این خاطره مربوط به سال پیشه
وقتی که هنوز با هم بودیم
دلم خواست ادامه مطلب بذارمش :)
قرار بود با یکی از فامیلامون برم تهران اونم بدون خانواده
و کاملا یهوعی قرار شد که همه با هم بریم
عادت داشتیم شبا تا دیروقت چت کنیم
و البته از اون جایی که مامانم حواسش بود که زود بخوابم
منم گفتم که میخوام تنها بخوابم
هرکی یه گوشه (اتاق) میخوابید و من توی آشپزخونه!
یه شبش دعوامون شد سر اینکه پیامای منو دیر سین میزد!
آدم بهونه گیری ام خب ، دلم میخواست تمام توجهش به من باشه
و خب اونجا توضیح داد که دوستم بهش پیام داده!
البته نمیشه گفت دوست ! چون یکی از 4 نفریه که ازشون بدم میاد
اینقد بدم میاد که اگه جلوی چشام بمیرن من مثل دیوونه ها بهشون میخندم!
(آدم ترسناکی شدم ن؟)
این دوست سابق که نفر دوم لیست سیاه منه
یه روزی مثل خواهرم بود!
یه روزی برام خیلی مهم بود و ناراحتیش ناراحتم میکرد
باورم نمیشه که بهش اینقدر بها دادم!
باورم نمیشه که اینقدر احمق بودم!
پست تر از هر آدمیه که فکرشو کنین!
و چقدر زیادن این آدما ...
بگذریم این یکی از هزار شب باهم بودنمون بود
یکی از اون شبایی که چرت و پرت گفتنمون تمومی نداش
(هیچکی نمیدونه اون همه حرفو از کجا میاوردیم!
ساکت که میشد و دیگه حرفی برای گفتن نداشت من ادامه میدادم!
دلم نمیخواست اون لحظه تموم بشه)
کلا آدمی بودم که شبا بعد ساعت 12 خواب بودم
و بعد آشناییمون این روند کلا تغییر پیدا کرد!
داشتم از قشنگ ترین خاطرم میگفتما!
قرار شد برای دو روز بریم شمال و بعد برگردیم تهران دوباره
یادمه کل مسیر رفتو بهش فکر کردم حتی افکار اون لحظه رو یادمه!
وقتی رسیدیم یه اتفاقی افتاد و من خیلی دپ شدم
یادمه اون شب اونا هم رفته بودن تفریح
(گمونم تو راه یه آبشار بودن خیلی سعی کردم اسمشو به یاد بیارم ولی نتونستم)
نشسته بودم روی یه تاب دو نفره وسط حیاط
یه حیاط خیلی قشنگ پر از درختای بلند سرسبز
هوا تاریک بود و گمونم آسمون ابری بود
یه خونه قدیمی رو به روم
از اینا که دو طبقس
پایین آشپزخونه و یه اتاق بود و بالا هم سه تا اتاق
اون شب گیتار دستم گرفتم و چند تا نتی که تازه یاد گرفته بودمو زدم
خیلی دلم گرفته بود و چشام پر اشک بود ولی نباید گریه میکردم
شاید ساعتا روی اون تاب نشستم و فقط به یه ویس کوتاه گوش دادم
موسیقی صداش!
چت میکردیم که گفتم زنگ میزنم فحش میدما گف خو بده!
منم زنگ زدم ولی مگه میشد چنین کاری کرد آخه!
وااااای اینقد ذوق کرده بودم . حالا دیگ نمیدونستم چه حالی دارم
خوشحالم یا ناراحت؟
(اولین باری بود که صداشو پشت تلفن شنیدم گمونم
از اون روز به بعد همش دنبال فرصت میگشتم که زنگ بزنم صداشو بشنوم!)
زیاد حرف نزدیم ولی بازم برای من خیلی بود
بعد از اینکه قطع کرد باز با تاب خلوت کردم
دلم خیلی گرفته بود و کم کم کنترل از دستم خارج شد و زدم زیر گریه
اون شب بارون شدیدی بارید
شبو طبقه بالا خوابیدم و از اونجایی که خیلی خوابالو ام
و همیشه آخرین نفری ام که از خواب بیدار میشه
اون روزم طبق معمول بعد از همه بیدارشدم
در چوبی قدیمی باز بود و منظره رو به روم خارق العاده بود!
برگای درخت بلندی که توی حیاطشون بود پر از شبنم بود
بوی خاک خیس کل فضارو گرفته بود
گمونم اون روز بود که با سه تا دختر که دوست قدیمیش بودن آشنا شدم
اسمشون فائزه و هانیه و ارغوان بود
(یه مدت با فائزه صمیمی شدم و برای گریه هاش دل سوزوندم
البته خودمم کلی گریه کردم باش!
علیرضا میشناختش و بم گف باهاش صمیمی نشم و خب منم که حرف گوش کن :)
یبارم با دوست پسرش که اسم اونم علیرضا بود دعوامون شد
البته الان بگم که اون و علیرضاش هنوز با همن!
حقیقتا فائزه هم یکی از آدماییه که بهش حسودیم میشه!)
یادمه یه عکس اینستا پست کردم و یه جور نشون دادم انگا با هم رفتیم پارک!
حتی اونایی ک منو درس حسابی نمیشناختنم اینو فهمیدن!
هرچن این تصوری بیش نبود :) و با واقعیت بسی فاصله داشت
از عکسای مهم این خاطراتمون عکس خودشه که تو خیابون گرفته بود
و عکس من ک از سرسره بالای پشت بوم سر میخوردم و نیشم تا بناگوش باز بود
میگف خنده این عکسم واقعیه!
پ.ن 1 : اینکه وسط یه چیز یه چیز دیگه رو مطرح میکنم گیج کنندس خودم میدونم!
پ.ن 2 : خاطره خود کلانتر جان است! برسرت بشکند هوار شود!