قــصـه هـای ( طــنـزِ ) شــیـر و عـسـل درباره وبلاگ مطالب اخیر
آرشیو وبلاگ نویسندگان آمار وبلاگ
جمعه 31 فروردین 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
همسایه ها ملا را گول زده زن بدرنگی به او تحمیل کردند. بعد از عروسی که ملا خواست از خانه خارج شود، زنش گفت: خوب بود به من یاد میدادی که هر یک از خویشاوندان و دوستانت را چه قِسم احترام نموده و دوست بدارم. ملا گفت: سعی کن از من بدت بیاید باقی را خودت می دانی هر که را میخواهی دوست داشته باش نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 31 فروردین 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
ملا
روزی از قبرستان عبور میکرد. سگی را دید بر سر قبری میشاشد. با چماق خود ضربتی به
سگ زد. سگ به او حمله کرده به طرف او هجوم آورد. ملا ترسیده تعظیمی کرد و گفت:
بفرما دو باره بشاش مرا هم ببخش زیرا نمیدانستم که قبر پدرت است و برایش خیرات
میکنی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : شنبه 25 فروردین 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
شنبه 25 فروردین 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
خروس شدن ، ملانصر الدین روزی چهار نفر جوان با ملا به حمام رفتند. آنها هر کدام با خود تخم مرغی برده و در حمام به ملا اظهار داشتند: ما مانند مرغ تخم میگذاریم. به شرط آنکه قرار بگذاری که هر کس از عهده تخم گذاشتن بر نیامد، پول حمام را او بپردازد. پس از این سخن جوانان هر کدام روی بلندی نشسته و به تقلید از مرغ شروع به قُد قُد نموده تخم ها را روی زمین رها کردند. ملا هم به تقلید از خروس دستهای خود را به هم زده صدای خروس کرد. جوانان پرسیدند: مقصود تان از این حرکت چی بود؟ ملا پاسخ داد: آیا برای چهار مرغ یک خروس لازم نیست؟ نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 27 بهمن 1396 :: نویسنده : صــادق امــیـن
306 - موعظه ملانصر الدین روزی ملا به منبر رفته گفت: مردم میدانید چه میخواهم بگویم؟ شنوندگان جواب دادند: نه نمیدانیم. ملا خشمناک از مُنبر به پائین آمده گفت: من به شما که اینقدر نادان هستید چیزی نمیگویم. این را بگفت و برفت. فردای آنروز باز به فراز منبر نشسته سوال
روز گذشته را تکرار کرد. مردم پس از مشورت با یکدیگر پاسخ دادند: بلی میدانیم چه
میخواهی بگوئی. ملا گفت: اکنون که خودتان میدانید اظهار من لزومی ندارد. و از منبر
پائین آمده و همه را در حیرت گذاشت و رفت. پس از رفتن او مستمعین با خود قرار
گذاشتند که اگر ملا این سوال را تکرار کند نیمی از آنها اظهار علم کنند و نیمه
دیگر خود را نادان جلوه دهند بلکه بدین وسیله ملا به سخن آید. سومین روز باز ملا به منبر برآمده همان سوال را تکرار نمود. برخی گفتند ما نمیدانیم و بعضی اظهار علم کردند. ملا با ملایمت تمام گفت: بسیار خوب، حالا آنهائی که میدانند به آنان که نمیدانند یاد بدهند. و همه را ماًیوس و متحیر گذاشته براه افتاد نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 27 بهمن 1396 :: نویسنده : صــادق امــیـن
جمعه 20 بهمن 1396 :: نویسنده : صــادق امــیـن
304 - ملا نصر الدین و نزدیکی قیامت ملا گوسفند چاقی داشت. رندان شهر اجتماع نموده گفتند باید شیوه ای بکار برده و گوسفند را بخوریم. پس متفقا نزد ملا رفته گفتند: تصور کن فردا قیامت خواهد شد. دیگر این گوسفند به چه درد تو خواهد خورد پس چه بهتر از این که امروز به باغی رفته آنرا کشته ما را مهمان نمائی تا روزی را از دولت تو به عشرت بگذرانیم. ملا قبول کرد و با آنان به باغ رفته گوسفند را کشته کباب نموده خوردند. بعد از ظهر که هوا گرم شد، همگی برهنه شده به حوض رفتند. ملا که از کشتن گوسفند پشیمان شده بود، لباس های تمام مهمانان را جمع کرده آتش زد و همه را سوزانید. چون رندان از آب بیرون آمدند و همه لباس ها را سوخته دیدند از او پرسیدند: چرا چنین کردی؟ ملا جواب داد: تصور کنید فردا قیامت است لباس به چه کار شما خواهد آمد نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 20 بهمن 1396 :: نویسنده : صــادق امــیـن
جمعه 13 بهمن 1396 :: نویسنده : صــادق امــیـن
302 - مرغ واقعی ملا نصر الدین روزی ملا لک لکی خریده به خانه برد و مشغول تماشای او شد. دید منقار و پاهای لک لک بلند و زشت است. برخاسته منقار و هر دو پای او را برید. در نتیجه لک لک مرد و بر زمین افتاد پس او را از زمین برداشته به دیوار تکیه داده گفت: حالا شدی مرغ واقعی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 13 بهمن 1396 :: نویسنده : صــادق امــیـن
عرعر
کردن خر ملا نصر الدین ملا مقداری پیاز بار خر خود کرده و در کوچه و بازار شهر میگشت. ولی هر بار که میخواست فریاد بزند و مردم را از خوبی و ارزانی پیاز هایش باخبر کند خرش شروع به عرعر کردن مینمود و نمیگذاشت ملا فریاد بزند. ملا چند بار خواست فریاد بزند ولی با عرعر خر روبرو شد و سرانجام عصبانی شد و خطاب به خر خود گفت: -ببینم آیا تو پیاز ها را میفروشی یا من نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 6 بهمن 1396 :: نویسنده : صــادق امــیـن
شباهت ملا نصر الدین روزی
شخصی به دیدن ملا آمد. ملا از او پذیرائی کاملی کرده تمام روز را با او بسر برد. شب هنگام که مهمان اراده رفتن کرد ملا پرسید: اسم شما چیست؟ مهمان جواب داد: پس
برای چه از من پذیرائی کردید؟ ملا جواب داد: چون عمامه و پیراهنت نظیر عمامه و پیراهن خودم بود، تصور کردم خودم هستم. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 6 بهمن 1396 :: نویسنده : صــادق امــیـن
299 - نقل مکان نصر الدین ملا
شبی در خانه خود خفته بود. دزدی کم روزی وارد شده مختصر اثاثیه ملا را گرد آورده
بدوش کشیده بیرون رفت. ملا نیز برخاسته رختخواب را برداشته به عقب دزد افتاد تا هر دو وارد خانه دزد شدند. دزد او را دیده با تشدد گفت: در اینجا چه میخواهی؟ ملا جواب داد: هیچ... تغیر منزل داده ام. حمالی شما هم حاضر است. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 29 دی 1396 :: نویسنده : صــادق امــیـن
298 - زائیدن دیگ ملا نصر الدین ملا دیگی از همسایه خود به عاریه گرفت. فردای آنروز دیگچه ای در درون آن گذاشته و به همسایه برد. همسایه پرسید: دیگچه از کجا آمد؟ ملا گفت: دیگ شما حامله بود. دیشب
زائید. و این بچه آن است. همسایه خوشحال شده، آنرا گرفت و رفت. چند روز بعد ملا
باز هم همان دیگ را عاریه گرفت. مدتی گذشت پس نداد. همسایه به سراغ دیگ آمده و آنرا از ملا طلب نمود. ملا گفت: سر شما به سلامت باشد. دو روز قبل دیگ شما فوت کرد. همسایه گفت: تا به حال شنیده نشده که دیگ بمیرد. ملا جواب داد: پس اینطور شنیده بودی که دیگ میزاید اما مردنش را نشنیده بودی. پس بدان دیگی که جوجه بدهد ممکن است سر زا هم بمیرد نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 29 دی 1396 :: نویسنده : صــادق امــیـن
جمعه 8 دی 1396 :: نویسنده : صــادق امــیـن
296 - پالان به جای بالاپوش ، ملا نصر الدین روزی
ملا با الاغ خود از صحرا میگذشت، خواست تجدید وضو نماید. بالاپوش اش را بیرون
آورده و روی الاغ انداخت و برای وضو گرفتن به طرف جوی آب رفت. دزدی از انجا میگذشت
و بالاپوش را ربود. ملا برگشته بالاپوش را ندید. پالان الاغ را برداشته به دوش
گرفت و به الاغ گفت: هر وقت بالاپوش مرا دادی من هم پالانت را پس میدهم
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : |
||