منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • کتاب مکر زنان

    روزی نزدیک غروب کتاب فروش دوره گردی در کریاس (ایوان) خانه ای چشمش به زن خوش رویی می خورد و برای فریفتن وی شروع به داد زدن کتاب مکر زنان می کند.
    زن که مقصود کتاب فروش را در می یابد اظهار علاقه به کتاب کرده به این شرط که به خانه آمده برایش بخواند و پس از پسند بخرد.
    کتاب فروش از خدا خواسته داخل خانه شده زن به اطاقش کشیده در خانه را بسته کنارش به گوش دادن مطالب کتاب می نشیند . در این موقع صدای در خانه بلند می شود.
    زن به کتاب فروش می گوید که صدای در زدن شوهرش می باشد و او را داخل صندوق کرده درش را قفل زده و در خانه را باز می کند.
    شوهرش که چاروادار و مست و خراب آمده بود زن را به مواخذه کشیده که چرا او را پشت در گذاشته است . زن می گوید مهمان داشته است و برایش ماجرا را از اول تا آخر تعریف می کند و این که اکنون در صندوق است.
    مرد چاقویش را کشیده و نعره زنان از زن می خواهد که در صندوق را باز کند و زن کلید را تسلیمش می کند و همچین که کلید را در مشت شوهر می گذارد می گوید مرا یاد و تو را فراموش.
    و ماجرا را لوث می کند. مرد هم تصور می کند که این حیله ای بوده که زن بدان واسطه شرطی را که با هم سر شکستن جناقی کرده بودند ببرد.
    پس خندیده و کلید را به طرف زن پرت می کند و شام و چای و چپق و غیره برگذار می شود و به خواب می رود.
    زن هم به سراغ کتاب فروش رفته درب صندوق را باز می کند و از خانه بیرونش انداخته و می گوید: 

    این فصل را هم به کتابت اضافه کن!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • من این طوری عوض شدم!

    به مدت چندین سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنیا فرستاده شده بود. من برای این که نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم و این درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم.

     همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمی دانستند.  غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود. آنقدرعذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترک مان را بزنم.
     
    نامه ای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه شما برگردم. پدر نامه ام  را با دو سطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد.

    «دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند...یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را!»

    بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم.
     تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟
    با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آن ها باعث شگفتی من شد.

     وقتی به بافندگی و سفالگری آن ها ابراز علاقه کردم، آن ها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند.
    به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم.
     چیزهایی در مورد سگ های آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.

    چه چیزی تغییر کرده بود؟
    صحرا و بومی ها همان بودند.
     این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا  تبدیل کرده بود.
    من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای  ماجوی نوشتم.

     من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستاره ها را یافته بودم.

    اگر به فرزندان خود رویارویی با سختی های زندگی را نیاموزیم در حق آن ها ظلم کرده ایم.

    ✏️کتاب آیین زندگی /دیل کارنگی

     @organizationalbehavior


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  قصه باران ساز

    پاره یی از حکایت ها را هرازگاه باید دوباره شنید. مانند قصه باران ساز.

    آن مرد چینی که وردی می دانست و باران باریدن می گرفت، نرخش یک یوان بود. تا زمانی که کسی شاگرد جوان او را اغوا کرد و پسرک کنار کلبه باران ساز دکه یی ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با نیم یوان.

    در آن سال خشک، چند روزی مشتریان فراوان رسیدند و چینی جوان شادمان، آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان رو به مزارع تکیده نهادند، چشم به راه باران. دو روزی گذشت دکه چینی جوان پرمشتری بود هنوز، باران ساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه نهاده جلوی در کلبه خود، روی چارپایه یی نشسته بود در انتظار که ناگهان ریختند. روستاییان با نگرانی و فریاد ریختند به دکه باران ساز جوان که به فریادمان برس که زندگی مان رفت. معلوم شد به ورد جوان باران باریده ولی سر ایستادن ندارد و سیلی شده خانمان سوز. چاره چیست. جوان نمی دانست. نمی دانست که باران ساز پیر را دو ورد بود؛ با یکی باران می ساخت و با دومی باران را می گفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود. 

    و ما بسیاریم که ورد دوم نمی دانیم. و این زندگی است. تکرار هم می شود.

    **************

    وقتی در سال ۱۳۵۳ بهای نفت ناگهانی جهید و سه برابر شد، در میان کشورهای صاحب نفت ایران تنها کشوری بود که سازمان برنامه یی به آن وسعت و کارشناسان داشت. از همین رو کارشناسانش جلوی ناهماهنگی ها را می گرفتند و جلوی اسراف سد می گذاشتند. در آن زمان ایستادند که نباید این همه پول را وارد کشور کرد و خرید، بلکه باید با تاخیر و به تدریج این درآمد را در جاهای مطمئن سرمایه گذاری کرد و کم کمک عوایدش را آورد و صرف زیرساخت ها کرد. اما شاه از جهش قیمت نفت صدای سرنوشت شنیده بود و فرمان فرموده بود که ایران ظرف پنج سال در زمره کشورهای صنعتی بزرگ درآید. گفتند به فرمان دادن نیست و ساختار می‌خواهد. نپذیرفت.

    گفته بود و دلالان فرنگی در سرش انداخته بودند که ظرف پنج سال ۲۰ نیروگاه هسته یی داشته باش، بلندترین ساختمان، اول پایگاه کنکورد، اولین جزیره تفریحی منطقه-چیزی نظیر دوبی امروز – و بزرگ ترین ارتش خاورمیانه را زیر فرمان داشته باش و صدها از این قبیل «ترین» ها.

    عظمت رویا و دروازه های تمدن بزرگ جسارتش می داد که سخن همه کارشناسان سازمان برنامه را ناشنیده بگذارد، سهل است تهدید کند که درش را گل می گیرم. به شرحی که در خاطرات دکتر عبدالمجید مجیدی رئیس وقت سازمان برنامه نوشته شده، و خبرنگاران و ناظران آن زمان هم دیده اند که در رامسر چه گذشت، در کنفرانس تجدید نظر در برنامه پنجم، آن نطق معروف را فرمود که: 

    «هواپیما به سر باند رسیده عنقریب پرواز می کند، هر کس دل ندارد پیاده شود که من خود تا به اینجایش آورده ام و از این پس خود می دانم به کجا خواهم برد». 

    در آن زمان، سکوت و اطاعت بود، فقط یکی با ادب گفت چون عاقبت این کار می دانم نمی مانم تا تماشاگرش باشم، مهندس مجلومیان معاون اقتصادی سازمان برنامه بود. از همان رامسر کار دولتی را ترک گفت و رفت.

    سه سال بعد از آن تصمیم از سر خودرایی و البته خیرخواهی، ده ها و بل صد ها کشتی که بارهای وارداتی برای ایران آورده بودند در بنادر جنوب صف کشیده بودند، تا چشم می دید بر سطح آب چراغ ها روشن بود و ملوانان و جاشوها شادخواری می کردند با پول ملت ایران که در یک سال چهارصد میلیون دلار دموراژ جریمه تاخیر در تخلیه بار دادند. امکانات بنادر، اسکله ها چند برابر شد اما سیمان به اندازه نبود، سیمان رسید، وسیله برای رساندنش به درون کشور نبود، کامیون های وایت – سفیدرنگ – امریکایی خریداری شد، راننده یی نبود، کنسولگری های ایران در پاکستان و بنگلادش مامور استخدام راننده درجه یک شدند، به رشوه تصدیق های ساختگی در کار آمد و تا ده تایی از کامیون ها در جاده بندرعباس به کرمان چپه نشدند کس به صرافت فساد در کنسولگری ها نیفتاد. این کامیون های وایت چندان ماند که چهار سال بعد از خریدشان نصیب لشگر صدام شد که انبارهای بندر خرمشهر را غارت کردند.

    اما این همه حکایت نیست، چندان که کمبود برق، شهرها را در تاریکی برد، کارخانه ها با مشکل تولید روبه رو شدند، کارگران بیکار شدند، تورم سرسام آور شد، قیمت ها گرانی گرفت، هزاران بازرس استخدام شد که گرانفروشان را بگیرند، اصناف و بازرگانان گرفتار بی عدالتی بازرسان شدند و چرخه سقوط به کار افتاد، سیل جاری شد، گمان نرفت که این حاصل همان رخداد تجدید نظر در برنامه پنجم در رامسر است و حاصل دور زدن کارشناسان سازمان برنامه.مفاسد اقتصادی شکل گرفت، مردم دانستند این هیاهو از بهر چیست اما حکومت ندانست و رفت تا مدیران سابق و لاحق را قربان کند.

    اقتصاد شکست خورده بود دیگر به دنبال مسببش می گشتند. و چون شکست یتیم است و پیروزی صد پدر دارد، پس جست و جو ادامه یافت و ساواک به ماجرای اقتصادی رنگ سیاسی زد. از اولین کسانی که در آن زمان به حکم بررسی های نخستین قربانی شدند فریدون مهدوی وزیر بازرگانی وقت و دو معاونش بودند که ساواک کشف کرد اولی عضو قدیمی جبهه ملی و دو دیگر از اعضای کنفدراسیون دانشجویی مخالف بوده اند. اما کس از کس نپرسید نکند ورد دوم را نمی دانیم. چنان که وقتی دیگر بار سیل به راه افتاد به خود نگفتیم مومن از یک سوراخ نباید دو بار گزیده شود. ما گزیده شدیم نه دو بار که بارها.

    در اقتصاد شکست خوردیم به پای سیاست نوشتیم، در سیاست کم آوردیم سراغ اقتصاد رفتیم مگر با یارانه اش جبران کنیم. هر بار دشمنی قهار در جیب داشتیم که بیرونش کشیدیم و ناسزابارانش کردیم. آن بار شاه گفت هر بار ما گفت وگوهای نفتی داریم مملکت شلوغ می شود. نگفتیم این همه از قامت ناساز بی اندام ماست.

    مسعود بهنود

    آخرین ویرایش: شنبه 18 آبان 1398 06:40 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  نشانه کمال

     روزی صلاح الدین ایوبی فرمانده مسلمانان در جنگ های صلیبی به خاطر كمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه جنگ هایش بگیرد.

    آن تاجر مبلغ مورد نیاز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت كرد!

    صلاح الدین موقعی كه خواست از خانه بیرون برود رو به آن مرد نمود و پرسید: 

    به نظر شما بین سه دین یهود و مسیح و اسلام كه با هم در جنگ هستند حق با كدامیك است؟؟؟

    آن تاجر بزرگ گفت:
    بنشین تا یك داستان برایت بگویم بعد خودت نتیجه گیری كن!

    او گفت:
    در روزگاران قدیم مرد كشاورزی بود كه صاحب یك انگشتر بود و همه می گفتند این انگشتر نزد هر كس باشد به كمال انسانیت می رسد.

    خداوند به مرد كشاورز سه پسر داد و وقتی پسران بزرگ شدند پدر آن ها از روی آن انگشتر دو تای دیگر دقیقا شبیه اولی درست كرد و به هر كدام از پسرانش یكی از انگشترها را داد.
    از این به بعد هر كدام از پسرها می گفتند كه انگشتر اصلی پیش اوست و همیشه با هم دعوا داشتند بر سر این كه انگشتر اصلی كه باعث كمال انسانیت می شود پیش كدامیك از آن هاست.

    تا بالاخره تصمیم گرفتند برای مشخص شدن انگشتر اصلی پیش قاضی بروند.

    وقتی شرح ماجرا را برای قاضی گفتند،قاضی گفت:
    احتمالا انگشتر اصلی گم شده است چون قرار بر این بوده كه آن انگشتر پیش هر كس باشد دارای كمالات انسانی باشد!!!!
    اما شما سه نفر كه هیچ فرقی با هم ندارید و مدام مشغول ناسزا گویی به یكدیگر هستید...

     برگرفته از كتاب تاریخ
     ویل دورانت

     @khabare_serri

    آخرین ویرایش: جمعه 17 آبان 1398 08:17 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  به دنیای سیاست خوش اومدی!

    سیاستمدارى تعریف می كرد كه:

     از دختر یکی از دوستان پرسیدم که: 

    وقتی بزرگ شدی می خوای چیکاره بشی؟ 

    گفت که می خواد رئیس جمهور بشه. 

    دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
    جواب داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک می کنه.
    بهش گفتم:
    نمی تونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، می تونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی.
     اون وقت من به تو 50 دلار میدم و تو رو می برم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو می تونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه ی جدید خرج کنند.
    توی چشمام نگاه کرد و گفت:
    چرا همون بچه های فقیر رو نمی بری خونه ات تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟!

    نگاهی بهش کردم و گفتم:
    به دنیای سیاست خوش اومدی...!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻥ مملکتی ﮐﻪ ....

    جا دارد که دوباره یادی کنیم از دکتر بنی احمد، با نقل خاطره یکی از دانشجویانش:

    ﻣﻦ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪم و ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯم.

    ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﺑﻮﺩ! ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻓﺪﺍیی ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻮﺩ!

    ﺑﻪ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﻋﻀﻮ ﻧﻬﻀﺖ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ! ﺩﺑﯿﺮ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﻣﺎ می گفت ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﭘﺪﺭﺍﻥ ﮐﺸﺘﻨﺪ!! ﺑﻘﯿﻪ ﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﯾﺎ ﭼﺮﯾﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻓﺪﺍیی ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ می گفتند ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ!

    ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ... ﺑﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍنشجویی ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﺷﺪﻡ! ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺯ ﻫﺮﻧﻮﻉ ﺣﺸﻤﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﻭ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﻭ ﭼﺮﯾﮏ ﻭ ﻣﺠﺎﻫﺪ ﻭ ﻓﺪﺍیی...


    ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺴﺮﻭﮔﻠﺴﺮﺧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ!! ﭘﺴﺮ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ!! ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﻫﺎ!! ﮐﺴﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭﺳﯽ نمی خوﺍﻧﺪ! ﯾﮑﯽ ﻣﺎﺭﮐﺲ می خوﺍﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ! ﯾﮑﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺟﻼﻝ آﻝ ﺍﺣﻤﺪ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﮐﺘﺎﺏ "ﻣﺎﺋﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﯿﺪ"، ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺧﻼﻕ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ، ﻭ "ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﮔﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﺯﯾﻨﺐ ﻭﺍﺭ ﺷﻮﺩ"!!!

    ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ اﺴﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻨﯽ ﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟

    ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﺁﻗﺎ ﻣﺎ!

    ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ می خوﺍﻧﯿﺪ؟!

    ﮐﺴﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ!

    ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﯼ ﭼﻨﺪ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺑﺎﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟

    ﮐﺴﯽ نمی دﺍﻧﺴﺖ!!

    ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟

    ﮐﺴﯽ نمی دﺍﻧﺴﺖ!!

    ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﺴﯽ نمی دﺍﻧﺴﺖ!!!

    ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ به دﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ؟

    ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟!

    و ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ:

    "ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻠﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!

    ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ نمی دﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺁﻥ 53 ﻧﻔﺮ ﻋﻀﻮ ﺣﺰﺏ ﺗﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺰﺭﮒ ﻋﻠﻮﯼ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ، ﻧﺎﻡ ﻓﺎﻣﯿﻞ، ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ، ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻫﺴﺘﯿﺪ!! ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﻫﻮﯾﺖ ﺧﻮﺩ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺣﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻥ مملکتی ﮐﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!"

    ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺁﻥ ﻣﻠﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻫﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻨﯽ ﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺎ، ﺻﺤﯿﺢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد!

    دشت مان، گرگ اگر داشت، نمی نالیدم

    نیمی از گلّه ی ما را سگ ِ چوپان خورده!

    آخرین ویرایش: دوشنبه 13 آبان 1398 08:47 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ما رعیت سربه زیر می خواهیم!!

    قصّه های شهر هرت/ قصّۀ هفتادم


    با توجه به گسترش رسانه های مجازی کم کم خبرهایی از پیشرفت های سریع کشورهای متمدّن به گوش مردم شهر هرت می رسید و گاه برخی درباریان گزارش هایی از حرکت هایی اعتراضی مردم را از گوشه و کنار شهر به شرف عرض ملوکانه می رسانیدند. آنان مودّبانه و فروتنی به عرض می رساندند که مردم از گرانی ها و اختلاس های شاهزادگان ناراضی اند.مردم آزادی بیان و قلم می خواهند. مردم از زندانی شدن آزادی خواهان ناراحت اند. مردم حکومت دموکراسی می خواهند و....

    روزی اعلی حضرت هردمبیل همۀ درباریان را فراخواند و با عصبانیّت نطقی ایراد کرد.


     ظل الله خشمگین فریاد می زد:

    «خون جواب آزادی است، رعیت را چه به سرکشی، رعیت را چه به استنطاق صاحب قران، رعیت را چه به فریاد حق طلبی؟

    ماییم که آبرو می دهیم، ماییم که مالک ایرانیم، ماییم...

    رعیت غلط می کند اعتراض کند، 

    غلط می کند مطالبه حق کند، 

    غلط می کند دیوان مظالمه بخواهد، 

    غلط می کند نظارت کند، 

    غلط می کند قدرت ما را محدود کند، 

    غلط می کند مشروطه بخواهد، 

    غلط می کند خلاف روس تزاری باشد، 

    غلط می کند دلباخته غرب باشد، 

    غلط می کند متحصن در زاویه شاه عبدالعظیم شود، 

    غلط می کند متحصن به سفارتخانه اجنبی شود...

    ملت غلط می کند ما را نخواهد...

    سایه ماست که آرامش می دهد، امنیت می بخشد، نعمت ارزانی می دارد، دفع بلا می کند..
    سایه ماست، نه رعیت.

    ملت را چه به آزادی، مشق مردم سالاری می کنند مصلحین، فریاد قانون می زنند، خدا لعنت کند یوسف خان مستشارالدوله بی شرف را، که قانون قانون می کرد در این مملکت...

    به جهنم که نان ندارید!
    به جهنم کار ندارید!
    به جهنم سرپناه ندارید!
    به جهنم که آزادی ندارید!
    به جهنم که آب ندارید!
    به جهنم که جوانانمان درگیر افیونند!
    به جهنم که  زنان تن فروشی می کنید!
    به جهنم...

    همین که سایه مان بر سر شما رعیت  است، کافی است.

    آخر الزمان است شاه شاهان را محکوم می کنند به دروغ گویی، 

    محکوم می کنند به خرافه پرستی، 

    محکوم می کنند به دست اندازی به بیت المال، 

    محکوم می کنند به دیکتاتوری، 

    محکوم می کنند به زد و بند، 

    محکوم می کنند به چپاول، 

    محکوم می کنند به عیاشی...

    رعیت غلط می کند ما را که زینت کشوریم، محکوم کند...

    ما که سایه خداییم، دوست داریم ظلم کنیم، 

    دوست داریم ذخائر طبیعی مملکت را به اجنبی تحفه دهیم، 

    دوست داریم تمام امور  کشور را به بستگانمان بسپاریم ، 

    دوست داریم  هر آنچه که به میلمان است، انجام دهیم...

    رعیت گوسفند، ما شبانیم.

    به خدای احد و واحد قسم!
    دستور دادیم به قزاق ها هر که نافرمانی کرد، امانش ندهند، 

    هر که اعتراض کرد، پوستش را کنده،از کاه پر کنند، 

    هرکس را که خواست بیندیشد ،محبوسش کنند، 

    هرکس که خواست در افکارش به ما ناسزا گوید،معدومش کند..
     
    دستور دادیم هر که به خیابان بیاید، هر که شعار دهد، هر که معترض شود، هر که قانون بخواهد، هر که مطالبه آزادی کند، مهمانش کنند به گلوله...

    ما رعیت سربه زیر می خواهیم، ما رعیت بله قربان گو می خواهیم، ما رعیت کر و کور می خواهیم...

    ما رعیت می خواهیم، همین بس.

    اینجا ممالک محصوره ایران است و ما هم قبله عالمیم و پرچمدار عدالت و پاکی...

    هر کس نمی خواد ،بسم الله ازین مملکت برود ،شما رعیت لیاقت سروری ما را ندارید...

    بروید از خاک ما بروید ای بی لیاقتان مجوس!»*

    وقتی خشم شاه کمی فروکش کرد،وزیر اعظم تعظیمی کرد و با کمال خاکساری به عرض رساند که:

    «اعلی حضرتا! همۀ آن چه فرمودید،عین حقیقت بود و رعیت باید به خاطر داشتن چنین قبلۀ عالم شکرگزار باشد. من و همۀ نوکران آن حضرت ضمن تایید فرمایشات ملوکانه تنها خواهشی که داریم این است که محتوای این رهنمودها را باید به زبان روز بیان کنیم.مثلاً در گفتن و نوشتن، آزادی بیان و قلم را از حقوق مسلّم رعیت اعلام کنیم،ولی در عمل منویّات ملوکانه ملاک عمل ما باشد.

    یا مثلاً به جای کلمۀ «رعیّت»،بگوییم «شهروند»،ولی همه می دانیم که در این شهر برای همیشه رعیت باید دستبوس اعلی حضرت باشد!

    یا در گفتار و نوشتار ما دولتمردان خود را نوکر و خدمتگزار مردم قلمداد کنیم، ولی در عمل همه می دانیم که رعیت لیاقت نوکری اعلی حضرت را هم ندارد.ووو... 

    خلاصه همۀ شعرها و شعارها و گفتارها و نوشتارها را از این حرف های قشنگ پُر کنیم،ولی در عمل ما همه منویّات ملوکانه را آویزۀ گوش خود می کنیم!»

    اعلی حضرت هردمبیل ،سخنان وزیر را پسندید و از آن پس قرار شد همۀ رسانه ها اعلام کنند که :

    اعلی حضرت پیام انقلاب مردم را شنیده و خود را خدمتگزار شهروندان می داند!! 

    ضمنا قیمت های ارزاق نیز که بیش از پنجاه درصد افزایش یافته بود،با فرمان ملوکانه پنج درصد کاهش یافت و موجی از شادی و شادمانی سراسر شهر را فراگرفت!

    از آن پس البته روشنفکران می فهمیدند که در همچنان بر پاشنۀ پیشین می چرخد،ولی فعلاً و موقّتا! آبی بر خشم ساده اندیشان ریخته شد!تا این که.....!!

    #شفیعی_مطهر

    ---------------------------------------------

    *محمدعلی شاه قاجار،طهران، ۱۲۸۷ ش،استبداد صغیر  

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

    آخرین ویرایش: یکشنبه 12 آبان 1398 04:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  چــــــــــه می‌کند قدرت؟!

    تلنگر:

    تقریبا تردیدی نیست که شاه سلطان حسین صفوی، یکی از احمق‌ترین و ناتوان‌ترین و نادان‌ترین و متوهم‌ترین پادشاهان ایران در پانصد سال اخیر است. او آخرین پادشاه صفوی و سبب ویرانی ایران خصوصا اصفهان و کشتار هزاران انسان مظلوم به دست مهاجمان خارجی بود. 

    یکی از فاضل‌ترین دانشمندان شیعی در عصر این سلطان مفلوک، مرحوم سید محمدحسین خاتون‌آبادی، از نوادگان مرحوم محمدباقر مجلسی است. اکنون بنگرید که این عالم مشهور، در ابتدای یکی از رساله‌های خود، چگونه این سلطان نادان بی‌رحم خودمقدس‌بین را مدح می‌کند:  
    «سلطان سلطان‌نشان، و داور دارا دربان، زیب‌بخش اورنگ جاه و جلال و رونق‌افزای وسادۀ عظمت و اقبال، مؤسس اساس سلطنت و فرمانروایی، مشید قواعد ابهّت و کشورگشایی، صاعد مصاعد علم و ادب، عارج معارج نسب و حسب، باسط بساط عدل و داد، ناظم نظام عباد و بلاد، رشتۀ گلدستۀ ملت بیضا، شیرازۀ اوراق شریعت غرّا، حافظ آیات کریمۀ دین مبین، حارس علامات شریفۀ شرع متین، دیدۀ امید عالمیان از نسیم پیراهن مرحمتش روشن است و از فیض قطرۀ عین الحیاة عنایتش جمهور جهانیان را جان در تن، اقسام گل‌های همیشه بهار سرور و انبساط در بهارستان قلوب دعاگویان پیوسته شکفته است، و جراحات دل‌های دل‌شکستگان از مومیایی رأفتش همواره التیام پذیرفته، صرّاف تقدیر نقد اجابت را به دست داعیان دوام دولتش شمرده است، و خازن قضا گوهر گران‌بهای تدبیر را به خزانۀ عامرۀ رای زرینش سپرده، دعای خلود سلطنتش از لوح خاطر مخلصان محو نگردد، و در نگین دل بندگان به جز یاد او نقش دیگر ثبت نشود، شهباز فطرت بلندش در صید مرغان معارف همیشه در پرواز است و بلبل هزاردستان بیانش با طوطی شکرخای الهام هم‌آواز، اعنی السلطان الاعظم و الخاقان الافخم، مالک بلاد العرب و العجم، سلطان السلاطین فی الآفاق، مالک سریر الدولة بلارث و الاستحقاق، سلطان الخافقین و خاقان المشرقین، سمی جده الاعلی سبط رسول الثقلین صلی الله علیه و علی عترته المصطفین السلطان بن السلطان بن السلطان و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان الشاه سلطان حسین الموسوی الحسینی بهادرخان. لازالت رایات دولته مؤیدة بالنصر و التمکین و آیات محبته مثبتة فی صحایف صدور المؤمنین الی یوم الدین.»
    چــــــــــه می‌کند قدرت؟!

    ✍رضابابایی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ثروتمند زندگی کنیم...
     چارلی چاپلین می‌گوید :
    وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید تکت سیرک ایستاده بودیم.
    در مقابل ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.
    به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند.
    شش طفل مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند و لباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد، دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.

    وقتی به غرفه فروشی رسیدند، متصدی غرفه تکت از پدر خانواده پرسید:
    چند تکت می خواهید؟
    پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش تکت برای بچه ها و دو تکت برای بزرگسالان. متصدی غرفه، قیمت تکت ها را اعلام کرد .

    پدر به غرفه نزدیک تر شد و به آرامی از فروشنده تکت پرسید: 

    ببخشید، گفتید چه قدر؟!
    متصدی غرفه تکت دوباره قیمت تکت ها را تکرار کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت. بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های تفریحی بودند.

    معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.
     ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک نوت بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت، سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت:
    ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

    مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.

    بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل تفریحگاه شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین تفریحی بود که به عمرم نرفته بودم .

    ثروتمند زندگی کنیم به جای آن که ثروتمند بمیریم.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بیداری پیش از هشیاری

     وقتی ارنست چگوارا را در پناهگاهش با کمک چوپان خبرچین دستگیر کردند، یکی از چوپان پرسید: 

    چرا خبرچینی کردی درحالی که چگوارا برای آزادی شماها مبارزه می‌کرد!!؟
    چوپان جواب داد که او با جنگ هایش گوسفندان مرا می‌ترساند!

    بعد از مقاومت محمدکریم در مقابل فرانسوی‌ها در مصر و شکست او، قرار بر اعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت:
    سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای آزادی وطنش مبارزه می‌کرد، من به تو فرصتی می‌دهم تا ده هزارسکه طلا بابت غرامت سربازهای کشته شده به من بدهی...
    محمدکریم گفت: من اکنون این پول را ندارم اما صدهزار سکه از تاجران می‌خواهم، می‌روم تهیه می‌کنم و باز می‌گردم...
    محمدکریم به مدت چندروز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده می‌شد اما هیچ تاجری حاضر به پراخت پولی جهت آزادی او نبود و حتی بعضی طلبکارانه می‌گفتند که با جنگ‌هایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد پس نزد ناپلئون  برگشت!
    ناپلئون به او گفت:
    چاره ای جز اعدام تو ندارم، نه به خاطر کشتن سربازهایم، بلکه به دلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن خود می‌دانند.

    محمد رشید می‌گوید:
    آدم دانا که برای جامعه‌ ای نادان مجاهدت می کند مانند کسی است که خودش را آتش می‌زند تا روشنایی را برای آدم نابینا فراهم سازد!!

    این همان حكایت سقراط است كه ویل دورانت در پایان داستانش وقتی او را جام شوكران می دهند و می كشند، می گوید:
    « بدا به حال آدمی كه بخواهد جامعه ای را پیش از آن كه موعد بیدار شدنش فرا رسیده باشد، بیداركند!»

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 9 آبان 1398 07:03 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات