آب زندگانی یا آب حَیات چشمهای تخیلی است در داستانها که گفته میشود هر کس از آن بنوشد جوانی خود را بازمییابد و پیر نمیشود.
داستانهای مربوط به آب زندگانی هزاران سال است در نقاط گوناگون جهان بازگو شده و در گیلگمش، نوشتههای هرودوت (پنج سده پیش از میلاد) و اسکندرنامه ها و داستانهای جنگهای صلیبی نیز دیده میشود. در داستانها به آن آب زندگی،آب حیوان، آب جاودانگی، آب جوانی، و آب بقا هم گفتهاند.اندیشه وجود چشمه جوانی، به ویژه در قرون وسطی در سراسر اروپا رواج گسترده داشت و با کشف «دنیای نو» تبلور بیشتری یافت چنانکه چون در سال ۱۵۱۳م بونس دو لئون (۱۴۶۰ـ۱۵۲۱م) ایات فلوریدا را کشف کرد، به دنبال شنیدن گفتوگوهایی درباره چشمههای بهداشتی این ایالت، به جستوجوی چشمه جوانی در آنجا برخاست. فکر نوشیدن از آب حیات یا بهرهور شدن از هر دارو یا وسیله جاودانساز، فکری است با پیشینهای به درازی عمر آدمی در این کره خاکی، زیرا برای مردم آنچه هرگز چارهای نداشته است و ندارد، مرگ است.این اندیشه در فرهنگ بسیاری از ملتها حضور دارد و آن را قهرمانانی است که در تحولات فرهنگ و داد و ستدهای فرهنگی میان ملتها مبادله شدهاند و گاه سایههایی از آنها بر روی هم افتاده و آمیزههایی پدید آورده است.از میان متون دینی اسلامی، عهد جدید به صراحت از آن یاد کرده، چه در کتاب مکاشفه یوحنا گفته شده است: نهری از آب حیات به من نشان داد که درخشنده بود مانند بلور؛ و از تخت خدا و برّه جاری میشود.در داستانهای اسلامی نیز نام سه تن آمده است که در پی آب زندگانی رفتهاند. دو تن از ایشان از آن آشامیده و زندگی جاودان یافتهاند و یکی ناکام بازگشته است: الیاس، خضر و ذوالقرنین.
ذوالقرنین عمری دراز داشت اما عمر جاویدان میخواست و در کتابها خوانده بود که در جهان چشمهای هست نامش آب حیوان یا آب حیات که هر که از آن بنوشد عمر جاوید یابد.پس راز آن را از خضر پرسید و خضر نشانیها که میدانست میگفت و چون معلوم شده بود که جای چشمهٔ آب حیات در ظلمات است، ذوالقرنین عزم راه کرد و خضر و الیاس را با خود همراه کرد که الیاس نیز از برگزیدگان روزگار بود.
مدتها در سرزمین تاریک جهان گردش کردند و از هر آبی و چشمهای امتحان کردند اما خوردن آب حیات ذوالقرنین را نصیب نبود و خضر و الیاس در جستجو به آب حیات رسیدند و از آن نوشیدند و اثر آن را دانستند و چون به ذوالقرنین خبر رسید هرچه جستجو کردند دیگر آن چشمه را نیافتند و چون مدت سفر دراز شده بود و آذوقه کم داشتند برگشتند تا دوباره با اسباب فراهم بروند.
اما عمر ذوالقرنین به سفر دوباره نرسید و بدینسان خضر و الیاس عمر جاوید یافتند و میگویند الیاس در جوانی کشتیبان بود و سفر دریا دوست میداشت و بدین سبب وی بیشتر در دریاها به سر میبرد و گمشدگان و درماندگان را راهبری میکند و خضر در خشکیها به سر میبرد و هر که در خدمت مردم و راستی و پا کی کوتاهی نکند و دیدار خضر را دریابد و از او حاجت بخواهد حاجتش برآورده شود و هرچه از او بپرسد جواب درست بشنود.
علاّمه طباطبایی میگوید:
گفتهاند این داستان، افسانهای خیالی است و بدین منظور تصویر شده است که بگوید کمال معرفت، انسان را به سرچشمه آب حیات میرساند و از آن به انسان مینوشاند، و آن همان زندگی جاویدی است که پس از آن مرگ نیست و خوشبختی سرمدی است که برتر از آن هیچ خوشبختی نیست، ولی این سخن بیدلیل است و ظاهر کتاب عزیز آن را رد میکند.
در داستانی که قرآن میآورد، خبری از چنین چشمهای نیست.آنچه هست، گفتارهای برخی از مفسران و داستانسرایان تاریخنگار است که نه اصلی قرآنی دارد که این گفتارها بدان مستند باشد و نه چنین چشمهای در نقطهای از نقاط زمین مشاهده شده است... و باید دانست که آیات صراحتی در زنده شدن ماهی پس از مرگ ندارد.(داستان موسی و خضر)
+++
اسکندر پس از فتح سرزمینهاى زیاد تصمیم گرفت کارى کند تا همیشه زنده بماند. به او گفتند: باید از چشمهٔ آب حیات بنوشى و این سفر هفتاد سال طول مىکشد. اسکندر چند جوان پانزده تا بیست ساله را بهدنبال خود برد. پدر یکى از این همراهان که پیرمردى بود پنهانى با آنها همراه شد. پس از هفتاد سال آنها به جلو غار ظلمات رسیدند. اما ظلمات بهقدرى تاریک بود که اسبها نمىتوانستند پیش بروند. پیرمرد پنهانى به پسر خود گفت: تو از جلو مقدارى کاه بریز تا اسبها از سفیدى آنها راه را شناخته و حرکت کنند. پسر این کار را کرد و مورد تشویق اسکندر قرار گرفت. رفتند و رفتند تا راه ظلمات تمام شد. به چند چشمه رسیدند اما اسکندر نمىدانست کدامیک چشمهٔ آب حیات است. پسر بهسراغ پدرش رفت. پیرمرد به او گفت: این ماهىها خشک شده را بردار و توى چشمه بینداز. توى هر چشمهاى که ماهى زنده شد، آن چشمه آب حیات است. این کار را کردند و در یکى از چشمهها ماهى زنده شد. |
|
اسکندر از ابتکار جوان خوشش آمد و به تعجب افتاد. از او پرسید که چطور این ابتکار به ذهنت رسید. پسر حقیقت را گفت، اسکندر انعام خوبى به آنها داد. مقدارى آب حیات برداشتند و آمدند. وقتى اسکندر خواست از آب جشمهٔ حیات که همراه آورده بودند بخورد. صدائى شنید که مىگفت: 'سلام من به تو اى اسکندر ذواالقرنین. آب حیات مبارک باد.' اسکندر خوب نگاه کرد دید یک جوجه تیغى است که این حرف را مىزند. جوجه تیغى گفت: من هم از آب حیات نوشیدهام و به این شکل درآمدهام. عمرم جاودانه است ولى به اینصورت که مىبینی. اسکندر از خوردن آب حیات پشیمان شد و دستور داد آب حیاتى که بهدنبال خود آورده بودند پاى درختهاى مرکبات و نخل و کاج بریزند. 'از آن بهبعد این درختان با زحمات اسکندر به سبزى جاودانه رسیدهاند.' |