به گوشه ترین قسمت اتاقم پناه برده م
هنوز تا سه ساعت دیگه تولدمه
برای تولدم تبریکی ازش نگرفتم
یه استوری با یه متن تقریبا نامربوط و زیرش تاریخ تولدم به عدد یونانی
گوشیم دستمه و امیدوارم زنگ بزنه یا پیام بده
خدایا لطفااااااااااا
امروز به طور کاملا ناگهانی یه شعر اومد توی سرم
یه شعر که میگفت رودخونه ای بعد از قهرش با دریا
عاشقانه به فاضلاب ریخت...
یه حس گیجی و گناه و یه حس مزخرف نا امیدی دارم
تصمیم گرفتم زندگیمو به گند بکشم
ولی حس همونم نیست ...
امروز همش ب این فکر میکردم
شاید برای اون آسونه چون وقتی کنارش بودم
وقتی هنوز تو زندگیش بودم
شروع کرد فراموش کردنم
شروع کرد دور خودشو پر کردن
شاید عاشق یکی شده و الان میخواد به اون نزدیک بشه
من حتی حوصله وب نویسی هم دیگه ندارم
حوصله فیلم دیدن و درس خوندن و خوش بودنم ندارم
میخوام بخوابم ، ترجیح میدم تو خوابم التماستو کنم و ببینمت
اما تو بیداری با واقعیت نبودن و نداشتنت کنار نیام
امروز برای اولین بار روز تولدم سوپرایز شدم
امروز یه حس جدید بد رو تجربه کردم...