قــصـه هـای ( طــنـزِ ) شــیـر و عـسـل درباره وبلاگ مطالب اخیر
آرشیو وبلاگ نویسندگان آمار وبلاگ
شنبه 26 خرداد 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
324- ملانصر الدین و علاج موًثر زن ملا حامله و موقع وضع حملش بود ولی درد میکشید و طفل به دنیا نمیامد. نزدیکانش پریشان شده بعضی از آنها نزد ملا آمده چاره جوئی کردند. ملا فکری به خاطرش رسیده گفت: حالا کار را درست میکنم. پس از خانه خارج شده مقداری چارمغر خریده به زن ها داد و گفت: اینها را زیر زن بگذارید، طفل که آنها را ببیند برای بازی با چارمغز بیرون خواهد آمد نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : شنبه 26 خرداد 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
ملا روی شاخه درختی نشسته به بریدن آن شاخه مشغول بود. شخصی فریاد زد: احمق چه میکنی حالا شاخه میشکند و به زمین می افتی. اتفاقا در همین لحظه شاخه شکست و ملا با شدت به زمین خورد. ولی بدون اعتنا به کوفتگی بدن برخاسته یخهً آن شخص را گرفته گفت: معلوم میشود تو از غیب خبر داری پس به من بگو کی خواهم مُرد؟ آن مرد خواست گریبان خود را از دست ملا نجات دهد دروغی بافته گفت: هر وقت خرت بگوزد مقدمه مرگ توست و چون دو مرتبه پی هم بگوزد تو خواهی مرد. اتفاقا چند روز بعد از این واقعه ملا برای آوردن هیزم با الاغ خود به کوه میرفت. در بین راه الاغش گوزید. ملا با خود خیال کرد که مرگش نزدیک شده است. پس از رفتن چند قدم الاغ بار دیگر پی هم دو باد خارج کرد. ملا از الاغ پائین آمده فکر کرد که لابد حالا میمیرد پس روی زمین دراز کشید. دهاتی ها که این حالت را مشاهده نمودند بالای سر او آمده دیدند تکان نمیخورد. تصور کردند مرده است پس از ده خود تابوتی آورده او را به تابوت گذاشته برای دفن به قبرستان بردند. در بین راه به جوی آبی رسیده برای عبور از آن با یکدیگر بحث میکردند و هر یکی راهی را بهتر میدانست. ملا از میان تابوت برخاسته نشست و راهی را نشان داده گفت: من وقتی که زنده بودم از این راه میرفتم نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 11 خرداد 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
322 - به مقصود رسیدن ملانصر الدین ملا گاوی قوی هیکل داشت که دارای دو شاخ بزرگ بود و روز ها او را برای قلبه میبرد. مدتی بود آرزو داشت که روزی فرصتی یافته مابین دو شاخ گاو سوار شود. اتفاقا روزی از صحرا برمی گشت نزدیک خانه اش گاو خوابید. ملا هم به خود دل داده سوار گاو شده و میان دو شاخ بلندش قرار گرفت. گاو که از حرکت ملا به خشم آمد از جایش بلند شده چرخی زده با کمال شدت او را بر زمین زد. زن ملا که صدای افتادن او را شنید با عجله از خانه بیرون آمده ملا را دید که بیهوش افتاده و سرش شکسته است. گمان کرد که مرده است. شروع به گریه و زاری نمود. در این بین ملا به حال آمده از جایش برخاسته بدون اعتناً به زخم سر و صورت زنش را دلداری داده گفت: غصه نخور اگر چه خیلی صدمه دیده ام اما به مقصودم رسیدم نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 11 خرداد 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
جمعه 28 اردیبهشت 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
320 - لباس سوراخ شده ملانصر الدین ملا شبی در صحن خانه هیکلی دید و گمان برد که دزد است. زنش را آواز داد تیر و کمان مرا بیاور. چون دزد حرکت نکرد و زن تیر و کمان را آورد، تیری در کمان نهاده رها نمود. اتفاقا تیر به نشانه خورد. ملا گفت: دزد که کشته شد تا صبح به او کاری نداریم برویم بخوابیم. ملا و زنش رفته و خوابیدند. صبح که ملا به تراس خانه رفت مشاهده کرد که دزد شب لباس خودش بوده که شسته و به درخت آویخته بودند. لباس سوراخ شده بود. ملا بلافاصله سجده شکر به جا آورد. زنش از مشاهده این واقعه تعجب کرده پرسید: چه جای شکر بی موقع است؟ ملا جواب داد: ای زن مگر ندیدی که چطور تیر به نشان خورده و آنرا سوراخ کرده. اگر خودم هم میان این لباس بودم حالا باید تابوت خبر میکردی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 28 اردیبهشت 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
جمعه 28 اردیبهشت 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
318 - سواری وارونه ملانصر الدین ملا روزی با مُریدان به مسجد میرفتند. او جلو سوار الاغ بود و مرید ها پیاده از عقب او می رفتند. پس از رفتن چند قدم ملا از الاغ پائین آمده وارونه سوار الاغ شد. پرسیدند: چرا چنین کردی؟ ملا جواب داد: من جلو بودم، پشتم به شما بود و اگر شما را به جلو می فرستادم پشت شما به من بود. اینطور نشستم که با همدیگر روبرو باشیم نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 21 اردیبهشت 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
317 - هدیه ملانصر الدین روزی ملا از زردالوی نوبری که به او هدیه کرده بودند چند دانه میان بشقابی گذاشته برای حاکم شهر هدیه برد. در بین راه دید که بر اثر راه رفتن او زردالو ها در میان بشقاب پراکنده شدند. ملا آنها را مخاطب قرار داده گفت: اگر آرام نشینید شما را خواهم خورد. چون دید به حرف او اعتنائی نکردند یکی یکی آنها را خورده فقط یکی باقی ماند. که آنرا برده در پیش روی حاکم گذاشت. حاکم هم از او تشکر کرده انعامی به او داد. روز دیگر به طمع انعام مقداری بادرنگ خریده آنها را در سینی ای گذاشته برای حاکم برد. در راه رفیقی به او رسیده گفت: بادرنگ هدیه خوبی نیست به جای آن اگر بادنجان می بردی بهتر بود. ملا بلافاصله بادرنگ ها را گذاشته به جای آن سبدی بادنجان خریده به خانه حاکم رفت. اتفاقا در این روز حاکم خشمگین بود و حکم کرد بادنجان ها را به سر ملا بزنند. غلامان و فراشان بادنجان ها را به سر و صورت ملا میزدند و ملا هر دفعه که بادنجانی به سرش میخورد، شکر خدا را به جا میاورد. حاکم تعجب کرده پرسید: سبب شکر بی موقع تو چیست؟ ملا جواب داد: حاکم بزرگوار من ابتدا میخواستم برای شما بادرنگ بیاورم رفیقی منع کرد و بادنجان را صلاح دانست من حالا شکر خدا را به جا میاورم چون اگر به جای بادنجان بادرنگ ها را به سرم میزدند جای سالم دیگر در سرم نمی ماند. حاکم از این گفتار به خنده افتاد انعامی به ملا داده خواهش کرد بعد ها او را از دادن هدیه معاف دارد نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 21 اردیبهشت 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
316- ملا نصر الدین در جواب حاکم ، این به جای آن در اثنای سفر ملا در شهری مهمان حاکم بود. در سر دسترخوان حاکم را چندین مرتبه عطسه گرفته هر بار به طرف ملا رو نموده و عطسه میکرد. ملا پرسید: این حرکت شما پسندیده است؟ حاکم جواب داد: بلی در شهر ما آنرا عیب نمیدانند. ملا بلافاصله بادی رها کرد. حاکم خشمگین شده گفت: چه مرد بی تربیتی هستی که در سر دسترخوان چنین حرکت بی قاعده ای از تو سر میزند. ملا جواب داد: در شهر ما این حرکت بی قاعده نیست و عیب شمرده نمی شود. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 14 اردیبهشت 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
315 - ملا نصر الدین و بزاز قیامت واعظی بالای منبر می گفت: کسی که در دنیا برهنه باشد، در قیامت دارای لباس گرانبها خواهد بود. ملا رو به همسایۀ فقیرش که غالبا برهنه راه میرفت نموده گفت: غصه نخور اگر در دنیا چیزی نصیبت نشده در قیامت بزازی باز میکنی. به شرط اینکه ملاحظۀ همسایگی را بنمائی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 14 اردیبهشت 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
315 - ملا نصر الدین و شُکر بیجا
ملا از بازار می گذشت. شخصی از باقلی فروش قدری باقلی خریده مغز آنرا خورده و پوستش را ریخته و بدون شکرانه راه افتاد. فقیری در پی او رسیده پوست باقلی را جمع کرده و خورد و پیاپی شکر میکرد. ملا جلو رفته مشتی بر فرق او کوفته گفت: از بس شکر کردی خدا بد عادت شده ترا به پوست باقلی محتاج کرد. از داراها یاد بگیر و بدون اعتناً از لذایذ دنیا بهره ببر نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 12 اردیبهشت 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
314 - دزدیدن بُز و خر و لباس ملا نصر الدین ملا سوار خر شده ریسمان بُزش را هم که زنگی بر گردن داشت، به عقب خر بسته در بازار عبور میکرد. سه عیار به او برخوردند. یکی گفت: من بزش را خواهم برد. دیگری گفت: من خر او را تصاحب میکنم. سومی گفت: لباسهایش مال من است. عیار اولی ریسمان بز را
گشوده، زنگ را بر دم خر بست و بز را برد. دومی پیش آمده گفت: ملا مردم زنگ را به سر خر میبندد تو او را به دم خر بسته ای. ملا نگاه کرد دید بز را برده اند. فریاد زد: کی بز مرا برده است؟ عیار گفت: من دیدم مردی بزی جلو انداخته از این کوچه رفت. ملا از او خواهش کرد خر را نگاه دارد و خود به عقب بز رفت. عیار خر را برد. چون ملا برنده بز را نیافت به سراغ خر رفت از آن هم اثری ندید. در نزدیکی آن محل ملا شخصی را دید که سر چاهی نشسته گریه میکند. ملا سبب را پرسید: مرد گفت: صندوقچه طلائی از مال زن حاکم دست من بود. برایش میبردم شخصی به من تنه داده و صندوقچه به چاه افتاد. صد دینار به کسی میدهم که آنرا بیرون آورد. ملا حساب کرد که بیش از پول بز و خر به دست میاید. پس لباس هایش را کشیده به چاه رفت و هر چه گشت چیزی نیافت و آنچه فریاد زد کسی جواب نداد. ناچار با زحمت بیرون آمده از لباسش اثری ندید. پس چوبی برداشته دور خود چرخانیده در کوچه راه میرفت. پرسیدند: چرا چنین میکنی؟ ملا گفت: برای اینکه خودم را نبرند، چنانکه خر و بز و لباسم را بردند نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 12 اردیبهشت 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
جمعه 7 اردیبهشت 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
312 - فروش خر ملا نصر الدین برای عروسی زن ملا شبی می گفت: پسر ما بزرگ شده و آرزوی عروسی او را دارم. ملا گفت: این روز ها پولی در بساط نیست. زن گفت: خر را بفروش خرج عروسی کن. بعد گفتگو های دیگری پیش آمد و عروسی فراموش شد. پسر ملا که تصور میکردند در خواب است، سر را از زیر لحاف برداشته گفت: بابا چرا حرف خر را نمیزنید نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 7 اردیبهشت 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
311 - باد سخت و ملا نصر الدین ملا روزی به بوستانی رفته هر قدر که توانست تربوز و خربوزه چیده در جوال گذاشت. ناگاه صاحب بوستان سر رسید و آن حال را دید با چوب دستی به ملا حمله ور شده گفت: اینجا چه میکنی؟ ملا جواب داد: از کنار بوستان عبور میکردم باد سختی وزید و مرا به اینجا افکند. آن شخص گفت: پس این میوه ها را چه کسی چیده است؟ ملا جواب داد: در اینجا هم باد اذیت کرد و مرا به هر طرف می کشانید. من هم از ترس جان به بوته تربوز متوسل شدم که کنده شد. صاحب بوستان گفت: بر فرض که هر چه گفتی راست باشد ولی میوه ها را چه کسی در جوال کرده؟ ملا گفت: عجب... من هم یک ساعت است این فکر را می کنم ولی تا به حال نتوانسته ام بفهمم این کار را چه کسی کرده است نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : |
||