نمیدونم که میخوام از کجا حرفای امروزمو شروع کنم
اولین چیزی که به ذهنم اومد روزایی بود که راجب چیزی باهم بحث میکردیم
بحث کردن با اون برام لذت بخش بود (البته یه وقتایی ام تهش دعوا بود!)
ولی خب حرفاش یه وقتایی برای قانع کردن خیلی قشنگ بود
ینی محال بود که قانع نشی!
وقتایی که میخواست آروم کنه هم که انگار معجزه میکرد
اشکات یهو تموم میشد!
گفتم دعوا! یادم اومد روزایی که قهر میکردم اف میشدم
خیلی سخت بود آن نشما! چون یه قسمتی از وجود من همیشه مشتاق حرف زدنه
ولی خب منتظر میموندم تا وقتی که یه جوری پیام بده که آن شم
البته بگم اینقد مغرور بود توی همون تکستشم اصلا ذره ای ناراحتی و اینا نبودا
از غرور خوشم نمیاد ولی نوع غرورش با بقیه فرق داش
برای من مغرور نبود ولی غرور داش! (نمیدونم چجوری اینو توضیح بدم ! بیخیال!)
از تفاوت بگم
دو نفر که همدیگه رو دوست دارن نباید شبیه هم باشن!
نباید همه علایقشون یکی باشه!
نمیدونم میفهمین یا نه ولی قشنگیش اینه که علایق اون هم براتون جذاب میشه!
کلا میخواستم از یه چیز دیگه بنویسم و نوشته هام به یه سمت دیگه کشیده شد!
امروز دوستم کتابیو میخوند که تازه از اصفهان خریده بود
اسمش این بود ... کنار رود پیدرا نشستم و گریستم
یه قسمتایی که قشنگ بود رو بهم میداد که بخونم
به این فکر میکردم زندگی چه پوچه! شادیا چه زودگذره ! و غم چه موندگاره!
به این فکر میکردم که آدما چه زود از کنار هم رد میشن!
به غرور آدما فکر کردم که همه فک میکنن فهمیده ترین آدم جهانن!
به تحت تاثیر قرار گرفتن آدما بعد از حرف زدن با یسری افراد
یا خوندن یه کتاب ... یا حتی دیدن یه فیلم!
به اینکه به خودمون اجازه میدیم که خودمونو از دیگران برتر ببینیم!
به تیکه دوستم فکر کردم! عشق زمینی وجود نداره و ما آدما به گوه کشیدیمش!
ب طرز حرف زدنش فکر کردم!
به حرفایی که از وقتی رفتی از در و دیوار شنیدم فکر کردم !
بغض سنگینی بود و حقیقتا برای من که دیگه آدم قوی نیستم تحملش سخت بود
به انسانیت فکر کردم !
به اینکه من چقد تناقض دارم!
عمیقا باور دارم که شخصیت من رو حداقل 2 نفر و حداکثر 8 نفر تشکیل دادن
یه شخصیت من عمیقا از رنج و بدبختی دیگران لذت میبره!
خیلی بدجنسه و دلش میخواد تا میتونه ضربه بزنه
من بهش میگم نیمه شیطان!
ولی من یه نیمه فرشته هم دارم
یه عاشق! یه مهربون!
اونی که تمام حواسش هست که با حرفاش دل کسیو نشکونه
تنفر و نفرت حسی بود که هیچوقت دلم نمیخواست تجربه کنم
ولی الان 80 درصد قلبم اثار نفرت دیده میشه
نفرت از آدمایی که آبروم رو همه جا بردن :)
نفرت از آدمایی که قضاوتم کردن :)
نفرت از آدمایی که طرز حرف زدنشون منو از خودشون روند :)
کاش میشد دلیل این سردردای لنتی بی پایانم به توموری چیزی ختم شه!
نه که مشتاق مردن باشم
ولی سخت تر از منتظر بودن و سخت تر از رنج کشیدن اینه که بی هدف ادامه بدی
فقط ادامه این زندگی برام جذاب نیست و همش میگم تهش چی؟
امروز به تفاوت دیگ آدما پی بردم !
وقتی احساسمو فهمیدم که از دوستم دارم متنفر میشم
اون احساسو نابود نکردم و سعی نکردم در نظرش نگیرم
ولی رفتارمو با اون عوض نکردم
و این باعث شد بفهمم که من شاید یه آدم دو رو باشم!
اینو هم فهمیدم که همه آدما اینجوری نیستن
گاهی وقتا حتی اگه بی دلیل هم ازت بدشون بیاد به روت میارن!
خیلی چیزا تو سرمه و فقط دلم میخواد با اون راجبشون حرف بزنم
ولی شاید میترسم که از سمتش قضاوت بشم!
دلم نمیخواد بفهمه چقدر ضعیف و شکننده شدم
دلم نمیخواد هیچکس بفهمه چه جهنمی تو سرمه
گاهی وقتا ادم بیشتر از خودش قایم میشه تا از دیگران
ولی تفاوتی که اون با بقیه آدما داشت این بود که انگار اون خود من بود!
براتون آرزو میکنم که هیچوقتدچار پوچی نشین!
آدما بلدن که تنهایی زندگی کنن
که برای خودشون باشن
ولی خدانکنه یکی تو قلبت خونه کنه
اونوقت حتی اگه بره ! حتی اگه کاری کنه که ازش متنفر شی !
(که مطمئنم اگه دوست داشتنت واقعی باشه نمیشی)
حتی اگه خدایی نکرده بمیره ! یا حتی شده گم و گور شه و از دیدت محو شه!
تا ابد تو قلبت میمونه
و اثارش تا ابد تو تیکه تیکه های روحت حس میشه
یهوعی یاد آهنگ شاهین نجفی افتادم
همونکه میگه کاش آخر این سوز بهاری باشد!
پ.ن 1: چند روز پیش اسم وبمو تو نت سرچ زدم و برخلاف انتظارم دیدم اولین پیشنهاد نبودم
و خب این باعث شد که دوباره مطلب بذارم
پ.ن 2: یادم رفت چی میخواستم بگم! :/