گفتم : دیدی این بچه هارو
که محکم چادر مامانشونو میگیرن که مبادا گم بشن؟!
گفت : خب ، آره خودمم یکی از اونا بودم
گفتم : دیدی وقتی مامانشون دستشونو نمیگیره
یه اضطرابی از گم شدن دارن تو نگاهشون و رفتارشون؟!
گفت : اوه اوه ، آره اصلا نمیفهمیدم بیرون چی گذشت
گفتم : خب ببین ، من الان محکم یه گوشه چادرتو گرفتم
که مبادا گم بشم مبادا سرمو بیارم بالا ببینم اشتباهی چادر یکی دیگرو گرفتم
من الان هیچ لذتی از با تو بودن نمیفهمم
همش میترسم گم شم
تو نگاهت تو خیالت
تو زندگیت یه جوری گم بشم
که اگه جایی منو دیدی اصلا نشناسی
میشه دستامو محکم بگیری این اضطراب ازم کم بشه؟!
اصلا الان که دارم این حرفارو میزنم منو یادت هست یا گم شدم و خبر ندارم؟!