قــصـه هـای ( طــنـزِ ) شــیـر و عـسـل درباره وبلاگ مطالب اخیر
آرشیو وبلاگ نویسندگان آمار وبلاگ
جمعه 8 آذر 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
399 - ملا نصر الدین و مُرده بدهکار جمعی از شوخ چشمان شهر یکی را در تابوت گذاشته به قبرستان میبردند. ملا را هم به زور برای نماز بردند. ملا چون تکبیر نماز گفت، صدای بادی از مرده بلند شد. ملا رو به همراهان کرده گفت: مَیت شما مدیون است. دَینش را ادا کنید تا از فشار قبر رهائی یابد نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : دوشنبه 6 آبان 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
398 - ملا نصر الدین و اشتباه کله پز ملا کله ای خریده برای خوردن در زیر درختی نشست. عابری او را دیده جلو آمده پهلویش نشست. ملا برای رهائی از شر مهمان ناخوانده برخاسته و گفت: کله پز متقلب کلهء یک چشم به من داده، باید بروم و آنرا عوض کنم. و برخاسته راه افتاد و چون از چشم عابر دور شد به تنهایی آنرا خورد. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : دوشنبه 6 آبان 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
397 - ملا نصر الدین و طمع او ملا به خانه کریمی رفت. مرد کریم خواست به ملا اکرام کند پرسید: چه می خواهی؟ ملا گفت: به عدد صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به من صد و بیست و چهار هزار دینار بده. او که این طمع را از ملا دید گفت: حاضرم نام هر پیغمبری را که بگوئی یک دینار به تو بدهم. ملا شروع کرد به نامیدن پیغمبران. از آدم تا خاتم بیش از بیست و پنج پیغمبر را نتوانست نام ببرد و بیست پنج دینار گرفت. بعد هرچه فکر کرد چیزی به یادش نرسید و گفت: فرعون، نمرود، شداد. آن شخص پرسید: آنها که پیغمبر نبودند. ملا گفت: عجب مرد ساده ای هستید. آنها ادعای خدائی کردند. به پیغمبری هم قبول شان ندارید؟ صاحب خانه سه دینار دیگر به او تحویل داده از شرش رهائی یافت. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 19 مهر 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
396 - ملا نصر الدین و خر دانا در موقع تنگدستی ملا زمانی که می خواست خرش را به خانه ببرد با کرامت رو به طویله می رفت و برعکس در موقع بیرون آمدن با عجله و زرنگی خارج می شد. از ملا پرسیدند سبب چیست؟ ملا گفت: این خر می داند که در آخُر چیزی نیست. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 19 مهر 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
395 - ملا نصر الدین و تعیین وقت خوردن غذا از ملا پرسیدند: برای غذا خوردن چه موقع مناسب است؟ ملا گفت: برای دارا همیشه و برای بی چیز و نادار هر وقتی که وسائلش فراهم شود نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 19 مهر 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
394 - ملا نصر الدین و آدم ملا از شخصی بسیار بد ترکیب پرسید: اسم تو چی است؟ گفت: آدم. ملا گفت: خدا پدرش را بیامرزد که این اسم را روی تو گذاشت. ورنه تو که صورتا شباهتی به آدم نداری، مردم از کجا می فهمیدند آدم هستی. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 19 مهر 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
393 - ملا نصر الدین و منجم مردی ادعای دانستن علم نجوم می کرد. ملا از او پرسید: همسایهً شما کی است؟ مرد گفت: نمی دانم. ملا گفت: تو که همسایه خود را نمی شناسی از ستاره های آسمان چگونه خبر میدهی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 19 مهر 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
392 - ملا نصر الدین و شفای
عاجل شاعر شاعری
نزد ملا آمده گفت: چندی است دل درد گرفته ام. مانند آنکه چیزی روی دلم مانده باشد.
ملا پرسید: تازه شعری ساخته ای که برای کسی نخوانده باشی؟ شاعر گفت: بلی. ملا گفت:
بخوان... شاعر قصیدهً متولی خواند. در آخر ملا گفت: گمان دارم با خواندن قصیده شفا یافته باشی. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 22 شهریور 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
391 - ملا نصرالدین و دُم
خروس شخصی خروس ملا را دزدیده و به خورجین گذاشته بود. ملا فهمیده او را تعقیب نموده گفت: خروس را بده. آن شخص گفت: خروس ندیده ام. اتفاقا دم خروس از خورجین بیرون بود. ملا گفت: تو راست می گوئی اما این دم کار را خراب کرده. پس خورجین را گشوده خروس را بیرون آورد نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 22 شهریور 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
390 - دستور
صحیح ملا نصر الدین شخصی بامی را کاه گل نموده بود و می خواست پائین بیاید راهی نبود. ملا می گذشت پرسیدند: چه کنیم که به راحتی بیرون آید؟ ملا گفت: طنابی بالا انداخته به کمرش بسته، پائین بکشید. چون طناب را بستند و او را کشیدند از بالا پرت شد و تلف گردید. به ملا گفتند: این چه قسم دستوری بود که دادی؟ ملا جواب داد: پدرم در چاه افتاده بود. طناب به کمرش بسته بالا آوردم. این شخص اجلش رسیده بود وگرنه نمی مرد. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 27 مرداد 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
389 - میزبان
تنگ چشمی و ملا نصر الدین در خانه یکی از عیان مهمانی بود و ملا نیز دعوت بود. در بین غذا تار موئـــی در بین لقمه ملا یافت شد. صاحب خانه گفت: تار مو را از غذا کشیده بعد بخور. ملا لقمه را زمین گذاشته عقب نشست. صاحبخانه سبب عقب نشینی را پرسید: ملا گفت: غذای کسی که مهمان را طوری نگاه کند که تار موئی را مواظب باشد، نباید خورد نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 27 مرداد 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
388 - ملا نصر الدین و سخن گاو ملا با جمعی در صحرا عبور میکردند. گاوی صدا کرد. گفتند: ملا گاو صدایت میکند برو ببین چه میگوید. ملا نزدیک گاو رفته برگشت و گفت: میگویند سبب اینکه با خر ها به گردش آمدی چیست نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 27 مرداد 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
387 - درخت
کاری ملا نصر الدین ملا باغ کوچکی در کنار خانه اش داشت که به هنگام بهار چندین درخت در آن می کاشت. اما وقتی هوا تاریک می شد درختها را از داخل زمین خارج کرده و به خانه اش می برد و در گوشه اطاق می گذاشت. مردم از این کار عجیب ملا حیرت کرده بودند روزی به نزد وی رفته و علت را جویا شدند. ملا دستی به ریش خود کشیده و گفت: می دانید رفقا در این شهر مدتی است که دزد زیاد شده و من برای آنکه آنها نتوانند درخت هائی را که کاشته ام بربایند آنها را شبها به اطاقم می برم.
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 27 مرداد 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
386 - ملانصر الدین تازه وارد ملا وارد شهری شده و در کوچه و بازار گردش می کرد و به اینطرف و آنطرف می نگریست که مردی جلو آمده و پرسید: آقا ممکن است بگویی امروز چند شنبه است؟ ملا نگاهی به قیافه آن مرد انداخت و گفت: والله نمیدانم چون من تازه وارد این شهر شده ام و هنوز هیچ جا را بلد نیستم. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 14 تیر 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
385 - ملانصر الدین و وزن گربه یکروز ملا یک من گوشت خریده و به خانه آورد و به زنش داده و گفت: زن برای امشب من مهمان دارم این یک من گوشت را کباب کن تا جلوی آنها بگذارم. او پس از این حرف از خانه خارج شد. ولی زنش بلافاصله گوشتها را کباب کرده و چند تن از دوستان و همسایگان را دعوت کرد و کباب سیری خوردند. شب وقتی ملا به خانه آمدو سراغ کباب را گرفت زن حیله گر گفت: من در حال درست کردن آتش بودم تا کباب بپزم ولی ناگهان گربه آمد و تمام گوشتها را خورد. حالا بهتر است غذای دیگری برای مهمانت درست کنی. ملا بدون درنگ رفت گربه را که در گوشه حویلی نشسته بود گرفت و ترازوئی آورد و گربه را در یک طرف و در طرف دیگر سنگ گذاشت و شروع به وزن کردن گربه نمود. وزن گربه کمتر از یک کیلو بود و با عصبانیت رو بطرف زنش کرده و گفت: زن دروغگو اگر یک من گوشت را این گربه خورده بود لااقل باید وزنش از یک من بیشتر باشد در صورتی که مشاهده میکنی وزن تمام بدن او حتی دو کیلو هم نمیشود نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : |
||