه خوابیده بودند. یک طرف بام، عروس و پسرش خوابیده بودند و طرف دیگر بام، دختر و دامادش.

    پیرزن دید که پسر و عروسش به هم چسبیده خوابیده‌اند، بیدارشان کرد و گفت: 

    «در این هوای به این گرمی خوب نیست به هم چسبیده باشید، از هم جدا بخوابید!»

    پیرزن نگاهی به دختر و دامادش در طرف دیگر بام انداخت. دید که آن دو با فاصله از هم خوابیده‌اند. گفت: 

    «در هوای به این سردی، خوب نیست از هم جدا بخوابید. بروید کنار هم!»

    عروس که این طور دید بلند شد و گفت:

    «قربون برم خدا را

    یک بام و دو هوا را

    یک بَرِ بام زمستون

    یک بَرِ بوم تابستون»!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  خودکشی کن!!/طنز 

     

    جعفر می خواست خودکشی کنه، آخونده دیدش بهش گفت: 

    چرا می خوای خودتو بکشی؟

    جعفر گفت: مشکل خانوادگی دارم☹️

    آخونده: مشکلی نیست که حل نشه، بگو مشکلت چیه؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  خران آزاد و...


    خری به درختی بسته شده بود.

    شیطان خر را باز کرد.

    خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد.

    زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید ؛ تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش.

    صاحب خر وقتی صحنه را دید ؛عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت.

    صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبه رو شد،

    صاحب خر را از پای درآورد.!

    به شیطان گفتند: چه کار کردی؟!!!.

    گفت: من فقط یک خر را رها کردم!

    نتیجه: هرگاه می خواهی یک شهر را خراب کنی، خران را آزاد کن.


    @shaeranne

    آخرین ویرایش: شنبه 19 آبان 1397 11:57 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • خوبی خوبی است!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  نگرانی از اتهام ناحق!

     

    احمدآرام یکی از بزرگ ترین مترجمان کتاب های علمی در زمان نوجوانی ما بود.  کتاب هایی مثل «علم به کجا می رود؟ نوشته ماکس پلانک»، « تکامل فیزیک نوشته آینشتین» و « علم،‌ نظریه،‌ انسان، نوشته شرودینگر» را او ترجمه کرده است و البته ده ها کتاب دیگر از جمله جلدهایی از تاریخ تمدن ویل دورانت. 

    در اواخر عمر، «پیروز سیار» با او مصاحبه هایی انجام داده که در کتابی به نام «گوهر عمر» چاپ شده است. این روزها که هر روز خبری از اختلاس های نجومی ظاهرگرایان دینی می شنویم، بد نیست به خاطره زیر از احمد آرام توجه کنیم، آن هم در زمانه ای که در دنیا به دینداری شهره نبودیم و ادعایی نیز برای هدایت همه مردمان نداشتیم:


    «….از آن مدرسه این خاطره را دارم که مشتی باقری آنجا فراش مدرسه بود و یک صندوقی آنجا درست کرده بودند که بچه ها پول می دادند. نمی دانم روزی صنار یا چقدر جمع می کردند تا به کارهایی کمک کنند. آن صندوق گم شد. بعد فکر کردند که مشتی باقر آن را برداشته است. بعد آن بیچاره که پیرمرد هم بود، ناراحت شد. مامورهایی از شهربانی یا جای دیگر آمده بودند که رسیدگی کنند. مدرسه یک پشت بام خیلی بلند داشت، مشتی باقر رفت بالای پشت بام و بعد گفت «اقول اشهد ان لااله الله» و خودش را از آن بالا پرت کرد و مُرد، از همین نگرانی که این حرف را به او زده بودند..… »   

    برگرفته از «گوهر عمر، گفتگوهای پیروز سیار با استاد احمد آرام »، نشر نی.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  آدمایی از جنس بلور


    ✨#داستان_عصر  ✨

    هفت یا هشت سالم بود.
    برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل با سفارش مادرم رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه‌ رو تا دانشگاه هم همراهی کنی!

    پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود، با یه تکه کاغذ از لیست سفارش.

    میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35زار (ریال). دور از چشم مادرم مابقی پولو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی
    و روبه روی میوه فروشی روی جدول نشستم جای شما خالی نوش جان کردم (عینَهو سواحل مدیترانه و پلاژ خصوصی)!!!

    خانه که برگشتم، مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟
    راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود.
    مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد، منم متوجه اعتراض او نشدم.

    داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود، احساس غرور می‌کردم، اما اضطراب نهفته‌ای آزارم می‌‌داد... پس‌فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود که یهو مادر پرسید: 

    اقای صبوری (رحمت خدا بر او باد) میوه و سبزی گران شده؟
    گفت: نه حاج خانم.

    گفت : پس بقیه پولو چرا به بچه ندادی؟
    آقای صبوری که ظاهراً فیلمِ خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور می شد، با لبخندی زیبا رو به من کرد گفت (قلبم از طپش قلیان می‌کرد): 

    حاج خانم، فراموش کردم، طلبتون باشه!!! 

    دنیا رو سرم چرخ می‌خورد.

    اگه حاجی لب باز می کرد و واقعیت رو می‌گفت، به خاطر دو گناه مجازات می‌شدم، یکی دروغ به مادرم، یکی هم تهمت به حاج صبوری!
    مادر بیرون مغازه رفت.
    اما من داخل بودم...

    حاجی روبه من کرد و گفت این دفعه مهمان من، ولی نمی‌دونم اگه تکرار بشه، کسی مهمونت می کنه یا نه...؟!

    به خدا هنوزم بعد 44سال لبخندش و پندش یادم هست!

    آدمایی از جنس بلور که نه کتاب‌های روان‌شناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند.
    ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  چه حاجتی به قهرمان؟!

     

    گالیله در غم‌انگیزترین لحظه‌ی شکست، سنتِ دیرینِ قهرمان‌سازی را درهم می‌شکند.
    هنگامی که شاگردان خشمگین و بی‌تابش به طعنه می‌گویند: 

    "بدبخت ملّتی که قهرمان ندارد"،  

    گالیله، درهم شکسته و ناتوان، تنها و بی‌یاور، جوابی بی‌نظیر می دهد:
    "بدبخت ملّتی که به قهرمان احتیاج دارد".

    همین است..
    اگر ملّتی بدبخت و درمانده نباشد، چه حاجتی به قهرمان دارد؟
    چه بدبختی از این بالاتر که مردمی بنشینند و منتظرِ ظهورِ قهرمانی باشند؟
    اصلا رویای ظهورِ منجی قادر، زاده‌ی ضعف و نادانی آدم‌هاست.

    #زندگی_گالیله
    #برتولت_برشت

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  و عدالت اجرا شد!!

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  پرنده ات را آزاد کن! 

     

    پسربچه ای پرنده زیبایی داشت. او به آن پرنده بسیار دلبسته بود.
    حتی شب ها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید.
    اطرافیانش كه از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابی كار می كشیدند.
    هر وقت پسرك از كار خسته می شد و نمی خواست كاری را انجام دهد، او را تهدید می كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس می گفت: نه، كاری به پرنده ام نداشته باشید. هر كاری گفتید انجام می دهم.

    تا این كه یك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بیاورد . او با سختی و كسالت گفت: خسته ام و خوابم میاد. 

    برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها می كنم! 

    پسرك آرام و محكم گفت: خودم دیشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
    كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم. 

    ************************

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • برخورد پیامبر با زنِ خواننده

     ﺳﺎﺭه، ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ. ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:

    – ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪه‌ﺍﯼ؟
    – ﻧﻪ
    - ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪهﺍﯼ؟
    – ﻧﻪ
    – ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪهﺍﯼ؟
    – ﺷﻤﺎ همیشه ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎه ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎنی ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪهﺍﻡ، ﺁﻣﺪهﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ؛ نه جامه‌ای دارم، نه مرکبی و نه پولی که زندگی ام را بگذرانم.
    – ﺗﻮ ﮐﻪ در مکه روزگاری ﺁﻭﺍﺯهﺧﻮﺍﻥِ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ، ﭼﻄﻮﺭ شد که ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟
    – ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯهﺧﻮﺍﻧﯽ سراغ من نمی‌آید، فراموش خاص و عام شده‌ام، به سختی زندگی می‌کنم.

    ✳️ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ. ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ.


     ************************
    عجیب ﺭﻭﺍیتی است! هم عجیب و هم ﻏﺮﯾﺐ!

    ﯾﮑﯽ ﺍین که ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪه ﺑﻮﺩه، ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ هم ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎه ﺍﻭ ﺑﻮﺩه است.

    ﺩﻭﻡ ﺍین که ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪه ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ، ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ.

    ﺳﻮﻡ این که ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ، ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ!

     ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ تو ﺍﺳﺖ؟

     منبع: ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ، ﺹ ۲۳۲، ﻧﺸﺮ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ، ﭼﺎﭖ ﺍﻭﻝ، ۱۳۹۱، به نقل از ﻣﺠﻤﻊ ﺍﻟﺒﯿﺎﻥ، ۹/۲۷۰

    استادمحمدرضاحکیمی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات