قــصـه هـای ( طــنـزِ ) شــیـر و عـسـل
درباره وبلاگ



مدیر وبلاگ : صــادق امــیـن
آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :

429 - تاثیر چرس بر ملا نصر الدین

محمدرضا علیمردانی مدیر دوبلاژ علی معلم «ماجراهای ملانصرالدین» را ...

ملا شنید هر کس چرس بکشد زیاد کیف می برد. مقداری چرس از عطار خریده به حمام رفت و در آنجا کشیده داخل حمام شد. پس از مدتی دید کیفی برایش دست نداد فکر کرد: شاید عطار تقلب کرده و چیزی دیگر به جای چرس به او داده. پس همانطور برهنه از حمام خارج شد. در بین راه جمعی به او برخورده سبب برهنه بیرون آمدنش را پرسیدند. موضوع را برای آنها تعریف کرد و آنها از خنده شکم درد شدند. ملا با همان وضع به دکان عطار رسید. عطار که ملا را به آن شکل دید گفت: ملا خیرت است؟ ملا گفت: متقلب من از تو چرس خواستم که کیف کنم تو چیزی به من دادی که اثر ندارد. عطار گفت: بهترین تاًثیر آن برهنه بیرون آمدن تو از حمام است








نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

جمعه 20 تیر 1399 :: نویسنده : صــادق امــیـن

428 - سخاوت ملانصر الدین

حکایت گدایی کردن ملا نصر الدین !

پسر ملا نزد او آمده گفت: دیشب خواب دیدم که شما یک دینار به من بخشش دادید. ملا گفت: بلی چون پسر خوبی شده ای یک دیناری که در خواب به تو بخشیده ام پس نمی گیرم








نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

427 - ملا نصر الدین و قیافه زنش

ماجرای لحاف ملا نصرالدین - مجله مراحم

ملا با زن بد قیافه خود نزاع کرده خوابید. زن آینه را برداشته روی خود را نگریسته و به تصور اینکه ملا در خواب است، درد و دل کنان می گفت: اگر خوشرو بودم این اندازه رنج نکشیده و از شوهر نامهربانی نمی دیدم. و آهسته گریه می کرد. ملا که این حال را دید، شروع کرد به های های گریه کردن. زن برخاسته و گفت: ملا، شما را چه می شود؟ ملا جواب داد: به حال زار خود گریه می کنم. زیرا تو فقط یک دفعه صورت خود را در آینه دیدی و به گریه افتادی، من که چند وقت است پی در پی ترا می بینم و معلوم نیست تا چه وقت هم باید ترا ببینم، چطور به روزگار خود گریه نکنم.






نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


426 - ملا نصر الدین و انگشتر بی نگین


حکایتهای بهلول و ملانصرالدین – Telegram

امیری انگشتر بی نگینی به ملا هدیه کرد. ملا به جایش دعا کرد که خدا در بهشت خانه ای بی سقف به او عنایت فرماید. امیر پرسید: چرا خانهً بی سقف؟ ملا جواب داد: هر وقت نگین انگشتر رسید سقف خانه هم ساخته خواهد شد









نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

425 - ملا نصر الدین و همسایه فضول 

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین – Telegram

ملا می خواست باغی بخرد. صاحب باغ همسایه هم همرای او آمده مرتب از هوا و صفا و آب و گل باغ تعریف می کرد. ملا گفت: چرا عیب بزرگ باغ را نمی گوئی؟ پرسیدند: عیبش چیست؟ ملا گفت: داشتن همسایه فضول.










نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

جمعه 16 خرداد 1399 :: نویسنده : صــادق امــیـن


424 - مُهلت ملا نصر الدین

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین – Telegram

شخصی از ملا خواهش کرد که صد دینار به مدت یکماه به او قرض بدهد. ملا گفت: نصف خواهشت را می توانم بپذیرم. آن شخص گمان کرد که پنجاه دینار خواهد داد. گفت: عیبی ندارد. پنجاه دینار هم کار را صورت می دهد. ملا گفت: اشتباه نکن. نصف خواهشت را که می توانم بپذیرم دادن مهلت است که در آن قسمت سخاوت زیاد به خرج داده به جای یک ماه تا دو سال هم می توانم مهلت بدم ولی پول ندارم قرض بدهم









نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

423 - مرض خستگی ملا نصر الدین

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین – Telegram

ملا با رفیقش از شهر خارج شده به شهر دیگری می رفتند. هنوز نیم فرسخ نرفته بودند که ملا از خر فرود آمده گفت: خسته شدم. خوبست از ده روبرو فکر غذائی بکنیم. رفیقش گفت: تو برو گوشت بخر بیاور تا من بپزم. ملا گفت: من خسته ام این زحمت را خودت بکش. رفیق ملا رفته گوشت را خریده و آورد. او ملا را که خوابیده بود، صدا کرد و گفت: من گوشت را آوردم. برخیز آتش روشن کرده آن را کباب کن. ملا گفت: من خسته ام به علاوه کباب کردن هم بلد نیستم. رفیقش کباب را پخته گفت: لااقل بر خیز از چشمه آب بیاور. ملا گفت: من هر چه می گویم خسته ام باور نمی کنی. این زحمت را هم خودت بکش. رفیقش آب هم آورد. آنوقت ملا را صدا کرده گفت: بلند شو غذا بخور. ملا گفت: چند تکلیف را از خستگی رد کرده ام دیگر خجالت می کشم این یکی را هم عذر بخواهم. پس برخاسته با عجله تمام به خوردن پرداخت.









نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

دوشنبه 5 خرداد 1399 :: نویسنده : صــادق امــیـن

422 - دعوت ملا نصر الدین

ماجرای لحاف ملا نصرالدین - مجله مراحم

ملا نزد زنش آمده و گفت: زود تهیه غذای چاشت را بگیر که امروز مهمان دارم. زن گفت: آخر با نداشتن وسیله در منزل و با بیماری بچه ها و با اینکه میدانی من امروز باید به حمام بروم و مادرم را گفته ام چاشت اینجا بیاید که بچه ها را نگهدارد، این چه وقت مهمان وعده دادن بود؟ ملا جواب داد: برای همین مهمان دعوت کردم تا بفهمد زن و بچه ها و مادر زن و ناخوشی آنها چقدر لذت دارد. چون آن احمق به فکر زن گرفتن افتاده است










نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

دوشنبه 5 خرداد 1399 :: نویسنده : صــادق امــیـن

421 - ملا نصر الدین و خرس


تعبیر خواب درخت | دیدن درخت در خواب چه تعبیری دارد؟

ملا برای هیزم کندن به جنگل رفته بود. از دور خرسی می امد. ملا ترسیده از درخت گلابی بالا رفته منتظر شد که خرس رد شود و او فرود آید. اتفاقا خرس به آنجا رسید و برای چیدن گلابی از درخت بالا رفت. ملا از ترس هر شاخه که خرس بالا می امد او به شاخه بالا تر می رفت ولی خرس به چیدن و خوردن گلابی مشغول بوده توجهی به او نداشت. چند مرتبه خرس گلابی چیده و با دست بلند کرد. ملا تصور کرد که به او تعارف می نماید. پس فریاد کرد. من نمی خورم. خرس که ملتفت نبود، از شنیدن صدای ملا ترسیده از درخت به پائین افتاده و مرد. ملا از ترس از درخت پائین نیامد. شب شد و تا صبح بر فراز درخت ماند. صبح از درخت پائین آمده و جسد خرس را دید. پوست آنرا کنده با خود به شهر برد. مردم که تصور می کردند ملا به شکار خرس رفته و موفق گردیده هر یکی به نوعی شجاعت او را توصیف می نمودند. او هم ظاهرا به روی خود نیاورده باد می کرد ولی در باطن به ریش آنها می خندید








نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

چهارشنبه 13 فروردین 1399 :: نویسنده : صــادق امــیـن


420 - تاًسف ملانصر الدین

Mp4.ir |داستان کوتاه - حکایت های ملانصرالدین - حساب درست

ملا در کنار حوضی ایستاده بود و آه می کشید. یکی از دوستان سبب آه کشیدنش را پرسید. گفت: مگر نمی دانی زن اول من در این حوض غرق شد. دوستش گفت: حالا که زن زیبا و دارائی نصیبت شده دیگر چه غم داری؟ ملا جواب داد: برای این آه می کشم که او میل به آببازی ندارد.








نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

چهارشنبه 13 فروردین 1399 :: نویسنده : صــادق امــیـن

419 - دعای وارونه ملا نصر الدین

Image result for ‫ملا نصر الدین و مُرده بدهکار‬‎

ملا بار گندمی به آسیاب می برد. در بین راه با خود اندیشید که اگر گندم ها طلا می شد کار من خوب می گردید. پس دست به دُعا برداشته با جد تمام از خدا خواست که گندم های او را طلا کند. هنوز دعایش تمام نشده، جوال شکاف شده گندم ها روی زمین ریخت. پس گفت: خداوندا... نتوانستی گندمم را طلا بسازی چرا روی زمین ریختی.









نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

418 - شب زنده داری ، ملا نصر الدین


Image result for ‫ملا نصر الدین و مُرده بدهکار‬‎

مذاکره بود که شب بیدار بودن و به ذکر خدا و نماز و عبادت صرف نمودن سود دنیوی و اُخروی زیاد خواهد داشت. ملا عبور می کرد از او پرسیدند: شب بیدار می شوی؟ ملا گفت: بلی هر شب برای ادرار کردن بیدار می شوم










نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

جمعه 9 اسفند 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن

417 - طواف ، ملا نصر الدین

Image result for ‫ملا نصر الدین و مُرده بدهکار‬‎

ملا روزی به خانه تازه سازی وارد شده هر قدر نشست غذائی برایش نیاوردند. پس برخاسته با خلوص تمام به اطراف خانه دویدن گرفت. گفتند: چه میکنی؟ ملا جواب داد: دیدم این خانه به خانه مکه شبیه است. طواف آنرا واجب دانستم. پس اطراف خانه را مسافت کردم. گفتند. مقصودت چیست؟ ملا گفت: خانه ای که در آن طعام خورده نشود پر صرفه است. اندازه میگیرم تا اندازه آن برای خودم هم خانه ای بسازم شاید خوردن را از یاد ببرم










نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

جمعه 9 اسفند 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
416 - شجاعت ملا نصر الدین
Image result for ‫ملا نصر الدین و مُرده بدهکار‬‎

ملا به سفر رفت و دو شمشیر و دو نیزه همراه برد. راهزنی پیاده به او برخورده لباسهایش را کاملا از تنش بیرون آورد. ملا نالان و عریان به شهر بازگشت و ماجرا را شرح داد. پرسیدند: پیاده با چوب چگونه ترا برهنه کرد؟ ملا جواب داد: من به دستی شمشیر و به دست دیگر نیزه گرفته بودم. او فرصت نداد که نیزه را به او حواله نمایم. چوبی به سرم زده لباس و اسلحه ام را ربود. چون به حال آمدم خیلی به او بدگوئی کردم اما او به روی مبارک خود نیاورده از من دور شد










نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

415 - گم شدن خر ملا نصر الدین

Image result for ‫ملا نصر الدین و مُرده بدهکار‬‎

خر ملا گم شد. سوگند خورد اگر آنرا یافت، به یک دینار بفروشد. اتفاقا خر پیدا شد.

پس ملا  گربه ای گرفته ریسمان به گردنش بسته با خر به بازار برد و گفت: خر یک دینار و  گربه را صد دینار می فروشم. به شرط این که دو معامله یکجا صورت گیرد











نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :



( کل صفحات : 48 )    1   2   3   4   5   6   7   ...   
 
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات